غزه: از خواب‌گاه تا قتل‌گاه

سر‌آغاز

لحظه‌هایی هست که نَفْس زنده بودن، عین قاتل بودن است، که بودن، شریک‌ جرم بودن است. انگار که از انگشت‌های‌مان خون بچکد. از آن‌جا که ما شریک هستیم، خواهی‌نخواهی، در دنیایی که این‌طور شیادانه می‌رود. هر‌قدر‌هم که تلاش کنی، در هر جای ممکن فریاد بزنی، چیزی از این سنگینی که بر وجدان خود احساس می‌کنی کم نمی‌شود.Gaze-KhabGah1_Copy.jpg

تصویر ساده این فرایند، گلویی است که طی ۷۵ سال به‌مرور فشرده می‌شود و امروز که یک‌ماه‌و‌اندی، چهل‌و‌چند روز، بیش از هزار ساعت از آغاز هجوم غرب به غزه می‌گذرد، به لحظه خفقان رسیده‌ایم…

گویی این نوار کوچک، از همه این دنیای بزرگ، همه تناقضات ممکن را در خود گردآورده است. مساحت کوچکی که تمام تضادهای دنیا را یک‌جا جمع کرده است. انگار با ذره‌بینی عظیم روبه‌رو باشیم که اشعه‌های خورشید را بر یک نقطه از نقشه جغرافیای جهان متمرکز کرده و تقاطع این شعاع‌ها امروز آن نقطه کوچک را می‌سوزاند.

وقایع

ظاهر قضیه برای کسی که یک‌ماه‌و‌اندی پیش، ناگهان چشم به جهان گشوده باشد این است که مشتی متعصب اسلام‌گرا به یک جشن جوانان معصوم اسرائیل حمله کرده و آنها را سلاخی کرده‌اند. در این روایت نه زمانی وجود دارد و نه مکانی، پیشینه تاریخی را که نگو، فراموش‌شده‌ای‌ست ابدی. هیچ‌کس از خود نمی‌پرسد که چگونه چند صد کماندوی فلسطینی حماس توانستند به دیوار مرزی "غیرقابل‌عبورِ" زندانی به نام غزه، که هر جنبنده‌ای به آن نزدیک شود را با گلوله می‌زنند، به‌سهولت نفوذ کرده و در شهرک استعماری نزدیک آن‌جا به‌مدت ۶ ساعت جولان دهند؛ این‌که وقتی ارتش اسرائیل می‌رسد چگونه همه را به گلوله می‌بندد و ظاهراً خود چندین گروگان اسرائیلی را از پا در می‌آورد؛ این‌که جشن این جوانان معصوم اسرائیلی به چه جهت مثل یک تحریک آشکار در کنار نوار غزه برگزار می‌شود؟ این عده جوانی که در این جشن "رِیو پارتی" شرکت کرده‌اند، تحت چه نوع تبلیغاتی قرار دارند که تبدیل به سوت‌ترین هَپَروتی‌های دنیا شده‌اند؟ چطور ممکن است یک نفر و آن هم به‌احتمال زیاد، یک یهودی‌تبار آنقدر از وضعیت دنیا بی‌خبر باشد که نفهمد در دو قدمی یک زندان، جشن "خَفن" و شادی بپا‌کردن، برای زندانیان پرووُکاسیونی غیرقابل‌تحمل است؟ یا چگونه "سقف آهنین دفاعی" اسرائیل نمی‌تواند در برابر موشک‌پرانی نیروهای اسلامی مقاومت کند؟ همه این مضامین سئوال‌برانگیز است و "غافلگیر شدن" ارتش اسرائیل را با شک‌و‌تردید همراه می‌کند؛ اما به‌هر‌حال، رسانه‌ها به این جزئیات اهمیتی نمی‌دهند. کافی‌ست دستگاه‌های تبلیغاتی دروغ‌پردازانه آژانس یهود چند ویدئو و عکس قلابی جور کنند و مثل طعمه جلوی انواع رسانه‌های غربی بیاندازند تا آنها را از مار به افعی بدل ساخته و فریاد "وا‌مصیبتا"، "هولوکاستی دیگر" به آسمان رود. آنها توانستند با اتکا بر خشونت تردیدناپذیر برخی عناصر حماس که در فکر خوش‌رقصی برای ایران است و در رقابتی درونی با دیگر جریانات جنبش مقاومت قصد دارد، خود را رادیکال‌ترین آنان نشان دهد و نمایش جدال نیک ‌و‌ شَرّ آقای بوش را بر زمینه جنگ تمدن‌های هانتینگتونی از‌سر‌‌گیرد. این فردِ دفعتاً چشم به جهان گشوده که معصوم بی‌گناهی بیش نیست، مخاطب همه سیستم‌های رسانه‌ای غرب است که برایش روایت ارتش اسرائیل را یک‌بند در بوق‌و‌کرنا کرده‌اند. به حکم اینان، همه جهان باید به‌خط شده و در برابر اَبرقدرتیِ اسرائیل و آمریکا سر به سُجود خم کنند تا شاید از وصله "تروریست" که دیگر شامل هیچ حق‌و‌حقوق بین‌المللی نمی‌شود و "واجب‌الگوآنتاناموست" خلاصی یابند. آمریکا تمام‌قد و همین‌طور اروپا از سیاست قتل‌عام و پاکسازی قومی اسرائیل دفاع می‌کند؛ نیروی نظامی‌ای که آمریکا به منطقه فرستاده، گذشته از مساعدت به ارتش اسرائیل در نوار غزه، برای آن است که به دیگر کشورها هشدار داده باشد که خود را درگیر این "جنگ درونی" نکرده و درواقع دست اسرائیل را باز بگذارند که هرچه می‌خواهد بر سر فلسطینیان بیاورد. این تجهیزات نظامی که شامل ناوگان اتمی هم می‌شود را بر یک وجب نوار مرزی جمع کرده‌اند تا به همه بgaza-kids.jpgفهمانند که دیگر کسی نباید، نه این‌جا و نه هیچ‌کجا بدون اجازه آنها نُطُق بکشد.

تمامِ قوای نظامی غرب، در برابر ۳۷۰ کیلومتر مربع یعنی مساحتی کمتر از ربع شهر لندن مستقر شده‌اند. این مساحت آنقدر کوچک است که تئو کوسم[1] درگیری اسرائیل و فلسطین را به "جنگی میان حومه‌ها"[2] تشبیه می‌کند.

این امر کاملاً نادری است که یک مقام آمریکایی مثل آنتونی بلینکن، در کابینه جنگی محدودی که نتانیاهو ریاست آن را به‌عهده دارد شرکت کند تا در تصمیم‌گیری‌های جنگی مستقیماً شرکت داشته باشد. فقط در سال ۱۹۷۳، در جریان جنگ کیپور میان عرب‌ها و اسرائیل، زمانی‌که هِنری کیسینجر رئیس دیپلماسی آمریکا در کنار گُلدا مایر در یک کابینه امنیتی نشست، شاهد چنین چیزی بودیم.

این فریاد محکوم کردن تروریسم حماس، گویی فراموش می‌کند که تاسیس دولت اسرائیل خود مدیون سیاست عمومی انگلستان و همراهی تروریست‌های هاگانا، ایرگون و غیره بوده است که در وحدت خود، ارتش دولت تازه‌تأسيس را ایجاد کردند.

همه رهبران دنیای غرب و وابستگان آنها در شرق یک صدا فریاد می‌زنند "اسرائیل حق دفاع از خود را دارد، به هر قیمتی!".

همه آنها که با شدیدترین قاطعیت روسیه را بابت نقض حقوق بین‌الملل در تعرض به اوکراین محکوم کرده بودند، امروز خودشان در برابر حمله اسرائیل، در مقابل این بام و دو هوایی که باید اجرایش کنند سرگیجه گرفته‌اند. خود بایدن که به وقیحانه‌ترین شکلی به حمایت دربست و نظامی اسرائیل دست‌زد، خود را وادار می‌بیند که به نتانیاهو از عواقب انتقام کور هشدار دهد. به او می‌گوید که همان گَندی را که ما در عراق و افغانستان ببار آوردیم، در غزه ببار نیاورید. او از قواعد جنگی صحبت می‌کند در مقابل دولتی که هیچ قاعده‌ای را جز حق مقدس حیات مقدس خود به رسمیت نمی‌شناسد.

از طرف دیگر، نباید فراموش کرد که این پشتیبانی جهانی از اسرائیل از جانب دولت‌های غربی، در‌عین‌حال از تغییرات ساختاری این جوامع و نتایج سیاسی آن در میان مردم، از جمله در زمینه رشد گرایشات راست پوپولیستی و نژادپرستانه در میان آنها نیز خبر می‌دهد.

بار دیگر، در جهان غرب افرادی که چهره‌شان فریاد نزند "من یک غربی اصیل هستم" را به چشم بدبینی و شکاکیت نگاه می‌کنند؛ چفیه که نمود تعلق خاطر به جنبش فلسطین است در تمام دنیای غرب ممنوع می‌شود؛ تظاهر‌کنندگانی که در غرب به حمایت از فلسطین و محکوم کردن بمباران کور و بُزدلانه غزه می‌پردازند، مورد ضرب‌و‌شتم قرار گرفته و دستگیر می‌شوند… و در اینجا یک‌بار دیگر حَد‌و‌حدود آزادی‌های فردی و حقوق دموکراتیک غربی آشکار می‌شود: "البته که همه آزادید، اما به‌‌این‌شرط که آنچه ما می‌گوییم و می‌اندیشیم را تایید کنید!"

ناگهان می‌بینی که در عرصه حقوق بین‌الملل چه یک‌ بام‌ و دو هوایی در کار است و اشک یک مادر یا خواهر قربانی اسرائیلی چقدر سنگین و رنگین‌تر از دریای اشک همتایان فلسطینی‌اش است.

اسرائیل ۷۵ سال است که در هر مرحله، فلسطینیان را عقب زده تا از طریق بنا‌کردن دهکده‌های استعماری، از طریق وارد کردن یهودیان از هر کجای دنیا و تسهیل اسکان‌یابی آنها، تعادل دموگرافیک این دو خلق را به نفع خود بر هم زند. یکی از وجدان‌های بیدار یهودی متعجب بود که چگونه وقتی یک آمریکایی یا کانادایی یهودی‌تبار که هرگز پایش به اسرائیل نرسیده می‌تواند یک‌روزه گذرنامه اسرائیلی دریافت کرده و آن‌جا شِلنگ‌تَخته بیاندازد، یک فلسطینی که در آن‌جا متولد گشته، تمام خاندان خود را در آن‌جا داشته و پس از ۱۹۴۸ اجباراً کشور خود را ترک کرده، اجازه ندارد حتی برای یک سفر ۲۴ ساعته ویزا دریافت کند؟![3]

چطور زمانی‌که می‌پذیرند یک یهودی‌تبار جوان آمریکایی یا کانادایی که هرگز مستقیماً در این جدال ۷۵ ساله درگیر نبوده‌ آن‌چنان از خلال داستان‌هایی که از پدران و مادرانشان شنیده‌ به هیجان آمده که برای دفاع از میهن و قتل‌عام مشتی بی‌گناه به اسرائیل می‌شتابد و او را قهرمان بخوانند، اما در‌عین‌حال انتظار دارند که یک نوجوان یا یک بچه فلسطینی که این شرایط را خود مستقیماً و از طریق زندگی مادی پدر و مادرش تجربه کرده همین احساس وطن پرستی را نداشته باشد. چطور ممکن است او نسبت به این سرزمینْ بی‌تفاوت باشد زمانی‌که یک جوان یهود آمریکایی یا کانادایی وجود چنین پیوندی را احساس می‌کند؟

آری، درست می‌گویند وحشتناک است؛ آنچه در روز ۷ اکتبر ۲۰۲۳ برای اسرائیلی‌ها پیش آمد، به‌راستی وحشتناک است چرا‌که چند صد غیرنظامی از زن و مرد و کودک و بزرگ قتل‌عام و برخی هم گروگان گرفته شدند.[4] اما در این روز اسرائیل برای شش ساعت آن چیزی را متحمل شد که فلسطین ۷۵ سال است به‌‌طور روزمره زندگی و تجربه می‌کند. آنان برای یک لحظه طَعم تلخ قربانی شدن را چشیدند و همین کافی بود تا ناگهان تمام رسانه‌هایی که ۷۵ سال است چشم بر وحشی‌گری اسرائیل بسته‌اند به خروش آمده و به محکوم کردن این "حمله شنیع حماس" بپردازند. از همه طرف حماس جنایتکار، تروریست وحشی و غیره نامیده می‌شود تا هرگونه حق موجودیت حقوقی و به‌تبع آن حق حیات از او گرفته شود؛ تا بتوان با خیال راحت به شکار آنان و به این بهانه قتل‌عام فلسطینیان پرداخت؛ حتی می‌توان این معادله را برعکس کرد یعنی اول قتل‌عام فلسطینیان و سپس شکار حماس‌‌‌؛ آنها که دیگر بشر نیستند که دفاع از چنین حقوقی مطرح باشد!

این برعکس‌کردن معادله را هم، با تز "سپر انسانی" توجیه می‌کنند، گویا اگر چنانچه مثلاً یک قاتل مسلح به مدرسه‌ای در امریکا وارد شده و بخشی از شاگردان را گروگان بگیرد، ارتش مجاز است مدرسه را بمباران کند!! بماند که در فضایی به این فشردگی، حماس یا هر نیروی دیگری چطور می‌تواند خود را از توده مردم جُدا نگه دارد؟!

اسرائیل در فاصله یک‌ماه بیش از ۲۵ هزار تن بمب بر سر غزه ریخته است؛ چند برابر بیش از آن‌که آمریکا در یک سال جنگ بر سر افغان‌ها ریخت. در کجای تاریخ و در کجای دنیا یک زندان را بمباران می‌کنند؟ در کجای دنیا زندانبان حداقل معیشت زندانی را از او سلب می‌کند؟ او را گشنه و تشنه و بی‌سرپناه نگه می‌دارد و در‌عین‌حال بر سر او بمب می‌ریزد؟ آیا اسرائیل می‌پذیرد که با گروگان‌های خود این‌طور رفتار شود؟ رئیس سازمان ملل می‌گوید که جنگ هم قواعدی دارد، ولی ظاهراً از نظر اسرائیل این قواعد شامل فلسطینیان نمی‌شود.

در جریان حمله و تصرف بیمارستان الشفا، آشکار شد که اسرائیل گذشته از بمب‌های فسفری، در حال امتحان کردن سلاح‌ها و تجهیزات جدید در برابر مردم بی‌دفاع غزه است، از جمله پهپادهایی است که توان شلیک دارند که چندین نفر را حداقل زخمی کرده‌اند.

تعداد کشته شدگان فلسطینی از ۱۲ هزار تجاوز کرده که در این میان نزدیک به پنج هزار کودک خردسال وجود دارد. نزدیک به ۷۰ درصد قربانیان بچه‌ها و زنان هستند. خدا هم نمی‌داند چند نفر زیر آوار بمباران‌ها مدفون بوده و تعداد مفقودان چقدر است. تعداد مجروحین به ده‌ها هزار تخمین زده می‌شود، و ظاهراً پایانی برای این بمباران بی‌وقفه وجود ندارد.

اسرائیل پس از آن‌که به‌مدت دو هفته مرز رفح را بست و حتی بمباران کرد، پس از آن‌که آب و برق و گاز و همین‌طور ورود مواد غذایی و دارو را به غزه قطع کرد، زیر فشار بین‌المللی، به‌صورت قطره‌چکانی به سازمان‌های حقوق بشر اجازه داده کمی آذوقه و دارو به اهالی برسانند. فاجعه انسانی که در غزه جریان دارد، قتل‌عام علنی و رسمی‌ای که اسرائیل در برابر اذهان جهان به آن دست می‌زند غیر‌قابل‌وصف است. اهالی غزه بین ماندن و مردن یا رفتن و مردن چه انتخابی دارند؟

بیش از یک میلیون نفر از اهالی غزه، مبهوت از خشونتی که بر سرشان آوار گشته به‌سمت جنوب فرار کردند تا شاید شانسی برای نجات از بمب‌های اسرائیلی داشته باشند. اسرائیل آنها را مثل مهره‌هایی از این سو به آن سو می‌راند بدون آن‌که حتی کسانی را که در حال فرار هستند از بمب‌های خود مصون بگذارد.

