تا آخرین لحظه وفادارانه زیست؛ و شاید ناباورانهترین واژه همین صفت به غایت مشکوکِ «آخرین» باشد که گویی قرار است با توسلِ مذبوحانه به دستان شکنندهی مرگ، آخرین بخت خود را در نبردی ساختگی با بیکرانیِ یک ارادهی معطوف به رهایی بیازماید.
چگونه میتوان از آخرین لحظه سخن گفت، آنجا که هر لحظه و هر نقطه از حضور لجوجانهی یک موجودِ فانی در عرصهی لایتناهیِ عمل تاریخی، خودْ معنای هر دَم نوشوندهی تداوم و اصرار بوده است؟
«ادامه بده!» هنگامی که واقعیت با آن هیبت سنگین و با آن کبر کثیفش نعره میزند که «دیگر تمام شد»، بیآنکه رو بگردانی، بیآنکه در خلوت زاهدانهات مأوا بگیری رودررویش بایست، گستاخانه در چمانش زل بزن، پایان را به سخره بگیر و باز «ادامه بده»!
آنگاه که انگشتان زمختش تلِ انبوه قربانیان را نشانت میدهند تا مرثیهخوان سر فرود آری، تو آنجا سپاهی از شهیدان ببین و بر تبلور دلیلی مضاعف برای پایان هر «پایان» گواهی بده، «ادامه بده»!
حتا آن روز که نقاب بر چهره میزند، بازیِ مهربانی میآغازد، و به ضیافت افیون و پندار دعوتت میکند، پا سفتتر کن، سر فرازتر کن، از هزارتوی وسوسهها و تردیدها راهی نو بجو، «ادامه بده»!
در ترویجِ ایده و در بسطِ عمل، در انتقال هر آنچه بوده و هست و میتواند باشد به هر آنکه هست و خواهد بود، سخاوتمندانه بکوش؛ نه در مقام رفیع آموزگار و پیشکسوت، که از جایگاه برابرانهی رفیق و همپیمان، وفاداری را نه تنها برای تحقق آرمانی در آیندهیی دوردست و نامعلوم، که در هر لحظه و اکنونت به آزمونِ عمل بگذار و باز خستگیناپذیر «ادامه بده»!
هر لحظهاش امکانی و مَکانی برای ابطالِ «آخرین لحظه» بود، ابطال «پایان»، ابطال «مرگ». و حاشا، حاشا که ما امروز مرگ رفیق تراب را به سوگ نشسته باشیم؛ حاشا که این حضور جمعیِ ما تکرار مکرّر آیین دیرینهی وداع با مردگان باشد. که چنین حضور نابهجا و خمودهیی، خودْ کاملترین و بارزترین گواهِ غیاب است. حضور حقیقی اما در آری گفتن به فرمان دشوار و رهاییبخشی است که نام رمز «تراب حقشناس» ما را به آن فرامیخواند: «ادامه بده!» ما در اعلان عملی، مصرانه، متداوم و سازمانیافتهی وفاداری به وفاداریِ اوست که حضور خواهیم یافت. وعدهی دیدار ما نه در گورستان پرلاشز، و نه در آیینهای بزرگداشت، که در ساحت بیمنتهای عمل تاریخی خواهد بود.
مجموعهی منجنیق