گیدئون لوی، خبرنگار یهودی‌تبار، سردبیر هاآرتص از قول گلدا مایر نخست‌وزیر اسرائیل می‌گوید: "ما هرگز فلسطینیان را نمی‌بخشیم زیرا ما را مجبور کردند فرزندان‌شان را بکُشیم." در اینجا هم آنان باز قربانی هستند چون مجبورند فلسطینیان را قتل‌عام کنند.

ظاهرا هدف دولت اسرائیل نابودی حماس است؛ این بهانه‌ای است که به‌واسطه آن این منطقه را به‌زیر بمباران خود کشیده است. سئوالی که مطرح می‌شود این است که چرا در جایی که حماس وجود ندارد یعنی در کرانه باختری کماکان قتل‌های فلسطینیان ادامه دارد. قبل از عملیات اخیر، از ابتدای امسال در کمال بی‌تفاوتی، بیش از ۲۵۰ نفر فلسطینی در آن‌جا کشته شده بودند‌؛ چرا علی‌رغم تمام قول‌و‌قرارهای بین‌المللی مستعمره‌سازی‌ها ادامه دارد و کولون‌های مسلح، هر روز و هر لحظه فلسطینیان را عذاب می‌دهند؟ در همین یک ماهه بیش از ۲۰۰ فلسطینی دیگر در کرانه باختری به‌دست ارتش اسرائیل کشته شده‌اند.

اگر حماس ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر اسرائیلی را یک هفته است که گروگان گرفته، اسرائیل، گذشته از ۵۰۰۰ فلسطینی که مدت‌هاست در زندان‌های خود دارد، حداقل ۱۶ سال است که در غزه، بیش از دو میلیون نفر را گروگان گرفته و بر آنها شنیع‌ترین و وقیحانه‌ترین تحقیرها را وارد می‌کند.

شجاع‌ترین روزنامه‌نگاران غربی، خودشان به‌دنبال سوراخ‌موشی می‌گشتند که این وسط نفله نشوند، "مادر فلسطینی را ول کن، فعلأ خود را دریاب"، این رهنمود هیئت تحریریه در صلح نشسته به اوست؛ در‌حالی‌که از آن طرف، نزدیک به ۵۰ روزنامه‌نگار با‌وجدان که اکثریت قریب‌به‌اتفاق‌شان فلسطینی هستند، کشته شده‌اند…

درعین‌حال، این موقعیت اسفناک به‌روشنی نشان داد که زحمت‌کشان جهان با چه غول واحدی طرف هستند؛ که سرمایه تا چه حد می‌تواند وحشی و خونخوار باشد. تمام موعظه‌های حقوق بشری، وقتی نوبت کارگران و زحمت‌کشان برسد، دود می‌شود و به هوا می‌رود.

در خود اسرائیل، نه‌تنها تمام مشاجرات اخیر مربوط به تشییع جنازه دموکراسی و سیستم قضایی ناگهان مدفون گشت و کار به جایی رسید که یک فاشیست تمام‌عیار به‌قدرت‌رسیده، صاف‌و‌ساده به فلسطینیان گزینش میان سه مرگ گوناگون را پیشنهاد کند، یا آن دیگری که از بمب اتم حرف بزند، بلکه در کل جهان غرب تمام دُوَلی که بیان منافع سرمایه جهانی هستند یک‌دست، در پیکر سیاسی- نظامی واحدی در برابر مردم غزه و فلسطین قطارکش شدند. فریاد "یا گورتان را از اینجا گم می‌کنید یا همه‌تان را به گلوله می‌بندیم"، از همه رسانه‌ها خطاب به فلسطینیان شنیده شد و کسی به فریاد مادری که فرزندانش زیر بمب‌های بی‌امان اسرائیل مدفون بودند یا آنها که زخمی، تشنه و بی‌درمان جان می‌دادند توجهی نداشت.

اما تجربه ۷۵ ساله نشان داده است که هیچ قتل‌عامی مقاومت فلسطینیان را نابود نخواهد کرد. همین جنگجویانی که امروز در لباس حماس می‌جنگند، فرزندان دیگر جنگجویانی هستند که دیروز در لباس جنبش مقاومت مسلحانه فلسطین می‌جنگیدند و فردا همین فرزندانی که امروز زیر بمب‌ها هستند، جنگجویان مبارزات فرداهای بعد خواهند شد.

شاید رژیم اسرائیل بتواند با یک لشکرکشی غیر‌قابل‌تصور در ابعادی باورنکردنی و منحصربه‌فرد که تمام زرّادخانه غرب را بر یک باریکه ۱۵ کیلومتری فرو می‌ریزد، رهبری نظامی حماس را منهدم سازد، اما با میلیون‌ها زحمتکش فلسطینی که قربانی این جنایت هستند، میلیون‌ها فلسطینی که بیش از نیمی از آنها جوانان زیر ۱۸ سال هستند چه خواهد کرد؟ به‌راستی آیا سیاست‌گذاران اسرائیل این‌قدر به‌واسطه تمایلات فاشیستی و انتقام‌جویانه خود کور شده‌اند که این معادله لاینحل را نمی‌بینند؟ یا شاید طرح دیگری در کار است؟ کمی سطح سیاسی و دیپلماتیک این جدال را کنار بزنیم و به مضمون طبقاتی واقعی آن توجه کنیم.

البته همه می‌دانیم که این داستان سرِ درازی دارد که هرکس می‌تواند با رجوع به کتاب‌های تاریخ آن را دریابد.

فصل‌ها و تاریخ‌های خونینی که هر کدام مثل یک اسم رمز در مُخیله ما و در ذهنیتِ نوجوانان و کودکان فلسطینی پژواک دارد ... قیام عرب‌ها ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ و حاج امین‌الحسینیف مفتی بیت‌المقدس، هاگانا، اشترن و ایرگون و قتل‌عام دریاسین، نکبه، تشکیل دولت اسرائیل، جنگ شش روزه و مناطق اشغالی، بلندی‌های جولان، سپتامبر سیاه، جنگ کیپور، جنگ داخلی لبنان، صبرا و شتیلا، انتفاضه، اسلو … و امروز تراژدی غزه.

اسرائیل از ۷۵ سال پیش، ذره‌ذره مثل موریانه فلسطین را می‌جَوَد به‌طوری‌که امروز شاید ۱۰ درصد فلسطین تاریخی نیز به فلسطینیان، آن‌هم تحت اشغال، تعلق نداشته باشد؛ ولی گره‌گاه مبارزه امروز، غزه است چرا‌که غزه، بیان سخت‌ترین و حادترین شرایط مبارزه برای زحمت‌کشان فلسطین است؛ جایی که ارتش اسرائیل مثل یک (مترونوم) ضرب‌شمار موسیقی که به داسی منتهی شود، از ۲۰۰۵ که غزه را "تخلیه" کرد، آن‌جا را به‌نحوی منظم درو می‌کند. از زمان شورش انتفاضه دوم، یعنی پس از سال ۲۰۰۰ تاکنون، هر دو سه سال یک‌بار، این داس به حرکت می‌افتد و تا قبل از بمباران اخیر، بیش از ۷ هزار کشته فلسطینی به جای گذاشته بود.

غزه نام آشنایی است، سمبل جنبش زحمت‌کشان فلسطین، به‌خصوص از زمان انتفاضه اول

این ۳۵۰ تا ۴۰۰ کیلومتر مربعی که، باریک، در حاشیه فلسطین، کنار دریای مدیترانه نشسته است، آنقدر باریک که برای دیدنش باید نقشه اسرائیل کنونی را چندین بار بزرگ کرد تا این باریکه به‌چشم بیاید. غزه که در ۱۹۴۸ نزدیک به ۲۰۰ هزار آواره را در خود پذیرا شد، امروز ۳ ,۲ میلیون نفر جمعیت دارد که ۷ ,۱ میلیون نفر آنها پناهنده یا فرزندان آنها هستند؛ چطور ممکن است یک خلق، یک جمعیت را این چنین به‌هم‌فشُرد و در فضای محصوری این چنین کوچک گرد آورد. چطور ممکن است در سرزمین کوچکی که در نیمه قرن بیستم، پیش از نکبه، ۸۰ هزار نفر زندگی می‌کردند، امروز چنین جمعیتی را، فشرده‌به‌هم، در حصار گذاشته‌ باشند. باید همه عوامل را با هم دید تا به ابعاد جنون‌آمیز چنین شرایطی کمی نزدیک شد. این فقط یک مساحت کوچک نیست، شاید کشورهای کوچک دیگری هم وجود داشته باشند، این فقط تجمع تعداد زیادی آدم نیست، ممکن است چنین تراکمی جای دیگری هم وجود داشته باشد، آنچه به این همه معنا می‌دهد این است که یک دولت، در مناسبات اجتماعی خاصی، توانسته است تعداد بسیار زیادی آدم را به‌زور در اینجا نگه دارد، به‌طوری‌که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن بگریزد؛ به‌این‌عنوان است که می‌توان به‌راستی غزه را یک زندان نامید، اما زندانی که نه مستقیماً نتیجه جرائم و تبعات قضایی‌ای باشد که اهالی به آن مرتکب شده‌اند، بلکه نتیجه یک مناسبات اجتماعی‌ست که این اهالی را از کوچک و بزرگ، از زمان تولد تا مرگ، در این مناسبات مُجرم تلقی می‌کند؛ و جُرم اینان این است که سرمایه اسرائیلی که روزی در رابطه ایجابی سرمایه‌داری میان کار و سرمایه، در سال‌های ۷۰ به آنان نیاز داشت امروز این رابطه را دیگر ضرور نمی‌بیند و زحمت‌کشان فلسطینی برایش حکم یک وزنه مرده را پیدا کرده که قصد دارد یک‌بار برای همیشه از شرّ آن خلاص شود. برای جریانِ غالب بر کارفرمای اسرائیلی، دیگر آنها زائد محسوب می‌شوند و غزه می‌رود که از اردوگاه اسیران به اردوگاه مرگ تبدیل شود. آری، با محو شدن نقش کارگران فلسطینی در اقتصاد اسرائیل، غزه از خواب‌گاهی که در سال‌های ۷۰ بود به بازداشت‌گاهی در سال‌های ۹۰ مبدل شد و امروز می‌رود که به قتل‌گاه زندانیان و قبرستان آنان تبدیل گردد.

اما این سرنوشت تلخ، تاریخی دارد به درازای صد سال؛ شهر غزه خود قدمتی ۵۰۰۰ ساله دارد و نامش در کتاب‌های آسمانی آمده است. شهری بوده است غنی به‌واسطه جایگاه استثنایی‌اش در کناره مدیترانه برای تجارت میان آفریقا و آسیا. غزه یکی از چند شهری بود (در کنار خان‌یونس و رفح…) که در این کناره وجود داشت، تا زمانی‌که در ابتدای قرن شانزدهم به‌زیر حاکمیت امپراتوری عثمانی افتاد و به‌مدت چهار قرن تحت سلطه آنان بود تا… در پایان جنگ جهانی اول، به‌زیر قیمومیت انگلستان درآمد.

این دست‌به‌دست شدن قدرت از امپراتوری عثمانی به قیمومیت انگلستان و دنباله آن تا ایجاد دولت اسرائیل، طبعاً سکنه این مناطق و مناسبات اجتماعی‌شان را دست‌نخورده باقی نگذارد. هر کدام از این قدرت‌ها، بر ماده خام موجود یعنی مناسباتی که قبل از آنها وجود داشته اتکا کرده و تکامل این مناسبات را بر اساس منافع و ملزومات رشد خود سازمان دادند.

ماکسیم رودنسون می‌گفت:" اسرائیل دژ پیشروی غرب در شرق است." اما برای سندیت بخشیدن به این جمله معروف رودنسون، خوب است به حرف یکی از خود رؤسای قوم ارجاع دهیم.

اهمیت حضور اسرائیل به‌عنوان دولتی که منافع نهایی غرب را می‌بایست در منطقه خاورمیانه تامین سازد، بهتر از هرکس خودِ شخص جو بایدن توصیف کرده است.

او سال‌ها پیش، زمانی‌که از اعضای مهم دموکرات در سنای امریکا محسوب می‌شد، در اواسط سال‌های ۱۹۸۰، صراحتاً اعلام کرده بود که "ما هیچ‌گونه عذرخواهی نداریم که بابت حمایت‌مان از اسرائیل بکنیم. این سه میلیارد دلار کمک سالانه‌ای که به اسرائیل می‌کنیم، بهترین سرمایه‌گذاری آمریکا در خارج از کشور است و اگر کشوری مثل اسرائیل در خاورمیانه وجود نمی‌داشت، امریکا خود می‌بایست آن را به‌وجود می‌آورد تا از منافع خود در این منطقه حفاظت کند. لازم می‌بود ایالات متحده به آن‌جا رفته و یک اسرائیل ابداع کند." (نطق بایدن در ۵ ژوئن۱۹۸۶).

واضح است که سخنان بایدن ناظر بر وجه سیاسی و دیپلماتیک ماجراست. اما این وجه خود، بر مناسبات اقتصادی-اجتماعی و در نتیجه سیاسی و طبقاتی مشخصی در منطقه استوار است. درست است که ایجاد دولت اسرائیل منطبق با سیاست بریتانیا در جهت کنار‌کشیدن از خاورمیانه و برقراری نوع جدیدی از روابط استثماری بود، درست است که از ۱۹۶۷ به‌بعد، این آمریکاست که به‌جای انگلیس و فرانسه در منطقه نقش ایفا کرده و به حمایت بی‌دریغ از اسرائیل می‌پردازد، ولی آنچه در درجه اول اهمیت قرار دارد این است که این مناسبات سیاسی و دیپلماتیک بین دُوَل را به کارکرد زیربنایی آن در جوامع منطقه و به تغییراتی که در مناسبات اجتماعی و طبقاتی این کشورها وارد می‌سازد مرتبط سازیم.

هر نوعی از مبارزه طبقات به‌هر‌حال انبوهی آدمند که به مبارزه کشیده شده و همبودی از مبارزه می‌سازند. مهم این است که این همبود را در چه افقی از مبارزه طبقاتی و چگونه تعریف کنیم. آنچه به ما امکان می‌دهد که شکل خاص مبارزه طبقاتی یک مرحله را تعریف کنیم، مستقیماً از کتب تاریخ بیرون کشیده نمی‌شود؛ این مضمونِ خودِ مبارزه طبقات، مبارزات روزمره است که امکان کشف این افق را فراهم می‌کند.

آن چیزی که | مبارزه طبقات به‌مثابه تاریخ | را مثل طنابی که از د‌رهم‌تنیدگی‌های ریسمان‌های تضادهای اجتماعی شکل گرفته می‌سازد، ضرورت‌های تولید و باز‌تولید اجتماعی است. طبعاً هر نزاعی در این عرصه را باید در ارتباط با و در تداوم این مبارزه طبقات سنجید.

مسئله فلسطین بارها، بنابر تغییر شرایط مبارزه طبقات مضمون عوض کرده است. دو طرف این مصاف، به‌مرورِ این مبارزه طبقاتی تغییر‌و‌تحول پیدا کرده و طی بیش از صد سال این "قضیه فلسطین" را ساخته‌اند. برای درک مضمون واقعی مبارزه طبقات امروز در فلسطین لازم است که افت و خیز آن را، حتی به‌نحوی گذرا بررسی کرد زیرا هر فرایند مبارزه طبقات که در شکل شرایطِ یک مرحله، خود را به ما نشان می‌دهد، زمینه حرکت بعدی و مضمون مبارزه آن را می‌سازد. مبارزه هر مرحله، بر اساس واقعیت جاری مرحله قبل بنا می‌شود.

در ابتدا، در نیمه قرن هجده، این مداخله کشورهای غربی است که بر مواد اجتماعی موجودی که در آن‌جا می‌یافت کار کرده و آنها را رفته‌رفته در جهت رشد خود به کار گرفته و گسترش داد. این روابطی که به‌طرزی درونی و دیرینه در این منطقه وجود داشت، ترکیبی بود از روابط متکی بر خراج‌گیری، اقتصاد بازرگانی و ربایی، وجود اموال و دارایی‌های کلان مالی، تسلط اداری، مذهبی، نظامی و غیره. اما لحظه تعیین‌کننده، یه‌شو(یعنی استقرار اولیه یهودیان در خاورمیانه قبل از تشکیل دولت اسرائیل)[5] و سپس ایجاد دولت اسرائیل بود.

از زمان ظهور "مسئله شرق" در نیمه دوم قرن نوزدهم، تاریخ خاورمیانه و نزدیک، تاریخ توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری در منطقه بوده است. مسئله‌ شرق، جنگ عرب‌ها و اسرائیل و جنبش آزادی‌بخش، قضیه‌ فلسطین، همه به یک افق تعلق دارند که می‌توان آن را تحت عنوانِ تاریخ رشد و انکشاف مناسبات سرمایه‌داری در خاورمیانه بررسی نمود.

این منطقه برای غرب بسیار حائز اهمیت است زیرا همان‌طور که ژُرژ کورم، مورخ بزرگ لبنانی می‌گوید:

"همان‌طور که مصر و بین‌النهرین انبار گندم امپراتوری روم بودند، خاورمیانه نیز مخزن اساسی مواد انرژی‌زا (نفت و گاز) خواهد بود که اروپا و سپس ایالات متحده برای تضمین تسلط خود به آن تکیه خواهند کرد".

تمام مسائل سیاسی و اقتصادی که در رابطه با امپراتوری عثمانی و تجزیه آن مطرح بود، درعین‌حال با اوج‌گیری رقابت میان قدرت‌های بزرگ و رشد اندیشه‌های ناسیونالیستی نیز همراه شد. هنوز، نه بحثی از مسئله عرب‌ها و اسرائیل مطرح بود و نه چیزی به نام قضیه فلسطین.

التهاب این داستان اما، ناشی از عدم ‌وجود یک فرایند خودْمَدار و درون‌ْزای توسعه این روابط در این منطقه است.

ایجاد دولت اسرائیل منطبق با تغییر سیاست بریتانیا (پایان قیمومیت و دخالت مستقیم و ایجاد دولت-ملت‌ها) در خاورمیانه و برقراری نوع جدیدی از حاکمیت در آن‌جا بود که بیشتر در تطابق با روابط استثماری حاکم یعنی سرمایه‌داری غربی باشد.

از این زمان، اسرائیل مثل موتور کوچک سرمایه‌دارانه‌ای عمل می‌کند که باید کل خاورمیانه را به‌دنبال خود به این مسیر بکشاند[6]. از ۱۹۶۷ به‌بعد، این آمریکاست که جای انگلیس و فرانسه را در منطقه گرفته و به حمایت بی‌دریغ از اسرائیل می‌پردازد. اسرائیل حتی قبل از آن‌که پیکره دولتی بیابد، اساساً نمود مناسبات سرمایه‌داری غربی در شرق است و الزام رشد این مناسبات را نزد دیگر کشورها برمی‌انگیزد.

در طول این تاریخ "ادغام وابسته خاورمیانه" به اقتصاد جهانی، دولت اسرائیل به‌عنوان یک عنصر تعیین‌کننده ظاهر می‌شود: بُرشی جغرافیایی در جهان عرب، تحریک به تقسیمات مذهبی و تولید اقلیت‌ها، عقیم‌سازی منابع در جنگ و خرید تسلیحات، به‌حاشیه‌‌راندن بخشی از جهان عرب، تبدیل شدن به قرارگاهی نظامی برای حمله مستقیم به هرگونه تلاش برای خودمختاری اقتصادی یا سیاسی، کنترل زندگی سیاسی و اقتصادی منطقه… همه از طریق اسرائیل در اختیار دولت‌های غربی قرار دارد.

 صِرفِ وجود اسرائیل در خاورمیانه، آینده منطقه را در شرایط عقب‌ماندگی و عدم‌توسعه‌ قرار می‌دهد.

نقد

به اطلاع ما تا امروز، تحلیل‌هایی که به وجوه تاریخی مسئله توجه کرده‌اند انگشت‌شمارند[7]. عموماً تحلیل‌هایی که در چپ از زاویه دفاع از فلسطین وجود دارد، این مسئله را قائم‌به‌ذاتِ خود، در چارچوب جنبش‌های آزادی‌بخش ملی بررسی می‌کنند؛ به‌عبارت‌دیگر یک مرحله مشخص از مبارزه طبقات در خاورمیانه را منجمد کرده و به شاخص عمومی بررسی منطقه تبدیل کرده‌اند[8]؛ گویا در اواسط قرن گذشته باشیم که این نوع جنبش‌ها در کشورهای خاورمیانه و همین‌طور تحت‌سلطه بالا گرفته بود.

انگار که خرداد ۱۳۴۶ باشیم و از طریق اخبار رادیو یا در صفحه اول روزنامه کیهان یا اطلاعات با گزارش "حملات موفقیت‌آمیز" هواپیمای اسرائیلی[9] به عرب‌ها روبه‌رو شویم؛ جنگی که چندی بعد و پس از شکست عرب‌ها، به جنگ "شش روزه" معروف شد. بعدها افشا شد که رژیم اسرائیل به این دو روزنامه "هدیه" مالی خاصی داده است که روزهای جمعه هم منتشر شده و لاینقطع اخبار پیروزی اسرائیل را درج کنند. ما بچه بودیم و از داستان چیزی نمی‌فهمیدیم؛ به‌خصوص که رژیم شاه دودوزه بازی می‌کرد و از یک طرف خود را "مدافع خلق مسلمان" جا می‌زد، از طرف دیگر زیرجُلکی به اسرائیل، که زیر تحریم کشورهای عربی قرار داشت، نفت می‌فروخت و به جولان نیرو می‌فرستاد.

وقتی کمی بزرگ‌ترها که سرشان بوی قورمه‌سبزی می‌داد و داستان کانال سوئز را بلد بودند، یادمان دادند که نباید طرفدار اسرائیل بود، خُبْ طرفدار مصر و "قهرمان ملی خلق عرب" جمال عبد‌الناصر می‌شدیم، همان‌طوری‌که طرفدار… تاج یا پرسپولیس بودیم! چون حقیقتاً نمی‌فهمیدیم این "طرفدار عرب‌ها بودن" دقیقاً به چه معناست. امروز که همه هاج‌و‌واج شاهد قتل‌عام غزه هستیم، می‌بینیم که چقدر این جملهْ جدا از محتوای طبقاتی‌اش بی‌معناست.

اکثر تحلیل‌های رایج، تحولات پیش‌آمده در خاورمیانه از سال‌های ۵۰ به‌بعد را بررسی نمی‌کند، تغییرات وضعیتی که برای سازمان آزادی‌بخش به‌طور خاص در ارتباط با مبارزه طبقاتی کشورهای عرب پیش آمد، جنگ‌های عرب‌ها و اسرائیل، جنگ‌های میان خود عرب‌ها، سپس جنگ خلیج، رابطه‌اش با رانت نفتی و تاثیرات آن در مبارزه طبقاتی این منطقه، نظم جدید جهانی بوش و تغییرات ساختاری که به تمام جوامع تحمیل کرد… همۀ این‌ها خارج از موضوعْ ارزیابی می‌شوند در‌حالی‌که وضعیت امروز زحمت‌کشان غزهْ رابطه مستقیمی با مجموعه این عوامل دارد. جنگ‌ها در این میان، همواره نقش تسریع‌کننده یا متوقف‌کننده فرایندهای اجتماعی را ایفا کرده‌اند. از خلال آنهاست که بسیاری از فرایندها به نقطه تغییر خود می‌رسند یا بهتر بگوییم لحظه گردش خود را به رسمیت می‌شناسند.

این روزها با مقالات فراوانی با درجه دقت گوناگون در زمینه روابط دیپلماتیک کشورهای منطقه‌ با دنیای غرب از یک طرف و ائتلاف روسیه، چین، سوریه، ایران… از طرف دیگر روبه‌رو هستيم؛ اما ضعف تمام این تحلیل‌ها این است که این روابط را قائم‌به‌ذات تلقی کرده و مناسبات اقتصادی موجود - نه صرفاً در سطح دولت‌ها، بلکه در سطح طبقات اجتماعی و قدرت‌های حاکم در هر کشور را - در نظر نگرفته و در نتیجه در سطحی صرفاً دیپلماتیک و ژئوپلیتیک باقی می‌مانند؛ در این سطح ماندن باعث می‌شود که یا مثل ملکه‌های زیبایی بگوییم "جنگ اَخ است!" یا به شعارهای تجریدی "مرگ بر این و آن!"، "این باد و آن مباد!"، بسنده کرده و در دام کاسب‌کاران مسئله ملی و دولت‌های مدافع‌شان بیفتیم یا به یک کَمپیسم کثیف جبهه مقاومتی، که مستقیماً از آن دولت‌ها حمایت می‌کند.

نمی‌توان این جدال را صرفاً در سطح ژئوپولیتیک بررسی کرد، زیرا در این حالت، همواره دو موجودیت نقداً شکل‌گرفته و مستقل از یکدیگر را در برابر هم قرار می‌دهیم. در‌حالی‌که از ابتدا طرفین این برخورد، خود، مضمون عوض کرده و در تقابل پرتنش‌شان هر کدام مضمون دیگری را دگرگون می‌سازند. یک بررسی سیاسی یا ایدئولوژیک صِرف هم کافی نیست، زیرا باید درک کرد که خود این ایدئولوژی‌ یا سیاست‌ها از چه منشایی تغذیه می‌شوند. چنین تحلیلی مسئله را در سطح بررسی کرده و در نتیجه به خیانت این یا آن رهبر محدود می‌شود.

امروز نمی‌توان از همان جایگاهی به مسئله نگاه کرد که در ۱۹۳۶ یا ۱۹۴۸ مطرح بود؛ یا حتی به‌شکلی که در فاصله سال‌های ۶۰ به خود گرفت، یعنی زمانی‌که نوعی رشد خودمدار سرمایه‌داری "ملی" در خاورمیانه مطرح شد. در این دوره، مسئله فلسطین، به درجه دوم اهمیت رانده شد زیرا همه چیز قرار بود در نوعی "وحدت ملی عربی" حل شود. درست پس از این دوره است که تضادهای بین‌العربی رشد می‌کند و می‌بینیم که عرب‌ها به جان عرب‌ها می‌افتند. اگر این مبارزات، در افق جنبش‌های رهایی‌بخش می‌بود، چگونه می‌توان لشکرکشی اردن علیه فلسطینیان در سپتامبر سیاه را و سپس شرکت قدرت‌های عربی در جنگ لبنان علیه ساف را توضیح داد؟ چگونه می‌شود که همان جمال عبدالناصری که در اواخر سال‌های ۱۹۵۰ از انقلاب عربی و ملت عربی صحبت می‌کرد، در برابر سپتامبر سیاه (۱۹۷۰) سکوت کرده و تلویحاً آن را تایید کند؟! همین تمایل است که هشت سال بعد، به قرارداد صلح کمپ‌دیوید و آشتی سادات، رهبر مصر با اسرائیل (با وساطت کارتر) منجر می‌شود؛ پس این صرفاً به آن شکلی که همه عرب‌ها تصور می‌کردند یک "خیانت" فردی نبود بلکه بر تغییراتی ساختاری اتکا داشت.

چطور می‌شود دولت اردنی که در سال‌های ۵۰ به کمک دهقانان فلسطینی می‌آمد (زمانی‌که اسرائیل قصد دارد اراضی فلسطینی را به این بهانه که سند مالکیت روشنی ندارند، بالا بکشد) و به آنها سند مالکیت می‌داد تا از غصب زمین‌هایشان در امان بمانند، کمتر از ۲۰ سال بعد، اردوگاه‌های پناهندگان فلسطینی را به خون می‌کشد.

چطور ممکن است که همان کشورهای عربی‌ای که سادات را در کمپ دیوید، "خائن" تلقی می‌کردند، امروز هیچ ابایی از انواع سازش با اسرائیل و آمریکا ندارند. تمام این‌ها سئوالاتی است که بدون نظر داشتن تغییرات ساختاری منطقه و ترکیبات طبقاتی قدرت‌های حاکم، غیر‌قابل پاسخ هستند.

پس برای به‌راستی دیدن آنچه می‌گذرد، باید کل ماجرا را با پیشینه‌اش و در چارچوب واقعی مبارزه طبقاتی امروز ببینیم. چارچوبی که علیرغم ظاهر بسیار قدیمی آن، مضمونی کاملاً جدید دارد. به‌مرور، تغییروتحولاتی در مضمون این جنبش از ضربان مبارزه طبقات متصاعد گشته که آنها را از خلال پنج جنگ بزرگ (جنگ عرب‌ها و اسرائیل ۱۹۴۸؛ جنگ کانال سوئز ۱۹۵۶؛ جنگ شش روزه ۱۹۶۷؛ جنگ یوم‌کیپور ۱۹۷۳؛ جنگ لبنان ۲۰۰۶) و بی‌نهایت درگیری‌های دائمی شاهد بوده‌ایم.

مسئله فلسطین را کماکان مسئله‌ای ملی تلقی کردن، وجه طبقاتی آن را فدای تنش‌های روز کردن است که از اساس ما را از دیدن مفصل‌بندی ظریفی که شریان دو سوی معادله را از خلال پیچیدگی‌های باز‌تولید سرمایه به‌هم پیوند می‌زند، محروم می‌سازد.

"مسئله‌ شرق"، "جنگ عرب‌ها و اسرائیل"، "قضیه‌ فلسطین" و "انتفاضه" همه به یک افق تاریخی تعلق دارند و بیان یک مسیر خاص مبارزه طبقات هستند. این افق، تاریخ رشد و انکشاف مناسبات سرمایه‌داری در خاورمیانه است. عرصه مبارزه طبقاتی‌ای که در این افق گسترش یافته، طی هر کدام از مراحل آن، مضامین گوناگونی اتخاذ کرده است که یکسان دیدن و یکدست تلقی کردن آن تحت مفهوم جنبش‌ آزادی‌بخش ملی فلسطین، افق اندیشه را مسدود می‌کند.

التهاب خاصی که این فرآیند رشد سرمایه‌داری در این منطقه با آن روبه‌روست، اساساً ناشی از عدم‌وجود یک فرآیند خود‌ْمَدار و درون‌ْزای سرمایه‌داری در آن‌جا است.

کورم درتوضیح تمایزی که در رشد سرمایه‌داری میان این دو حوزه وجود دارد می‌گوید: "در اروپا برعکس، این تغییرات در یک دوران دراز‌مدتِ ظهور رژیم‌های سلطنتی [مبتنی بر قوانین اساسی] انجام گرفته است و شاید این توضیح‌دهنده تعادلِ نسبیِ نیروهای اجتماعی در سطح اروپاست. برای آسیای عرب، این تغییرات به‌نحوی خشن و سریع پیش آمد و ما چه بسا امروز شاهد نتایج آن هستیم که خود را در شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی انفجاری‌ای عرضه می‌کند"[10].

میان جنبش‌های آزادی‌بخش ملی که قهرمان آن توده‌های عرب بودند و کشتار امروزین غزه و بمب‌هایی که بر سر زحمت‌کشان فلسطینی و خانواده‌های آنان می‌بارد، مبارزه طبقات چه مسیری را طی کرده است؟

وضعیت امروز غزه و سرزمین‌های اشغالی در ارتباط‌‌شان با اسرائیل، عصاره‌ای از مناسباتی را به ما نشان می‌دهند که سرمایه برای بخش بزرگی از طبقه کارگر جهانی تدارک دیده است. به‌این‌عنوان، آنچه در غزه می‌گذرد باز‌تولید ساختارهای جهانی‌شدن مناسبات تولیدی سرمایه‌داری‌ست در شکلی مینیاتوری. وضعیت غزه و مناطق اشغالی فلسطین از آینده بخش‌های بزرگی از طبقه کارگر جهان خبر می‌دهد. بدون آن‌که بخواهیم غلو کرده باشیم به‌نظر می‌رسد که تاریخ، با طی کردن یک مدار حلزونی در رشد مناسبات سرمایه‌داری، دارد به‌ نوعی از مناسبات اجتماعی می‌رسد که در بسیاری از ابعاد شبیه به بردگی است. سرمایه جهانی‌شده امروز، همه را به‌سمت بدترین نوع دیستوپی (ضد اتوپی) می‌راند. غزه، دیستوپی رشد سرمایه‌داری معاصر است.

اما برای امکان تحقق چنین فاجعه‌ای، در نقطه‌ای از جهان، لازم می‌بود که مناسبات سرمایه‌داری مسیری را طی کرده و به‌جایی رسیده باشد که نسبت به سرنوشت بخشی از طبقه کارگر جهانی، کاملاً از خود سلب‌مسئولیت[11] کرده و نه‌تنها بازتولید آنان را به انواع فعالیت‌های غیرقانونی (انواع قاچاق، دزدی و تبهکاری، فحشا، مواد مخدر…) محول کند، بلکه اساساً از "مفقود شدن" آنها هم بَدش نیاید. سرمایه در سطح جهانی، آن‌چنان ارتش ذخیره‌ای برای خود ایجاد کرده است که اگر چند گُردان آن در آفریقا از گرسنگی بمیرند یا در آب‌های مدیترانه بپوسند یا در نوار غزه کشتار شوند، به نظم جهنمی او آسیبی نمی‌رسد.

این کارگران، بیکاران، خوش‌نشین‌ها یا دهقانان بی‌زمین که همگی در جستجوی جذب در فعالیتی اجتماعی هستند، حتی وقتی از "عقب‌افتاده‌ترین" دهکده‌های آفریقا به‌سمت اروپا می‌آیند، زمانی‌که در مبارزات اجتماعی قرار می‌گیرند، خواهی‌نخواهی در نبرد طبقاتی شرکت جسته و در این نبرد، موقعیت پرولتاریا را پیدا خواهند کرد. این موج انسان‌هایی که به‌واسطه فقر منتج از عدم‌امکان بازتولید خود و خانواده در شرایط محلی، به‌واسطه جنگ یا بحران‌های زیست‌محیطی، خود را با پذیرش بدترین خطرها به مرزهای «شمال» می‌کوبند، در شرایط جهانی‌شدن سرمایه و از‌میان‌رفتن هرگونه شیوه تولید دیگری، در مبارزات اجتماعی چه می‌توانند باشند مگر پرولتاریا؟

آری، امروز حداقل می‌دانیم که این پرولتاریای فلسطین است که در غزه، زیر بمب‌ها جان می‌دهد. و این خود امر کوچکی نیست زیرا از آینده‌ای سخن می‌گوید که تحت حاکمیت سرمایه در انتظار بخش بزرگی از زحمت‌کشان جهان است. آنها شاید امروز زیر بمب‌های اسرائیلی گیر نیفتاده باشند، اما در کسوت کارگران مهاجر و متواری در ظلمات زندگی می‌کنند، در زندان‌های غرب در انتظار بازپس‌داده‌شدن خود به سرنوشت محتوم گذشته هستند یا در آب‌های مدیترانه غرق می‌شوند.

در جهان امروزِ دست‌پخت سرمایه، خشونت عریان، از قتل‌عام توده‌ای گرفته تا کشتار بولدوزری و ترور هدفمند، همه به‌شکلی از تنظیم مناسبات اجتماعی بدل شده‌اند. و امروز این زحمت‌کشان غزه هستند که در صف جلوی این مصاف قربانی می‌شوند.

در این میان فلسطینی بودن، شاید یکی از معدود انواع تعلقات "ملی‌" یا قومیتی است که به‌واسطه نبود یک "بورژوازی ملی"، در‌عین‌حال تعلق پرولتر‌بودن را هم حمل می‌کند. فلسطینی بودن، امروز در غزه، یعنی پرولتر بودن، به‌نحوی "پیشینی" (a priori)؛ بی‌برو‌برگرد!

دولت عثمانی و نفوذ غرب

قدرت کشورهای اروپایی که از قرن شانزدهم با رنسانس علمی، هنری و ادبی، عصر روشنگری و انقلاب صنعتی خود را تثبیت کردند، به‌تدریج در امپراتوری عظیم عثمانی نفوذ کرده آن را محاصره و سپس خفه کرد.

ژُرژ کورم ‌در این باره می‌گوید: "این آسیایی که طی قرون متمادی در سایه قدرت عثمانی به خواب رفته بود، ناگهان بدون تشریفات و رعایت حداقل ملاحظه، در تلاطم قرن بیستم پرتاب شد و تمام قواعد سنتی مرجع خود را از دست داد[12]". از آغاز قرن نوزدهم، نفوذ اروپا پایه‌های ثبات اجتماعی امپراتوری عثمانی را ویران کرده بود . این نفوذ در ابتدا شکل یک حاکمیت سیاسی را نداشت بلکه رفته‌رفته نَفْس حضور سیاست‌های غربی و مناسبات تجاری که برقرار می‌ساختند، ساختار درونی این جامعه را متزلزل می‌کرد. امپراتوری عثمانی به‌لحاظ ساختاری بر مناسباتی اتکا داشت که می‌توان با پیروی از سمیر امین و دیگر اقتصاددانان مکتب "جهان سومی" آن را سیستم خراج‌گذار نامید. در این نظام یک سلسله مراتب پیچیده قومی- منطقه‌ای وجود دارد که در آن هر منطقه می‌بایست به سلطان خراج دهد. این یک سلسله مراتب پیچیده است که در آن نجبا، اعیان، اشراف محلی و علما متکی بر مناسباتی که قرن‌هاست حاکم است، از دهقانان و فلاحین سهم خراج‌شان را جمع‌آوری کرده و آن را به نجبایی می‌پرداختند که در سطح بالاتر یک زیر مجموعه قرار داشتند و در‌نهایت این سهمْ توسط والی منطقه به سلطان واریز می‌شد. در این سیستمِ سلسله‌مراتبیِ تو‌در‌تو و متمرکز که مبنای قدرت سلطان محسوب می‌شد کاملا ممکن می‌بود که حاکمینی در راس جوامع محلی باشند که الزاماً به بوروکراسی نظامی یا مدنیِ در قدرتْ تعلق نداشته باشند.

ژُرژ کُورم در این باره می‌نویسد:

"اساساً آنچه در ارتباط با شرق "فئودالیسم" نامیده شده، منشأ خود را نه از مالکیت موروثی زمین بلکه از امتیاز کسبِ بخشی از این خراج می‌گیرد که بنابر سلسله مراتب پیچیده‌ای والی منطقه باید به سلطانی که او را به این مقام منصوب کردهْ بپردازد".

داربست تولیدی جامعه را، گذشته از تولید زراعی اکثریت جامعه، اقتصاد سنتی بازار با صنعت‌گران بی‌شمار و تاجران کوچک آن می‌ساختند.

ابتدای قرن بیستم و تجزیه امپراتوری عثمانی

 داستان از لحاظ سیاسی به موافقت‌نامه سِرّی سایکس- پیکو ۱۹۱۶ بازمی‌گردد. هنوز جنگ اول جهانی به پایان نرسیده بود که بریتانیا و فرانسه در ماه مه ۱۹۱۶، با رضایت روسیه، امپراتوری عثمانی را میان خود تقسیم کردند. این توافق‌نامه به تقسیم سوریه، عراق، لبنان و فلسطین میان فرانسه و بریتانیا منجر شد. این مناطق قبل از آنْ تحت کنترل ترک‌های عثمانی بودند.

در ابتدا و پس از شکست عثمانی، در ۱۹۱۸ این قرارداد به‌عنوان چارچوب اصلی توافق بین کشورهای اروپایی برای مدیریت و تقسیم اراضی اشغالی در خاورمیانه مِلاک‌عمل قرار گرفت؛ ولی پس از مذاکرات بین دول پس از پایان رسمی جنگ، فرانسوی‌ها فلسطین و موصل را به انگلیسی‌ها واگذار کردند و در کنفرانس سَن‌ْرِمو ۱۹۲۰ احکام قیمومیت سرزمین‌های اشغالی براساس همین تفاهم‌نامه امضا شد. این سیاست جدید امپراتوری بریتانیا بود که برای جلوگیری از نفوذ بلشویسم در منطقه و در‌عین‌حال پاسخگویی به نیازهای رشد سرمایه‌داری خود، یک خط کمربندی حفاظتی از طریق ایجاد دولت-ملت‌های ظاهراً مستقل اما درواقع وابسته (از طریق قیمومیت، تحت‌الحمایه بودن یا قراردادهای مشخص دوطرفه با طبقه حاکمه این کشورها) به‌وجود آورد. این درواقع نحوه‌ای بود که امپراتوری‌ها تلاش داشتند به استعمار مستقیم خود پایان دهند.

ما ایرانیان این سیاست را در قرارداد ۱۹۱۹ انگلستان و اهداف آن به‌خوبی ملاحظه کردیم. قراردادی که مخالفت عمومی با آن بریتانیا را وادار کرد به کودتایی دست‌زند که در ظاهری وطن‌پرستانه، مضامین همان قرارداد را به‌دست دولت رضا خان میرپنج به اجرا درآورد. این برگی مفقود شده از تاریخ ماست که به‌ضرب ۲۰ سال دیکتاتوری ممتد و تحریفِ تاریخی پس از آن، یک قزاق قُلدر جاه‌طلب و وابسته به روسیه و سپس به انگلستان را به وطن‌پرستی مستبد اما صالح تبدیل ساخته که به ایجاد دولت- ملت مستقل دست زده است[13]. به این شکل بود که رشد سرمایه‌داری در ایران نحوه خاصی پیدا کرد که با نحوه رشد ترکی و نحوه رشد عربی متفاوت بود. در ایران از ابتدا با ایجاد کردن یک دولت وابسته و کودتاهای پی‌در‌پیْ تمام این رشد از آغاز تحت کنترل انگلستان و سپس آمریکا بود و آن‌جایی که در جریان جنبش‌های آزادی‌بخش عرب‌ها، ما با تلاش‌های رشد خودمدار سرمایه‌داری "ملی" روبه‌رو بودیم، در ایران اساساً این فرایندْ در اختیار کشورهای امپریالیستی قرار گرفت تا با رفرم‌هایی که از بالا ترتیب می‌دادند (از نوع اصلاحات ارضی و "انقلاب سپید") مناسبات سرمایه‌داری منطبق با منافع و رشد خود را سازماندهی کنند.

باری، این سطح سیاسی و ژئوپلیتیکی نفوذ غرب در امپراطوری عثمانی، محتوایی اجتماعی نیز دارد.

برای نشان دادن چگونگی عملکرد نفوذ اروپا در این جوامع می‌توان به یکی دو مثالی که ژُرژ کورم در اثر خود آورده اشاره کرد:

"این نفوذ [غرب] مثل شلاقی بر مبانی ثبات اجتماعی جوامع عثمانی فرود می‌آید یعنی بر اقتصاد بازار سنتی (سوک)، که شرایط زیست بی‌نهایت پیشه‌ور و کسبه کوچک را فراهم کرده و اساساً داربست مولد جامعه را می‌ساخت. این شلاق بر محیط روستایی فرود می‌آمد که سرمایه‌داری صنعتی غربی آن را دست‌خوش تغییر می‌کرد و آنها را به‌سوی کِشت تولیدی تک‌محصولی سوق می‌داد. دقیقاً این حالتی‌ست که در مصر در ابتدای قرن ۱۹ پیش آمد یعنی زمانی‌که رشد آبیاری بزرگ که به‌دست محمدعلی پاشا[14] عملی شد امکانِ کشت پنبه را فراهم آورد. به‌همین‌ترتیب بود حالت لبنان یعنی جایی که پیشه‌وری روستایی ابریشمْ تحت تاثیر این نفوذ، به نفع صنایع شهر لیون در فرانسه فرو ریخت و دهقانان را وادار به مهاجرت کرد. این نفوذ باعث شد که جبال لبنان فقط به پرورش کرم ابریشم یعنی سطح اولیه تبدیل پنبه به نخ ابریشم روی آورد و محصول کار خود را به‌سمت نساجی‌های لیون روانه کند. نتیجه این تغییرات، فروریزی این نوع پیشه‌وری و وادار کردن دهقانان به مهاجرت بود.

"حتی در مناطقی که انسجام اجتماعی- اقتصادی نسبی حفظ می‌شد، ما شاهد دگرگونی روابط اجتماعی هستیم زیرا سلسله مراتب اجتماعی محلی، که توسط سیستم حکومت عثمانی شکل گرفته بود، زمانی‌که ساختار امپراتوری عثمانی "اروپایی" یا به‌قول امروزین‌ "مدرنیزه" می‌شود، فرو می‌ریزد. دستگاه مدیریت اداری عثمانی، تنظیمات، در ۱۸۳۹ و سپس ۱۸۵۶ مبانی اقتصاد خراج‌گذار را با وارد کردن یک اقتصاد مبتنی بر اخذ مالیاتْ شبیه به دولت‌های اروپایی مدرن از میان می‌برد.

همزمان با این تغییرات، پایه‌های اولیه نوعی دموکراسی نمایندگی با ایجاد شوراهای ایالتی و ولایتیْ در سطح روستاها و شهرستان‌ها پی‌ریزی شد. در نهایت، یکی دیگر از عناصر ضروری مدرنیته، ایجاد دفاتر ثبت املاک و اراضی بود که من‌بعد امکان تحکیم مالکیت خصوصی و در نتیجه ترویج گردش ثروت کشاورزی را فراهم می‌کند. تنها در طی چند سال، تمام قوانین بازی اجتماعی به‌طور اساسی تغییر می‌کند[15]".

با ذکر همین چند نقل قول از ژُرژ کورم درکی کلی از فرایند تجزیه نظام عثمانی در قرن نوزدهم در برخوردش با اروپا به دست می‌آوریم.

در جریان این فرایندِ تجزیه ساختارهای اجتماعی امپراتوری عثمانی، شاهد شکل‌گیری یک بورژوازی بزرگ مبتنی بر مالکیت ارضی و اموال و دارایی‌های شهری و همین‌طور تجارت بزرگ هستیم. در‌عین‌حال اعضای سلسله مراتب قدیمی محلی و مذهبی که نقش اجتماعی خود را در سیستم قدیمی خراج‌گذار از دست داده‌اند، به مشتریان پروپاقرص قدرت‌های اروپایی تبدیل شده و تحت حمایت آنان قرار می‌گیرند.

به‌عنوان مثال می‌توان به وضعیت علما در ۱۸۶۰ در دمشق توجه کرد. آنها که قدرت قضایی را در اختیار داشتند به عناصر مرکزی و زبدگانی تبدیل می‌شوند که بر نهادهای جدیداً به‌‌وجودآمده مثل دانشگاه‌ها و ارکان بزرگ اداری دولت اتکا دارند؛ به‌لحاظ سیاسی این زبدگانِ دست‌پرورده قدرت عثمانی دست به تمرکززدایی دموکراتیک از آن می‌زنند؛ در‌عین‌حال وفاداریِ خود را نسبت به سلطان استانبول نیز حفظ می‌کنند. آنها را نمی‌توان "ناسیونالیست" از نوع اروپایی در نظر آورد؛ درواقع آنان، اقشار اجتماعی سطح بالای جامعه عثمانی را که در روند تجزیه هستند سازماندهی می‌کنند[16].

با این وجود، پس از ناپدید شدن امپراتوری عثمانی این بورژوازی بزرگ در برقرار کردن یک حاکمیت بزرگ عربی که تحت تسلط بورژوازی شهری باشد شکست می‌خورد. این بورژوازی در موقعیت خاصی قرار دارد که در بسیاری از این نوع کشورها شاهد آن هستیم؛ یعنی علی‌رغم ریشه‌های تاریخی‌اش، نمی‌تواند چیزی جز یک "بورژوازی پیرامونی" باشد. این بورژوازی در نوعی مخمصه قرار دارد، از یک‌طرف در اجبار وفاداری‌ به قدرت‌های بزرگ سرمایه‌دارانه بین دو جنگ است و از طرف دیگر ظرفیت کوچکی برای رشد خودمدار دارد؛ به‌خصوص که این رشد خودمدار در مقیاس محلی با قدرت‌های بزرگ در رقابت قرار می‌گیرد.

این بورژوازی بزرگ پیرامونی، به‌واسطه توامان بودن دو خصلتی که تعریف کردیم محکوم به شکست بوده و این شکست در‌نهایتْ اثباتِ عدم‌امکان یک رشد درونی و خودمدار سرمایه‌دارانه در جهان عرب است؛ به‌همین‌جهت این بورژوازی در برقرار کردن رشد مناسبات اجتماعی سرمایه‌دارانه به‌نحوی که بتواند توده وسیع بی‌چیز‌شدگانی را که روند تجزیه ساختارهای اجتماعی، امپراتوری عثمانی بیرون ریخته حول خود سازماندهی کند ناتوان است. آنچه در سطح سیاسی این ناتوانی را آشکار می‌کند، دو واقعه مهم است: یکی بنیان یافتن پادشاهی سعودی در ۱۹۲۵ و دیگری تاسیس دولت اسرائیل در ۱۹۴۸ که با شکست ارتش عرب‌ها در اولین جنگ فلسطین همراه بود. خواهیم دید که اقشار دیگری از جامعه عرب این عدم امکان را دوباره تجربه خواهند کرد.

به‌این‌ترتیب دیدیم که در جریان دوره قیمومیت، از یک طرف انگلیسی‌ها با تقویت سعودی، با سهولت بخشیدن به اسکان یهودیان در فلسطین و از طرف دیگر فرانسویان با از قدرت راندن هاشمیون از دمشق در ۱۹۲۰[17] امکان هرگونه تایید و تصدیق این بورژوازی بزرگ را از میان بردند و بدین‌نحو همه طرفین در منطقِ درگیری‌های اجتماعی منطقه جذب شدند. درواقع این قدرت‌های بزرگ خارجی، حکمی را که الزامات سرمایه علیه یک بورژوازی ناتوان در گذار از منطق تولید کالایی و رانت ارضی به منطق ارزش‌یابی، صادر کرده است به کرسی نشاندند. درواقع سرمایه تجاری و کالایی و مبتنی به رانت ارضی "عرب" نشان داد که در مقابل نفوذ قدرتمند سرمایه خارجی و الزامات ارزش‌یابی آن هیچ شانسی ندارد؛ و این امر در عرصه سیاسی خود را در برخورد با یهودیان و سپس دولت اسرائیل از یک طرفْ و شکاف شدیدی که در درون جامعه فلسطینی در زمان اعتصابات شورشی سال‌های ۱۹۳۸- ۱۹۳۶ پیش آمد، به‌خوبی نشان داد.

به‌این‌ترتیب از پایان امپراتوری عثمانی، فرایند شکل‌گیری روابط اجتماعی خاصاً سرمایه‌داری در خاورمیانه آغاز می‌شود؛ فرایندی که از خلال به قدرت رسیدن متناوب سه بخش مسلط از بورژوازی صورت می‌گیرد: در ابتدا این بورژوازی زمین‌دار، اداری، نظامی و تجاری به همراهی علما و رهبران مذهبی است که پس از سقوط عثمانی و در دوران قیمومیت انگلستان و فرانسه طبقه حاکم محسوب می‌شود (۱۹۴۸ -۱۹۱۸)؛ سپس دوره قدرت‌گیری "خرده بورژوازی ملی‌گرا" می‌رسد که از زبدگان طبقه متوسط تشکیل شده است؛ یعنی قشری که در نظامِ قبلْ تولید شده و برای یک رشد سرمایه‌دارانه خود‌مرکز تلاش می‌کند (۱۹۵۰-۱۹۷۰); و بالاخره با شکست این بورژوازی ملی‌گرا، نوبت به بورژوازی رانتی (۱۹۹۰ -۱۹۷۰) می‌رسد. هر کدام از این اقشار در ویژگی خاص خود، بیان‌کننده ضرورت‌های کلی توسعه سرمایه در آن مرحله بوده و مضمون آن را می‌سازد. در ادامه این مسیر حرکت را بیشتر خواهیم شکافت.

آری، قیمومیت انگلستان بر فلسطین رسماً تا ۱۹۴۸ ادامه داشت همان‌طور که برای سایر کشورهای جدیدالتاسیس سوریه، عراق و لبنان پیش آمد؛ ترکیه پس از جنگ‌های استقلال (از ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۳) به کشور جدیدی دست یافت.

ناگفته نماند که نیروهای نظامی و دولتی بریتانیا در دوره سلطه خود بر فلسطین و منطقه، مرتکب بدترین جنایات جنگی علیه فلسطینیان شدند از جمله تنبیه دسته‌جمعی، قتل‌عام، کشتارهای بی‌دلیل، شکنجه، استفاده از سپر انسانی... در تمام دوران قیمومیت، خشونت استعماری بریتانیا حد‌و‌حصری نمی‌شناسد.

خشونت بریتانیا در دوران قیمومیت

دولت بریتانیا برای سرکوب فلسطینیان از سیاست "آرام‌سازی روزمره" استفاده می‌کرد که بی‌شباهت با تاکتیک‌های ضدشورش امروز ارتش اسرائیل نیست؛ صهیونیست‌ها هم سرکوب استعماری را از متحدان غربی خود به‌خوبی آموخته‌اند. این سیاست بر محدودیت یا منع رفت‌وآمد، تصرف اموال یا محصولات، بازداشت خودسرانه، کار اجباری برای ساخت جاده و پایگاه‌های نظامی، مجازات تیرباران یا اعدام جمعی که به‌غیر‌از شورشیان عرب شامل مظنونان و درست مثل امروز حتی غیرنظامیان نیز می‌شد. گاهی مجازات تخریب دسته‌جمعی خانه‌ها و شکنجه مردم، بدون هیچ‌دلیلی و تنها برای ایجاد رعب و وحشت انجام می‌گرفت.

نظامیان بریتانیایی به‌هنگام عبور‌و‌مرور با خودروهای خود، از ترس مین‌های شورشیان، به زندان‌های محل می‌رفتند (از جمله زندان عکا) و چند زندانی فلسطینی را قرض گرفته و روی کاپوت خودرو می‌نشاندند تا از انفجار خودرو جلوگیری شود. اگر کامیونی از عقب به خودرو آنها می‌زد، فلسطینی بر زمین می‌افتاد و جان می‌باخت، کسی جنازه‌ها را جمع نمی‌کرد و همان‌جا رهایش می‌کردند.

نظامیان بریتانیایی، مظنونان فلسطینی را مجبور به دویدن بین دو صف سربازان بریتانیایی می‌کردند و آنها را با استفاده از قنداق تفنگ و تیشه می‌زدند و زخمی می‌کردند. اگر کسی می‌مرد، جسد او را داخل خودرو حمل گوشت می‌انداختند و در یکی از روستاهای فلسطینی رها می‌کردند. خلاصه این‌که ظرافت آداب‌معاشرت انگلیسی و دنیادوستی‌شان شامل عرب‌ها نمی‌شد. آنها هم مثل هم‌تایان امروز اسرائیلی خودْ فلسطینیان را داخلِ‌آدم حساب نمی‌کردند.

عملیات انتقامیِ جمعی از جانب نیروهای نظامی انگلیس رایج بود. بنابر گزارش بی‌بی‌سی، گویا در سال ۱۹۳۸سوءقصدی باعث مرگ چهار سرباز بریتانیایی می‌شود؛ در‌عوض، علیرغم نبود هیچ‌گونه شواهدی در اثبات مسئولیت شورشیان، نیروهای بریتانیایی یک روستای فلسطینی را به رگبار بستند و خانه‌ها را به آتش کشیدند. پس از آن، روستاییان را جمع کرده، سوار اتوبوس کردند و از روی یک میدان مین گذراندند؛ نتیجه‌ این عملیات انتقامی، قتل‌عام تمامی اهالی روستا بود[18].

قبل از وارد شدن به بررسی مبارزات تاریخی این دوره که برای فهم منطق مبارزه طبقات ضروری هستند، لازم است به جنبش صهیونیستی که در همین دوره ایجاد شد اشاره کنیم.

جنبش صهیونیستی

طرح اروپایی مستقر کردن یهودیان در فلسطین به نیمه اول قرن ۱۹ باز می‌گردد. این طرح در تطابق با رقابتی بود که در درون قدرت‌های حاکم فرانسه روسیه و انگلیس برای به دست گرفتن موقعیت‌های ممتاز در درون امپراتوری عثمانیِ در حال تجزیه صورت می‌گرفت. آنها با اشتهایی پایان‌ناپذیر به خاورمیانه توجه داشتند و به‌قول ژرژ کورم:

"هر کدام قومیتی را برای نفوذ خود در منطقه انتخاب کردند. روس‌ها بر ارتودوکس‌ها تکیه داشتند، فرانسوی‌ها بر مسیحیان مارونیت‌ و بدین ترتیب انگلیسی‌ها هم یهودیان را برگزیدند."

پالمرسون نخست‌وزیر وقت بریتانیا طرح ایجاد کردن یک کانون مستقل یهود در فلسطین را در سال ۱۸۳۹ مطرح ساخته بود. به‌خصوص که این طرح با مبارزه‌ای که بریتانیا علیه محمدعلی پاشا در همین سال‌ها پیش می‌برد خوانایی داشت[19]. ایجاد کردن اسرائیل به‌عنوان کشوری که رشد سرمایه‌داری را بنابر نیازهای سرمایه بین‌المللی فراهم می‌کرد، به ضرورت‌های آنان پاسخ می‌گفت.

اما این طرح پس از شکست محمدعلی پاشا رها شده و فقط در پایان قرن نوزده و اوایل قرن بیستم دوباره پامی‌گیرد. در‌عین‌حال در این دوره در خود دولت‌های اروپایی ناسیونالیسم و به موازات آن تمایلات ضد‌یهودی هم رشد می‌کند که موجب پا‌گرفتن یک جریان صهیونیستی میان یهودیان اروپا می‌گردد. در هفتمین کنگره بین‌الملل یهود در ۱۹۰۵ پس از ارزیابی چند کشور در آفریقا و آمریکای جنوبی فلسطین را به‌عنوان سرزمینی که دولت یهود باید در آن‌جا مستقر شود انتخاب می‌کند. جنبش صهیونیستی که ابتدا میان یهودیان در اقلیت قرار داشت در این جهت از حمایت بریتانیا نیز برخوردار است.

سیاست عمومی بریتانیا در بیانیه بالفور ۱۹۱۷ و همین‌طور آمریکا (بیانیه ۱۴ ماده‌ای ویلسون) مبنی بر تحمیل شکل دولت- ملت بر همه جوامع، استراتژی غرب را برای تقسیم خاورمیانه مشخص می‌کند. هدف آن است که نقشه خاورمیانه و سرزمین‌هایی که تصویر می‌کند به‌نحوی تنظیم شده و مرزها بُریده شود که هیچ دولت عربِ قابل‌زیستی در آن وجود نداشته باشد.

وظیفه اصلی جنبش صهیونیستی منصرف کردن پناهندگان یهودی اروپای مرکزی و شرقی از مهاجرت به اروپای غربی و ایالات متحده بود، همان کاری که در دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ نسبت به یهودیان شوروی انجام دادند.

بن‌گوریون در نامه‌ای به تاریخ ۱۷ دسامبر ۱۹۳۸ خطاب به هیئت مجریه تشکیلات صهیونیستی هشدار داده بود که "مبادا یهودیانی که در اروپا تحت آزار و اذیت واقع شده‌اند موفق شوند به کشورهای غربی مهاجرت کنند". او از گزینشی که یهودیان اروپای شرقی و مرکزی ممکن است داشته باشند هراس دارد زیرا: "اگر به آنها اجازه بدهیم بین نجات یهودیان از اردوگاه‌های کار اجباری و کمک به [برقراری] یک کانون ملی در فلسطین انتخاب کنند، ترحم و دلسوزی دست برتر را خواهد داشت و تمام انرژی یهود به‌سمت نجات یهودیان و اسکان‌شان در کشورهای مختلف هدایت می‌شود. […] صهیونیسم به‌سرعت از دستور کار حذف خواهد شد. اگر اجازه جدایی بین مشکل پناهندگان و مسئله فلسطین را بدهیم، موجودیت صهیونیسم را به خطر می‌اندازیم"[20].

درواقع بن‌گوریون و شرکاء، نماینده صهیونیسم بورژوایی هستند که نمی‌خواهند مهاجرت بیشتر یهودیان اروپای شرقی وضعیت ثبات‌یافته یهودیان اروپای غربی یا آمریکا را مختل سازد؛ هدف‌شان این است که آنها را به‌عنوان "مواد اولیه" به فلسطین فرستاده تا با کار یهود، ملت یهود و دولت یهود را برپا کنند.

باری، برای جنبش صهیونیستی، تنها سئوال مهم این بود که بریتانیا که قیمومیت منطقه را در اختیار داشت تا چه حد توسعه جریان صهیونیستی را آن هم در شکل "مداربسته‌ای" که به خود گرفت، می‌پذیرد.

جنبش صهيونيستی به خریداری زمین‌های عرب‌ها در فلسطین همت گمارد. گفته می‌شود که سیدضیاءالدین طباطبایی، روزنامه‌نگار فرصت‌طلب ایرانی که از نوجوانی عنصر نفوذی بریتانیا بود، پس از کودتای ۱۲۹۹ و رانده شدن از ایران، پس از مدتی در فلسطین اسکان پیدا کرد و چون هم شیعه‌مذهب بود و هم معمم، از طریق واسطه شدن بین یهودیانی که قصد خرید اراضی عرب‌ها را داشتند از یک طرف و زمین‌داران بزرگ عرب که از طرف دیگر نمی‌خواستند مستقیماً با یهودیان وارد معامله شوند، ثروت هنگفتی به دست آورد و خود نیز در فلسطین به کشاورزی- صنعتی روی‌آورد.

صهیونیست‌ها که از اواخر قرن ۱۹ تا پایان قیمومیت انگلستان با آنان در مذاکره بوده و قول یک سرزمین یهود را از آنان گرفته بودند، توانستند پس از جنگ جهانی دوم دولت اسرائیل را تشکیل دهند.

تقسیمات اراضی که در جریان امضای قرارداد سایکس- پیکو (۱۹۱۶) به‌نحوی "خط کشی" انجام گرفته بود، منطقه را بین امپراتوری بریتانیا و فرانسه تقسیم کرده و مرزها را ترسیم نمودند. تحت قیمومیت بریتانیا به صهیونیسم اجازه داده شد که یک شبه‌‌دولتِ یهود برقرار سازد. اولین کمیسر عالی بریتانیا، هربرت ساموئل خودش صهیونیست بود. این همدستی بین صهیونیسم و استعمارگر تا سال ۱۹۳۹ ادامه داشت؛ یعنی زمانی‌که زیر فشار جنبش‌های اعتراضی عرب، انگلستان وادار شد مهاجرت یهودیان را محدود سازد. بنابراین، این یک دروغ‌پردازی صِرف است که تشکیل دولت اسرائیل پاسخی به آشویتس و فجایع جنگ دوم می‌باشد. "انتقال" فلسطینیان به خارج از فلسطین از دهه‌ها پیش برنامه‌ریزی شده بود.

درواقع دولت یهود همان‌طور که گفتیم بخشی از سنگر اروپا در برابر آسیا محسوب می‌شد، به‌قول خودشان "پایگاهی از تمدن در برابر بربریت". فلسطین برای صهیونیست‌ها قرار بود "سرزمینی باشد بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین". وقتی فهمیدند در آن‌جا نه‌تنها مردم بلکه تمدنی زنده و فعال وجود دارد[21]، برنامه‌ریزی منظم و دراز‌مدتی کردند که با فلسطینیان در خاورمیانه همان کنند که آمریکا با بومیان این قاره کرد. این طرح مدت‌ها قبل از نسل‌کشی نازی‌ها شکل گرفته بود. "بانک استعماری یهود" که اراضی را از زمین‌داران بزرگ غایب عرب خریداری کرده و زارعین را از زمین می‌راند به سال ۱۸۹۸ برمی‌گردد. در ۱۹۰۱ "صندوق ملی یهودیان" (ک.ک.ال. KKL) روستاهای فلسطینی را خریده، آنها را از اهالی تخلیه کرده و در آنجا درخت می‌کاشت. اتحادیه (سندیکای) صهیونیستی، هیستادروت (فدراسیون عمومی کارگران سرزمین اسرائیل) که به‌مرور به یک شبه‌دولت تبدیل شد در سال ۱۹۲۰ تشکیل گردید. اولین اعتصابی که این سندیکا سازمان داد فراخوانی بود برای تحریم فروشگاه‌های عرب[22] و خرید از مغازه‌های یهودی. هیستادروت در‌عین‌حال به تاسیس بانک‌ها (Leumi, Hapoalim)، شرکت کشتیرانی (Zim)، شرکت آب (Mekorot)، شرکت خدمات راه‌سازی (Solel Boneh)، شرکت اتوبوسرانی (Egged) و حتی ارتش (Haganah هاگانا) پرداخت. آژانس یهود به‌سرعت اسکان مهاجران جدید را در انحصار خود گرفت. ماده اول اساسنامه آن "دفاع از کار یهود" بود. این آژانس در سطح جهانی به‌نفع صهیونیسم به تبلیغات دامنه‌داری دست زده و در رسانه‌های غربی نفوذی آشکار دارد. هم امروزه در میان جوانان یهودی که در کشورهای اروپایی بزرگ می‌شوند طوری تبلیغ می‌کنند که گویی تنها شکل یهودی بودن، صهیونیست بودن است و تمایز عظیم میان ضدصهیونیسم و ضد‌یهودیت را انکار می‌کنند. این خط سیاسی ضدتاریخی امروزه توسط بسیاری از دولت‌های غربی هم ترغیب می‌شود.

باری، تردیدی نیست که امپریالیسم، صهیونیسم را در دل خود نشو و نما داد.

تشکیل هیستادروت موجب تشدید اسکان‌یابی یهودیان در منطقه زیر حمایت انگلیسی‌ها شده و مناسبات اجتماعی آن‌جا را به‌کل واژگون می‌کرد. تا آن روز وقتی زمینی خریده می‌شد فقط مالکین عوض می‌شدند یعنی وضعیت کارگران کشاورز عرب تغییری نمی‌کرد؛ آنها چه روی زمینِ یک خان و اشراف‌زاده عرب کار کنند چه روی زمین یک خریدار یهودی؛ مناسباتی که در آن این کار صورت می‌گیرد تغییر اساسی نکرده است؛ اما پس از کنگره صهیونیستی لندن در ۱۹۲۰ که مستعمرات یهود با اهداف سیاسی مشخصی تشکیل می‌شدند، ماهیت این اسکان‌یابی به‌کل تغییر می‌کند. همه معاملات با تبصره‌ای همراه‌اند که بنابرآن "هر معامله‌ای بر سر زمین‌ها بدون سکنه" انجام می‌گرفت. امری که فلاحان و کارگران عرب را از این زمین‌ها می‌راند. از این تاریخ، با یک نوع رشد خاص سرمایه‌دارانه در مناطق و سرزمین‌هایی که در دست یهودیان است روبه‌رو می‌شویم؛ هیستادروت بر اجرای این تبصره نظارت دارد. مضافاً که مصرف انواع کالاهای محلی بایکوت می‌شود. لطف‌الله سلیمان در اثرش می‌نویسد که این نوعی "استعمار است که از استعمار کلاسیک هم رادیکال‌تر است، استعماری است در مدار بسته که ناقض حتی وجود فلاحان بود"[23].

وجود این تبصره باعث می‌شد که ساکنان سابق اراضی "خارجی" تلقی شده و اخراج شوند. علاوه‌بر‌این، پس از تقسیم منطقه به کشورهای "مستقل" (سوریه، لبنان، عراق…) صاحبان عرب اراضی را که غایب بودند، صاف‌و‌راست بیگانه تلقی کرده و از هر حق‌و‌حقوقی محروم می‌کردند. بنابراین، این تغییرات سرمایه‌دارانه در دو محور وقوع یافت: یکی از طریق جایگزینی روابط مالکیت به‌جای مناسبات قدیمی مبتنی بر سنت‌های "ارباب-رعیتی"، اجاره، عشر، انواع مقاسمه، وابستگی طایفه‌ای... و دیگری با وارد کردن و اساس قراردادن مفهوم ملیت که اساس روابط مالکیت سنتی را واژگون می‌کرد.

به این همه باید فعالیت قدرت قیم را هم اضافه نمود که همواره به‌نفع یهودیان و در جهت برقرار کردن مناسبات سرمایه‌داری و نابودی مناسبات کهن می‌کوشد. درآمدی که با انواع مالیات‌ها و عوارض توسط قدرت قیم جمع‌آوری می‌شد، با هزینه‌هایی که بریتانیا در زمینه زیرساخت‌ها (حمل و نقل، مخابرات، بنادر و غیره) و در زمینه دفاع (نگهداری یک سرکوبگر نظامی اساساً علیه توده‌های عرب) انجام می‌داد، درواقع به شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری منتقل می‌شد.

همان‌طور که گفتیم از ۱۹۲۰ سیاست هیستادروت اتکای مطلق و انحصاری به کار یهود بود، معذلک در سال ۱۹۴۲، براساس آماری که توسط خدمات رسمی فرماندهی بریتانیا ارائه کرده بود، در صنایع یهود ۳۷۷۷۳ نفر کارمی‌کردند که بیش از چهار برابر تعداد کارگران فلسطینی است، در‌حالی‌که جمعیت یهود یک سوم جمعیت عرب هم نبود[24]. نیروی کار اصلی در این صنایع را نیز یهودیان شرقی (که تا سال ۱۹۴۸ عمدتاً شامل یمنی‌ها می‌شد) می‌ساختند که با دستمزدی پایین‌تر از عرب‌ها کارمی‌کردند. عرب‌ها تنها ۸.۷ درصد نیروی کار را تشکیل می‌دادند. تحت قیمومیت بریتانیا، توسعه صنعت یهود در فلسطین از طریق ایجاد یک بازار سرمایه‌داری، از طریق رقابت با صنایع دستی یا صنایع پیشه‌وری محلی (آسیاب‌، صابون‌سازی…).بر روابط اجتماعی سنتی تأثیر منفی گذاشت.

علاوه‌بر‌این، در دوره قیمومیت، بریتانیا از رشد دادن مناسبات سرمایه‌داری کوتاهی نمی‌کرد. تحت قیمومیت او یک انتقال ارزش اساسی از طریق سیستم مالیاتی از کشاورزی به صنعت انجام می‌شد؛ یعنی مشخصا از بخش‌های کشاورزی که عمدتاً در دست فلسطینی‌ها بود به‌سمت صنایع و شهرهای بزرگ که بیشتر یهودیان در آنها سکنا داشتند.

به‌این‌ترتیب بریتانیا انتقال مازاد از بخش غیر سرمایه‌داری به بخش سرمایه‌داری را با استفاده از یک سیاست مالی به‌نفع بخش دوم تسهیل کرد. از آن‌جا که این مالیات‌ها براساس درصدی از بهره‌وری خالص زمین محاسبه می‌شدند، بیشتر به‌نفع کسب‌وکارهای یهودی بودند که بسیار سرمایه‌بر بوده و هزینه‌های کار نسبتاً بالایی داشتند تا اراضی دهقانی[25].

به‌نظر می‌رسد که از دوره یه‌شو تا تأسیس دولت، وجود ساده اسرائیل به‌خودی‌ِخود واژگونی روابط اجتماعی قبلی، تشدید توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری در منطقه است و این امر اساساً بر دو محور شکل می‌گیرد یکی دگرگونی اشکال مالکیت و دیگری تحمیل شکل دولت- ملت. مضاف بر آن، اسرائیل نقش ظاهر‌کننده مبارزه طبقات در دنیای عرب را ایفا می‌کند و از خلال جنبش و قیام ۱۹۳۸- ۱۹۳۶ حکم منسوخ بودن مناسبات اجتماعی کهن را اعلام می‌دارد. تمام کشمکش‌های بعدی با اسرائیل، تاریخ رشد سرمایه‌داری در کشورهای عربی است؛ تاسیس دولت اسرائیل در شکل و شمایل یک واقعیت تاریخی و آمپریک، درواقع بن‌بست دراز‌مدت جهان عرب را در تولید یک رشد سرمایه‌دارانه خودمدار آشکار کرد.

اعتصاب و قیام ۱۹۳۶

در دوره قیمومیت بریتانیا منطقه شاهد یک جنبش بزرگ ملی‌گرایانه میان عرب‌ها بود. رقابت بر سر منافع ملی بین عرب‌ها و یهودی‌هایی که مهاجرتشان شدت گرفته بود و تا مدت‌ها با کمک بریتانیا در فلسطین اسکان می‌یافتند، بالا گرفت و علیه نیروهای اجرایی بریتانیا، به انقلاب عرب‌ها در بین سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ منجر شد.

این قیام در ۲۱ آوریل ۱۹۳۶ پس از یک سری درگیری خونین میان عرب‌های جافا و کولون‌های یهود تل‌آویو پیش آمد[26]. در جریان جنبش یک کمیته اعتصاب شکل گرفت و سه مطالبه را در برابر کمیته عالی بریتانیا قرارداد:

قطع مهاجرت یهود، ممنوعیت هرگونه معامله اراضی و ایجاد یک دولت ملی که در مقابل یک مجلس منتخب مردم مسئول باشد.

در هر شهر و دهکده یک کمیته اعتصاب شکل گرفت و درگیری با انگلیسی‌ها موجب کشته شدن ۸ نفر شد . نجبا و اشراف فلسطینی که می‌ترسیدند جنبش آنها را پشت سر بگذارد، کمیته‌های اعتصاب را دعوت به جلسه کردند. این جلسه منجر به شکل‌گیری "کمیسیون عالی عرب" شد که بعدها "کمیته عالی عرب" نام گرفت و تحت ریاست امین الحسینی، مفتی بیت‌المقدس و رئیس خاندان حسینی بود. نقش او اساساً مهار جنبش برای بهتر مذاکره کردن با انگلیسی‌ها بود و تمام تلاش کمیته عالی متوقف کردن اعتصاب. از آن‌جایی که این اعتصاب منحصرا در بخش عربی اقتصاد در‌گرفته بود، منجر به روابط پرتنشی بین کمیسیون عالی و کمیته‌های اعتصاب شد و مشخص گردید که فراتر از مطالبات ملی، یک مبارزه طبقاتی بین‌العربی در جریان است.

در پایان ماه مه، اعتصاب به قیام منجر شد؛ بمب‌گذاری زیر پل‌ها و ریل‌های قطار، حمله به گُردان‌های انگلیسی و شهرک‌های مستعمره‌نشین یهود، سوء‌قصد به جان خائنین عرب… در اینجا بود که ارتش انگلیس دست به دینامیت‌گذاری در شهر کهن جافا کرد و هزاران یهود را به‌عنوان نیروی سرکوب خود به کار گرفت.

در ۱۱ اکتبر ۱۹۳۶ کمیسیون عالی به تقاضای شاهان و امرای عرب یعنی مشخصاً عربستان سعودی، یمن، فرا‌اُردن (TransJordanie) و عراق خواستار توقف اعتصاب شدند. سلیمان می‌نویسد: "منافع نجبای فلسطینی که توسط مرتجع‌ترین روسای دولت عرب حمایت می‌شدند شورش پاپتی‌ها را شکست داد. به‌این‌ترتیب اعتصاب و قیام به‌طور مقطعی مهار شد"[27].

انگلستان که در مهار این جنبش شکست خورده بود، پیشنهاد پایان قیمومیت و تقسیم فلسطین را داد؛ امری که طبعاً مورد پذیرش جنبش صهیونیستی بود اما کمیته عالی عرب آن را رد کرد. بلافاصله قدرت حاکم کمیته را منحل اعلام کرده و در ماه سپتامبر ۱۹۳۷ چندین نفر از اعضای آن را دستگیر نمود.

سلیمان می‌نویسد:

" در برخورد با این سرکوب و خفقان، شورش از سر گرفته شد؛ انگلیسی‌ها که فکر می‌کردند با دستگیری سرکردگان جنبش آن را متوقف کرده‌اند، نمی‌دانستند که بالعکس آن را آزاد کردند".

در بهار ۱۹۳۸ شورشیان بخش قدیمی بیت‌المقدس، گالیله، غزه و مناطق دیگری را کنترل می‌کردند؛ اشراف و نجبای فلسطین به‌سمت کشورهای همسایه فرار کردند؛ انگلیسی‌ها در پاسخ دست به یک تهاجم نظامی پردامنه زدند؛ مجازات‌های جمعی، دستگیری‌های وسیع، بمباران دهکده‌های شورشی… مجموعاً بین ۳ تا ۵ هزار کشته به‌جای ماند. همزمان طرح تقسیم را رها کرده و تلاش کردند نجبای فلسطینی را متقاعد به شرکت در یک مذاکره سه جانبه بین انگلیسی‌ها، یهودی‌ها و عرب‌های فلسطینی کنند. در پایان این مذاکرات که در فوریه و مارس ۱۹۳۹ برگزار شد، یعنی در زمانی‌که دیگر جنگ جهانی اجتناب‌ناپذیر جلوه می‌کرد، انگلیسی‌ها که نمی‌خواستند پشتیبانی دولت‌های عرب را از دست بدهند هرگونه طرح تقسیم را کنار گذاشتند. در متن پایانی این نشست در "کتاب سفید" مک دونالد با وقاحت آمده که "بریتانیا هرگز قصد نداشته که یک دولت یهود در فلسطین به‌پا کند؛ هم عرب‌ها و هم صهیونیست‌ها بیانیه بالفور را بد فهمیده‌اند!".

آنها اعلام کردند که وضعیت برای ۱۰ سال تغییری نخواهد کرد و مهاجرت یهود را صرفاً به‌مدت ۵ سال و آن‌هم حداکثر به تعداد ۷۵ هزار نفر خواهند پذیرفت. مسئله فروش اراضی را نیز به تصمیم کمیسیون عرب واگذار کردند.

همه رهبران عرب و از جمله فلسطینیان این بیانیه را پیروزی فلسطینیان نامیدند و قیام به‌این‌ترتیب متوقف شد.

شورش ۱۹۳۸ - ۱۹۳۶ بیان ورشکستگی بورژوازی سنتی، نه فقط فلسطینی بلکه عرب به‌طور‌کلی بود. این بورژوازی نشان داد که از به‌دست گرفتن رهبری یک جنبش ملی ناتوان است. اول به‌این‌دلیل که در مقابل شورشی که بیان وضعیت اسفناک مردم است، هیچ نوع قدرتِ بسط یک پروژه سرمایه‌دارانه را ندارد، یعنی نمی‌تواند سلطه تجاری تولید کوچک کالایی را پشت سر بگذارد و به‌خصوص در عرصه کشاورزی، از تغییر اشکال مالکیت سنتی و نحوه استخراج اضافه‌محصول ناتوان است. این اشکال مالکیت و نوع استخراج اضافه‌محصول سنتی، مانع از ایجاد تمایزات ضرور در میان دهقانان برای بسطِ مناسبات سرمایه‌داری می‌شود به‌عبارت دیگر مانع از آزاد شدن مالکیت خصوصی و پولی شدن اضافه‌محصول در سطح دهقانان است؛ امری‌که در صورت تحققْ می‌توانست مناسبات پولی را رایج کرده و موجب گردد که رانت ارضی با پول پرداخت شود. این‌ها همه، اولین زمینه‌های به‌راه‌افتادن مناسبات سرمایه‌داری محسوب می‌شوند و این بورژوازی نشان داد که قادر به برقراری چنین مناسباتی نیست.

از طرف دیگر مشخص شد که "ناسیونالیسم این بورژوازی اساساً همان ملی‌گرایی اعتصابیون و شورشیان نیست"[28].

مضمون ناسیونالیسم بورژوازیْ نفی کردن یهودیان به‌این‌دلیل است که مبانی نظم موجود را مختل می‌کنند، در‌حالی‌که مضمون ملی‌گرایی پاپَتی‌ها این است که نه‌تنها یهودی‌ها را مسئول منسوخ شدن این نظم موجود می‌بینند، بلکه علیه نظمی که آنها حامل آن هستند هم (کار انحصاری یهود: اخراج فلاحان) بپا خاسته‌اند. بورژوازی خواهان حفظ نظم قدیم است، در‌حالی‌که دهقانان خواهان برانداخته شدن آن هستند.

جنبش ملی فلسطینی فقط ممکن بود زیر رهبری جریانی قرار گیرد که توان زیر سئوال بردن این نظم موجود را داشته باشد، که بتواند با ناسیونالیسم اقتصادی‌اش، با اهمیتی که به دخالت دولت در این زمینه می‌دهد، دورنمای ادغام اقتصادی و اجتماعی نیروی کار آزاد شده از مناسبات کهن را فراهم کند. مناسباتی که دیگر خودْ در فرایند منسوخ شدن قرار دارند.

تاریخ تحولات بعدی نشان داد که این نیرو، در غیاب یک بورژوازی ملی قِبراق، چیزی نبود مگر خرده‌بورژوازی ناسیونالیست.

بورژوازی سنتی در مقابل ناتوانی اساسی‌اش چاره‌ای ندارد مگر آن‌که خود را در درون منافع قیم انگلیسی بپیچد و امیدوار باشد که قَیِّم نظر لطفی به او داشته باشد.

باری، جنبش ۱۹۳۸ - ۱۹۳۶ خطوط اساسی تکامل آتی فلسطین را به دست می‌دهد:

این جنبش نشان داد که پیش از آن‌که یک جنبش ملی در درون جامعه فلسطین باشد، یک مبارزه طبقاتی در این جامعه و در جامعه عرب به‌طور‌کلی است. بورژوازی سنتی فلسطینی کاملاً ناتوان از تحقق یک سنتز میان جنبش ملی و جنبش اعتراضی علیه شرایط استثماری‌ای است که در تولید پیشه‌وری شهری و در تولید زراعی حاکم بوده و انگیزه جنبش‌های این دوره را می‌سازد.

"این بورژوازی ناتوان از تغییر خود، ناتوان از تغییر ساختارهای اقتصادی که در اختیار دارد است. او نمی‌تواند درک کند که در این جامعه سنتی که ساختارهایش منهدم می‌شوند، قوت‌گیری فردگرایی‌، رواج و سلطه مبادلات کالایی، قانون ارزش… همه به‌مثابه یک عزم و اراده اجتماعیِ برابری و عدالتْ زیسته و خواسته می‌شوند، به‌مثابه شورش علیه استثمار، به‌مثابه نوعی دوباره زنده و شاداب شدنِ برابری روستاییِ خَلاص‌شده از شرّ مالک بزرگ. این بورژوازی از اتکا کردن بر این امر و سود بردن از آن ناتوان است"[29].

برای ما امروز دشوار است که تصور کنیم این فلاحانِ تحت‌ستم در بندهای مناسبات کهن چه می‌کشیدند و مناسبات سرمایه، با جدا کرد‌ن‌شان از جماعت‌های دیرینه، چه فضایی از رهایی برایشان نوید می‌دادند. کالا و ارزش برای‌شان دنیای آزادی و برابری بود. آن برابری‌ای که در ارزش کالاها، در مبادله بیان می‌شود برای آنها نفی تمام مناسبات منجمد خانواری گذشته بود؛ این‌که بتوانند با یک کارفرما وارد مناسبات فردی گردند که براساس توانایی‌ها و ظرفیت‌های فردی آنان استوار باشد و نه جایگاهی که تعلق به یک جماعت و خانوار، جد اندر‌ جد بر پیشانی‌شان مهر شده و وضعیت اجتماعی‌شان را رقم می‌زند. آنها به‌راستی در مناسبات سرمایه و اتکا به فردیتی که برای آنها در این مناسبات قائل هستند، نهایت رهایی و آزادی را می‌دیدند[30] و در‌عین‌حال در جریان شورش و قیام‌شان دیدند که بورژوازیِ خودی توان قد‌عَلم‌کردن در برابر مهاجران یهود و متحدان انگلیسی آنان را ندارد و در نخِ سازش با آنهاست. ولی این را، این بورژوازی که خود بر آن مناسبات کهن تکیه داشت و از آن تغذیه می‌کرد، نمی‌فهمید و نمی‌توانست از این پتانسیل فردگرایی و حس رهایی از یک جماعت اجباری که این سرمایه داری حامل آن بود سود جوید.

مضافاً این‌که این شورش فلسطینی از ابتدا توسط دولت‌های عرب مجاور که خود نماینده "بورژوازی پیرامونی" رو به افول بودند، به‌شکل یک ابزار مورد استفاده قرار گرفت.

به‌این‌ترتیب می‌بینیم که مبارزه طبقات، در این‌جا ناسیونالیسم را در شکل حد‌و‌حدود ذاتی خود حمل می‌کند، با این تمایز که با سرمایه‌ای روبه‌رو هستیم که نه عربْ، بلکه در ابتدا توسط یه‌شو و سپس توسط دولت اسرائیل نمایندگی می‌شود. این ویژگی جنبش فلسطین است که از همین آغاز گریبان‌گیر این خلق می‌شود.

تاسیس دولت اسرائیل

ایلان پَپه مورخ بزرگ یهودی[31] که این فرایند را عمیقاً بررسی کرده - از آن‌جمله، هزاران حکم و دستور رهبری صهیونیستی به قوای نظامی را- معتقد است که شاید فقط دو درصد از اسناد صهیونیستی این دوره علنی شده است. اما همین مقدار کافی‌ست که به‌طور‌قطع به نیّات صهیونیسم پی‌ببریم. صهیونیسم سیاست خود را در تشکیل دولت اسرائیل بر اساس معاهده سازمان ملل جلوه می‌دهد در‌حالی‌که آنها فقط این قطع‌نامه را به‌عنوان یک توجیه و مشروعیت بین‌المللی مورد استفاده قرار داده و از فرصت تاریخی که به آنها داده شد سود جستند. در قطع‌نامه سازمان مللْ منطقه‌ای که به اسرائیل اختصاص داده شده بود شامل نیمی از سرزمین تحت‌قیمومیت می‌شد، در‌حالی‌که سران صهیونیست معتقد بودند که باید حداقل ۸۰ درصد سرزمین و ۸۰ در صد جمعیت یهودی باشد تا بتوان یک دولت بادوام ایجاد نمود.

ایلان پاپه به‌خوبی نشان می‌دهد که صهیونیسم از ابتدا یک ایدئولوژی مبتنی بر پاکسازی قومی است "چراکه فلسطین را که از ترکیبی از قومیت‌ها تشکیل شده، منحصرا مال خود می‌بیند و قصد دارد بقیه را بیرون بریزد، حتی زمانی‌که ظرفیت برقرار کردن چنین رویایی را ندارد. بی‌نهایت ارجاع از همه رهبران صهیونیست‌، از بالا تا پایین وجود دارد که این را نشان می‌دهد. این اوج رویای آنهاست که فلسطین را بدون سکنه و خالصاً یهود می‌بینند و می‌خواهند"[32]. در ۲۹ نوامبر ۱۹۴۷ مجمع عمومی سازمان ملل به طرح تقسیم فلسطین به سه کشور رای داد: یک کشور یهودی، یک کشور عربی، و بیت‌المقدس که تحت کنترل بین‌المللی قرار گرفت. در مقابل این تصمیم، خشم عرب‌ها فلسطین که این قطع‌نامه برای آنها یک بی‌عدالتی محض بود برانگیخته شد. در‌حالی‌که یه‌یشو - جامعه یهودی فلسطین - در خیابان‌ها جشن و شادی برپا‌کردند.

از فردای آن روز، چندین کشور عربی با ایجاد دولت مخالفت و به اسرائیل اعلان جنگ می‌کنند. اولین درگیری عرب‌ها و اسرائیل آغاز می‌شود. کشورهای عرب که عمیقاً در اهداف سیاسی خود اختلاف‌نظر داشتند و به‌هیچ‌وجه بلوک واحدی را تشکیل نمی‌دادند، در‌نهایت توسط ارتش اسرائیل که برای جنگ با تجربه‌تر و آماده‌تر بود، شکست خوردند.

هنگامی که نزاع مسلحانه در آغاز سال ۱۹۴۹ خاموش شد، فلسطین سرزمینی به‌شدت آشفته بود. ارتش اسرائیل توانسته بود نزدیک به ۸۰ درصد از فلسطین تحت‌قیمومیت انگلستان را اشغال کند، در‌حالی‌که بنابر پیشنهاد سازمان ملل بیش از ۵۰ درصد به او نمی‌رسید. از این لحظه اسرائیل سیاست مهاجرت گسترده یهودیان را آغاز کرد تا در برابر اکثریت مطلق عرب‌ها وزنه دموگرافیکی محسوب شود. اسرائیل تلاش کرد تمام جمعیت‌های یهود پناهنده دنیا را به خود جلب کرده و در خود ادغام کند تا یک قوای نظامی بدون ملت را، در این سرزمین جدید ملت‌دار کند. در کنار این سیاست، ارتش اسرائیل به پاک‌سازی زمین‌های اشغالی از ساکنین آن دست زد و در این راه از هیچ خشونتی فروگذار نبود؛ بیش از ۷۵۰ هزار عرب فلسطینی زیر تعرض نظامی ارتش و نسل‌کشی‌های آن (دیریاسین) راه تبعید را به پیش گرفتند. این تبعید اجباری در حافظه جمعی فلسطینی به‌عنوان نکبه یا فاجعه نام گرفت.

الیاس سنبر در جایی در این ارتباط صحبت از "محو شدن از طریق جایگزینی" می‌کند؛ این جایگزینی از سال ۱۹۴۸ با اخراج جمعیت عرب از فلسطین، که با امواج مهاجرت از اروپا، روسیه و یمن جایگزین شد، تحقق یافت. آوارگان فلسطینی در کشورهای عربی همسایه پراکنده شدند. در فاصله یک سال، فلسطینیان به زورِ اسلحهْ خانه و کاشانه خود را ترک کردند و در کشورهای اردن، لبنان، سوریه، مصر و عراق در اردوگاه‌های پناهندگی جا گرفتند. جامعه‌ای بود که منهدم می‌شد و فلسطینیان در شرایط فقر مطلق، این تبعید را به امید آن‌که موقت باشد، زندگی می‌کردند.

در این تاریخ، زیر موج پاکسازی قومی‌ای که هاگانا، ارتش صهیونیستی هیستادروت به راه انداخت، در عرض چند هفته ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار فلسطینی به جنوب فلسطین آواره گشته و به غزه پناهنده شدند. در این زمان آژانسی از سازمان ملل (UNRWA[33]) به‌وجود آمد تا به آوارگان فلسطینی کمک رساند. در‌عین‌حال برای دو دهه مصر به آنان اجازه داد که برای کار و تحصیل وارد این کشور شوند.

از سال ۱۹۴۸، نَفْس وجود اسرائیل، خمیرمایه تجزیه همه روابط اجتماعی سنتی در منطقه بود: تغییر و تبدیل اشکال مالکیت ارضی، تبدیل همبودهای یهودی شرقی خاورمیانه به اقلیت‌های ملی، تهدید نظامی دائمی، گسست و قطعه‌قطعه‌کردن تمامیت اقلیمی جهان عرب، تحمیل مرزهای مصنوعی و قاطع و به تَبَع آن تحمیل ساختار دولت ملت‌ها به جهان عرب، به ورشکستگی و نابودی کشاندن تجارت سنتی فراملی عرب… اما اگر رویارویی با اسرائیل برای کشورهای عربی، ملاک و تاریخ توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری در درون آنها می‌شود، به‌این‌دلیل است که همان‌طور که گفتیم، اسرائیل اجبار به این توسعه است. برای هر یک از کشورهای عربی (لبنان، مصر، سوریه، اردن…)، از طریق وجودِ آوارگان فلسطینی و جنگ‌هایی که به‌تبع آن پیش‌آمد (جنگ ۴۸؛ ۵۶؛ ۶۷) از طریق فشاری که نفْس حضور آنان بر این دولت‌ها وارد می‌کرد، وجود اسرائیل به‌مثابه یک اجبار جهت توسعه، به یک اجبار داخلی تبدیل می‌شود. پناهنده فلسطینی که کاملاً از ابزار تولید و شرایط عینی بازتولید خود جدا شده، از هرگونه رابطه با زمین جدا شده، از هر بندی که او را به یک مکان وصل کند جدا شده، فقط نیروی کار خود را در اختیار دارد، پناهنده فلسطینی به‌‌این‌عنوان یک پرولتر به‌معنای کامل کلمه است.

در زمان تشکیل دولت اسرائیل، دو سومِ اهالی مناطقی که به تصرف اسرائیل در آمدْ فلسطینی بودند و آن یک سوم یهودی‌ای هم که وجود داشت اکثریت‌‎شان فقط از چند سال پیش به آن‌جا رسیده بودند.

برای آن‌که برداشتی حسی نیز از این فرایند داشته باشیم، بد نیست به متنی اشاره کنیم که به پایان قرن ۱۹ باز می‌گردد و نسبت به رفتار یهودیان هشدار می‌دهد. این شاید نمونه‌ای باشد از یهودی‌‌تباران روشن‌ضمیری که در جریان جنگ غزه به افشای حمله اسرائیل و حمایت از فلسطینیان برخاستند.

ژرژ کورم می‌نویسد: "مجموعه رهبران اسرائیلی در ۱۹۴۸ در برابر وجود جمعیت محلی که وسیعاً در اکثریت بودند، گفتارهای فراوانی تولید کردند تا ابعاد مسئله را کوچک جلوه دهند. مضامین این گفتارها، بعدها در تمام جزئیات و تناقضات‌شان توسط فرهنگ اروپایی و آمریکایی به کار گرفته شد. معذالک در پایان قرن ۱۹ یک صدای قوی یهود و صهیونیست، نسبت به پویایی خشن و خالی از هر نوع ظرافتِ استعمار هشدار داده و خصلت سرکوب‌گرانه دولت اسرائیل را افشا می‌کرد. این شخص احد هاآم نام داشت که در ۱۸۹۱ نوشته بود:

"ما باید با مردم محلی با عشق و احترام رفتار کنیم و لازم به تذکر نیست در تطابق با حقوق و عدالت. حال‌آن‌که برادران ما در اِرِتز اسرائیل [اسرائیل بزرگ، منظور سرزمین اسرائیل قبل از تشکیل دولت است] آنچه می‌کنند دقیقاً عکس این کار است؛ آنها که خودْ در کشورهایی که از آن‌جا کوچ کرده‌اند کسی به حساب نمی‌آمدند، امروز از آزادی بی‌حد، یک آزادی پُرهرج‌و‌مرج برخوردارند که فقط در امپراتوری عثمانی ممکن است یافت شود. این تغییر ناگهانیْ تمایل آنها را به استبداد برانگیخته است، درست مثل هر باری که یک بردهْ شاه شود. آنها نسبت به عرب‌ها، دشمنی و وحشی‌گری به خرج می‌دهند، بر مالکیت آنها دست می‌گذارند، بی‌دلیل مورد ضرب‌و‌جرح قرارشان می‌دهند و حتی به این کار افتخار هم می‌کنند و کسی هم نیست که مانع‌شان شده و به این حرکات خجالت‌آور و خطرناک پایان دهد".

به‌وجود آمدن دولت اسرائیل و شکست جنبش فلسطین

همان‌طور که گفتیم از همان ابتدای شکل‌گیری اعتصابات قیامی ۱۹۳۸ -۱۹۳۶ جنبشی برای آزادی فلسطین و از آن هم بیشتر به‌عنوان یک جنبش آزادی‌بخش ملی فلسطینی‌ مطرح نبود. برای چنین امری وجود یک بورژوازی مستقل و ملی لازم می‌بود که زمین‌داران بزرگ عرب و رؤسای قوم چنین ماهیتی نداشتند. آنها بین زد‌و‌بندهای‌شان با دولت بریتانیا و درگیری‌شان با خود فلاحان فلسطینی در مَخمصه بودند. به‌‌این‌عنوان اعتصابات و قیام سال ۳۸ بیشتر یک تضاد اجتماعی درون فلسطینیان بود تا تقابلی ملی بین اسرائیل و فلسطین. از همان ابتدا، مضمون اصلی شورش فلسطینی تقابلش با مالکین بزرگ ارضی فلسطینی بود و با علمای مذهبی که در راس قدرت بودند.

در ۱۹۴۸ یعنی در زمان شکل‌گیری و تاسیس دولت اسرائیل هیچ تقابل ملی فلسطینی شکل گرفته‌ای در برابر اسرائیل وجود ندارد. لطف‌الله سلیمان تصریح می‌کند که "آنچه می‌بایست تحت قیمومیت انگلستان فلسطین می‌شد، خود را بخشی از مجموعه عربی شرق مصر تلقی می‌کرد. یک ملی‌گرایی فلسطینی آنچنان غیر قابل تصور بود که اگر سوریه و فلسطین توسط سازمان ملل تحت دو قیمومیت گوناگون قرار نگرفته بودند، کاملاً ممکن می‌بود که فلسطین هرگز چیزی مگر سوریه جنوبی نباشد".

"جامعه فلسطینی که به حال خود رها شده بود نمی‌توانست یک رهبری سیاسی ملی از خود ترشح کند. جامعه حول روسای قبایل، اشراف و علمای مذهبی که اغلب در شهرهای بزرگ، دمشق، بیروت، اَمّان… ساکن بودند، شکل گرفته بود.

در مناطق روستایی، هر روستا یا هر گروه از روستاها از نظر اقتصادی تقریباً خودمختار بودند، امری که که باعث می‌شد به‌لحاظ سیاسی هم منفرد باشند. وضعیت طوری بود که در ماه‌های اول سال ۱۹۴۸ نیروهای صهیونیست توانستند یکی پس از دیگری به روستاها حمله کرده آنها را تخلیه و اشغال کنند بدون آن‌که روستای مجاور به کمک آنها بیاید. به‌عبارت‌دیگر جامعه فلسطینی یک سازه بی‌ثبات و آماده فروریختن بود، در‌حالی‌که در برابرش یه‌شو برای خودش نوعی دولت محسوب می‌شد"[34].

جنگ بین کشورهای عربی و اسرائیل درواقع صرفاً به این عدم‌وجود ملی‌گرایی فلسطینی صحه گذاشت. اثبات این امر هم در اینجاست که ارتش‌های مؤتلفه عربیْ در هیچ‌کدام از جنگ‌های‌شان به مرزهایی که سازمان ملل برای اسرائیل تعیین کرده بود، تجاوز نکردند یا حتی تلاش نکردند از آنها عبور کنند. مسئله دولت سوریه، ماوراء‌اردن و مصر، صرفاً الحاق سرزمین‌هایی بود که سازمان ملل به یک دولت غیرواقعی فلسطینی واگذار کرده بود یعنی کرانه باختری، غزه و گالیله علیا. برای حاکمان سنتی، حفظ قدرت‌شان و ساختارهای اجتماعی‌ای که پایه و اساس آن را تشکیل می‌داد، بسیار مهم‌تر از مخالفت با موجودیت اسرائیل بود.

زمین‌هایی که به دست اسرائیل افتاد، یا زمین‌هایی بودند که در مالکیت عمومی (برای استفاده شبانی) قرار داشتند و صاف و ساده مصادره شدند یا از مالکان بزرگ عرب خریداری شدند که آن‌هم منجر به اخراج کارگران یا دهقانان فلسطینی شد و جمعیت پناهندگان و آوارگان را به‌وجود آورد. این دهقانان اخراج‌شده هستند که در اردوگاه‌ها، دیاسپورای فلسطینی در کشورهای عرب را می‌سازند. این دیاسپورا در آغاز دهه شصت، در دوره کودتاهای نظامی ناسیونالیستی و "ضد‌امپریالیستی" شکل گرفت. ترکیب جامعه‌شناختی آن، رهبری آن، دوره‌ای که در آن شکل گرفته بود و اهداف آن، از نظر سیاسی طبعاً ویژگی‌های این دوره مبارزه طبقاتی را به آن بخشید. به‌این‌ترتیب فلسطینی‌ها، به‌‌طورطبیعی، بخشی از مبارزات بزرگ ملی‌گرایانه‌ علیه امپریالیسم آمریکا در دهه ۱۹۶۰ شدند.

تأسیس دولت و جنگ ۱۹۴۹-۱۹۴۸ در حکم پایان سلطه بورژوازی سنتی، یعنی زمین‌داران بزرگ (که اغلب غایب بودند)، بورژوازی تجاری و رجال بزرگ مذهبی بود. بورژوازی سنتی‌ای که ناتوان از پیش‌بُرد رشد درون‌زا و خودمدار سرمایه‌داری در منطقه، در اتحاد نزدیک با منافع بریتانیا و فرانسه قرار داشت و تا قبل از تشکیل دولت اسرائیل در این اتحاد بازتولید می‌شد؛ تأسیس اسرائیل مبانی بازتولید این بورژوازی را به‌نحوی دوگانه بر هم زد. اول این‌که طبعاً صهیونیسم اسرائیل حامل روابط اجتماعی مدرن و پویای سرمایه‌داری در منطقه بود، امری که در اساس با مناسباتی که آنها بر آن تکیه داشتند در تناقض بود؛ از طرف دیگر، آشکار شد که این مناسبات یعنی روابط اجتماعی سنتی که در دیگر کشورها حاکمیت داشت، قادر به ادغام توده پناهندگان فلسطینی که از سرزمین خود رانده شده‌ بودند، نیست. این جنبه دوم که درواقع پیامد جنبه اول است نشان داد که رژیم‌های عربی، نه می‌توانند آنها را به خانه خود بازگردانند و نه می‌توانند آنها را در خود ادغام کنند. مثلاً در آغاز دهه ۱۹۵۰ اتحادیه عرب، که این رژیم‌های سنتی هنوز بر آن تسلط داشتند، قاطعانه با هرگونه تلاش سازمان ملل برای ادغام پناهندگان در این کشورها مخالفت کرد. در‌واقع، در خلال جنگ‌های ۱۹۴۸، ۱۹۵۶، ۱۹۶۷ این تضادهای اجتماعی داخلی جهان عرب بودند که در رویارویی با اسرائیل شکل می‌گرفتند. به‌این‌ترتیب این رویارویی برای کشورهای عربی معیاری می‌شود که ظرفیت آنها را برای توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری به چالش می‌کشند.

دوره ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۷ رشد مداربسته اسرائیل

همان‌طور که گفتیم رابطه اسرائیل با دنیای عرب رابطه‌ای تنگاتنگ است به‌خصوص از سال‌های ۷۰ به‌بعد با کارگران فلسطینی. از زمان تشکیل دولت اسرائیل بنابر همان جهت‌گیری که از طریق هیستادروت از سال‌های ۲۰ قرن گذشته پیش آمده بود، سرمایه‌داری اسرائیل یک سرمایه‌داری مداربسته و فرو رفته در خود بود. زمانی‌که آنان اراضی زمین‌داران بزرگ عرب را می‌خریدند، در آن شرطی قرار داده بودند که باید بدون سکنه و بدون زارع باشد. به‌این‌ترتیب، قبل از تشکیل دولت اسرائیل در ۱۹۴۸ فلاح‌های فلسطینی از زمین خود رانده می‌شدند. اما از زمان تقسیم این منطقه توسط سازمان ملل در ۱۹۴۸ و به‌وجود آمدن کشور اسرائیل، این خط‌کشی مرزی هم به کمک اسرائیل آمد و زمین‌های مالکین بزرگ عربی را که در "کشورهای دیگر" زندگی می‌کردند با بهانه مسئله ملی از آنها غصب کرده و زحمت‌کشانی را که روی این زمین‌ها کار می‌کردند اخراج کردند. به این‌ها باید لشکرکشی‌های جریانات مسلح یهود ایرگون، ِاشترن و هاگانا را هم افزود که زحمت‌کشان را از زمین‌های خود بیرون می‌راندند.

به‌این‌ترتیب در تمام این فاز یعنی تا ۱۹۶۷ اسرائیل رشد سرمایه‌دارانه‌ای خودمدار داشت و نیروی کار فلسطینی را عقب می‌راند. این رشد "مدار‌بسته" در ظاهر مطابق می‌شد با تحولاتی که پس از شکست عرب‌ها در جنگ ۱۹۴۸ با اسراییل در خود کشورهای عرب پیش‌آمد. در این کشورها، اقشار خرده‌بورژایی که در نظام کهن رشد کرده بودند، به‌خصوص افسران و درجه‌داران که در جریان جنگ احساس تحقیر کرده بودند نسبت به حکومت‌های پادشاهی خود شوریده و دست به کودتاهای ملی‌گرایانه زدند. ما در این برهه با مجموعه‌ای از کودتاها روبه‌رو هستیم که مضمون انقلابی و جمهوری‌خواهی دارند. این تحولات منجر به سقوط پادشاهی‌های متکی به امپریالیسم و تشکیل مجموعه‌ای از جمهوری‌ها در خاورمیانه می‌گردد. از طرف دیگر می‌دانیم که از اواخر سال‌های ۳۰، سیاست بریتانیا زیر فشار جنبش‌های عربی وادار شده بود از مهاجرت بی‌در‌و‌پیکر یهودیان به فلسطین جلوگیری کرده و آن را محدود سازد، به‌طوری‌که جریان‌های شبه‌نظامی یهود دست به یک سری عملیات مسلحانه علیه بریتانیا زده بودند. روایت این "مبارزات" که درواقع بیان زیادی‌خواهی‌های صهیونیسم از دوست بریتانیایی بود، به اسرائیل امکان داد که خود را در چارچوب جنبش‌های آزادی‌بخش ملی معرفی سازد!!

مدل رشد خودْمَدار از ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ در کشورهای عربی

شکست نیروهای عرب در جنگ ۴۸- ۴۹ با اسرائیل نتایج منطقه‌ای و ملی بسیاری برای عرب‌ها به‌دنبال داشت؛ این جنگ و شکستی که عرب‌ها در آن متحمل می‌شوند آغاز تحرکاتی در منطقه بود که در بسیاری از این کشورها موجب کودتاهای ضدپادشاهی و قطع نفوذ بریتانیا شد. درواقع سیستم پادشاهی قدیم که کماکان با کمک بریتانیا حاکمیت سرمایه‌داران و مالکین بزرگ ارضی را محافظت می‌کرد، بر هم خورد. از اولین اقدامات جمهوری‌های جدیدی که به قدرت می‌رسیدند، الغای روابط ارباب-رعیتی ("فئودالیسم")، اصلاحات ارضی، خلع مالکیت از مالکین بزرگ ارضی و شرکت‌های بزرگ غربی و ملی‌کردن آنها، ملی‌کردن ثروت‌ها و منابع طبیعی… و در نتیجه قطع نفوذ بریتانیا در سیاست‌های داخلی بود، یعنی بخشاً همان خواست‌هایی که در اعتصابات و قیام ۳۶- ۳۸ بیان شده بود.

آنچه مدل مصری یا ناصری انقلاب نامیده شد، خود از تجربه ترکیه و مدل کمالیستی الهام گرفته بود و ظاهراً مدل یوگسلاوی سوسیالیسم تیتو هم در آن بی‌‌تاثیر نبوده است.

به‌این‌ترتیب چند سال بعد، در فاصله ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰، جمال‌ عبد‌الناصر که خودش افسر ارتش مصر در زمان جنگ ۴۷ بوده و در این جنگ زخمی هم شده بود به مرد  قدرتمند دنیای عرب و خاورمیانه تبدیل شد و از محبوبیت زیادی برخوردار. تغییرات اقتصادی- سیاسی او در مصر به دیگر کشورهای منطقه مثل عراق، سوریه، لیبی، سودان… سرایت می‌کرد چراکه در این کشورها نیز همان مناسبات اجتماعی و روابط قدرت برقرار بود. در همه این کشورها همراه با بساط پادشاهی، زمین‌داران بزرگ ارضی، بورژوازی بزرگ تجاری در ارتباط با اروپا به کنار زده شده و با ملی‌کردن‌ شرکت‌های بزرگ خارجی و حتی محلی تلاش شد یک سرمایه‌داری خودمدار ایجاد شود. این دولت‌ها مُبلغ یک سیاست ضد‌امپریالیستی و مبارزه علیه اسرائیل بودند تا امکان بازگشت فلسطینیان به سرزمین‌های خود را فراهم آورند. در نهایت این طرح که تلاش داشت ناسیونالیسم عربی و از میان برداشتن مرزهای مصنوعی که بریتانیا ترسیم کرده بود منتهی شود، با شکست مصر در جنگ ۱۹۶۷ پایان یافت. این شکست خود نشان می‌داد که این فرایند رشد بورژوازی خود‌مدار سرمایه‌داری ملی به شکلی درونی شکست خورده است و مسیری که مصر پس از این دوره تعقیب کرد که در نهایت به کمپ دیوید (۱۹۷۷ میان سادات، بگین و کارتر) و "خیانت" سادات منتهی گشت، بیان بازگشت این سرمایه‌داری به حوزه جهانی سرمایه بود. مرگ زودرس جمال عبدالناصر در ۱۹۷۰، که چند ماهی پس از سپتامبر سیاه و حمله اردن به فلسطینیان صورت می‌گرفت (با تأیید تلویحی ناصر) بیان تضادی بود که در خود جنبش عربی اوج می‌گرفت[35]؛ یعنی میان دولت‌هایی که در تلاش رشد خودمدار سرمایه‌دارانه خود شکست خورده و به آغوش امپریالیسم باز می‌گشتند و تقابل‌شان با فلسطینیان و سازمان آزادی‌بخشی که کماکان می‌خواست پرچم مبارزه ضدامپریالیستی و ناسیونالیسم عربی را برافراشته نگه‌دارد. از ۱۹۵۶ تا سال‌های ۱۹۶۷- ۷۰، این توسعه سرمایه‌داری مسیر کلاسیک تضادهای جهانی شدنِ روابط اجتماعی سرمایه‌داری را دنبال کرد که با رقابت بین اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده بیان می‌شد. در طول این سال‌ها، قضیه فلسطین به عقب رانده شد و از هیچ‌گونه استقلالی برخوردار نبود. ساف که در ۱۹۶۴ تأسیس شد، شعبه‌ای از اتحادیه عرب است و حتی بر خلاف میل اصلی‌ترین سازمان فلسطینی یعنی الفتح به‌وجود آمد. پس از شکست ۱۹۶۷، روابط بین ناصر و فلسطینی‌ها با تنش‌های زیادی روبه‌رو بود چرا‌که از نقطه‌نظر یک سرمایه عربِ کم‌و‌بیش وحدت‌یافته، رشد خود نسبت به حل مسئله فلسطین ارجحیت داشت و به‌نوعی پیش‌شرط آن محسوب می‌شد.

به‌مرور شکست سیاست‌های ملی‌گرایانه در کشورهای عربی و قدرت گرفتن هرچه بیشتر یک ارتباط وابستگی با غرب در این کشورها، سیاست آنها نسبت به پناهندگان فلسطینی که به این کشورها مهاجرت کرده بودند و همین‌طور با مسئله فلسطین به‌‌طورکلی تغییر می‌کند. بدین‌نحو است که رشد سرمایه‌دارانه‌ای که هرچه بیشتر متکی به قدرت‌های بزرگ (چه امریکا و چه شوروی) است در این کشورها ماهیت ملی آنها را تحت شعاع قرار داده و به‌طبعْ آنها را به تضاد، درگیری و حتی جنگ با فلسطینیان می‌کشاند. پادشاهی هاشمی اردن، ملک حسین با پشتیبانی اسد که در سوریه قدرت را گرفته بود و با توافق تلویحی ناصر، کمر به نابودی سازمان آزادی‌بخش بست. او که با قدرت روزافزون سازمان آزادی‌بخش در آن‌جا روبه‌رو بود که درواقع یک دولت در دولت در اردن به‌وجود آورده و قدرت سیاسی را تهدید می‌کرد، وارد جنگ شده و سپتامبر سیاه[36] را می‌آفریند.

به مدت ۱۰ روز ارتش اردن با توپ‌‌خانه خود، پناهگاه‌های فلسطینی را در هم می‌کوبد و با خاک یکسان می‌کند. آنان حتی در این جنگ از استفاده از بمب‌های ناپالم هم خودداری نکردند[37]. نتیجه این جنگ خونبار هزاران کشته فلسطینی است، از چریک‌ها گرفته تا افراد غیرنظامی. این جنگ در‌نهایت اخراج فلسطینیان و سازمان آزادی‌بخش از اردن را به‌دنبال داشت. آنها اجباراً به جنوب لبنان پناهنده می‌شوند و سپس به سوریه‌؛ اما دیگر این کشورها کمر به نابودی این نماینده خرده‌بورژوازی ملی‌گرا بسته‌اند.

فراموش نکنیم که این هم‌زمان است با طرح آمریکایی راجرز در منطقه برای آشتی دادن کشورهای عربی با اسرائیل و نزدیک شدن این کشورها به آمریکا. به‌این‌ترتیب از سپتامبر سیاه در ۱۹۷۰ تا جنگ لبنان ما شاهد این مصاف هستیم. در این مصاف آنها نمی‌توانند سازمان آزادی‌بخش را که درواقع آخرین نماینده این ناسیونالیسم عرب محسوب می‌شود تحمل کنند.

زمانی‌که سوریه در آوریل ۱۹۷۶ با حمایت عربستان‌سعودی و با رضایت آمریکا و اسرائیل در لبنان علیه فلسطینیان دست به مداخله نظامی زد، درواقع این ماهیت قدرت، در سوریه است که دستخوش تغییر گشته و این تغییرِ ماهیت از ۱۹۷۳ قابل‌رویت بود: پروژه‌های بزرگ سدسازی و متعاقب آن رشد کشاورزی متوقف شده بود؛ از سیاست رشد صنعتی دست کشیده شد و برعکس اقتصاد سرمایه‌دارانه از نوع غربی بود که رشد می‌کرد، اقتصادی متکی بر قدرت‌های مالی و سفته‌بازی. روابط با اتحاد جماهیر شوروی ضعیف شد و روابط با عربستان سعودی گسترش یافت؛ این وسط آن چیزی که در سازمان آزادی‌بخش از میان بُردنش برای اسرائیل اهمیت داشت، نه قدرت نظامی سازمانی با مضمون رهایی‌بخشی ملی، بلکه محتوای واقعی‌‌ای بود که این نیرو به‌مثابه تجسم سیاسی اجتماعی حقیقی هویت فلسطینی حمل می‌کرد.

شکست این تلاش ناسیونالیسم عربی از آن‌جا که با مضمون شدیداً سوسیالیستی و عرفی همراه بود، طبعاً نقطه آغازی برای رشد جریانات اسلام‌گرا و اسلام‌گرایی در منطقه واقع شد که منشا خود را از عربستان سعودی می‌گرفت. در این فاصله است که این ناسیونالیسم عربی به‌سرعت جای خود را به جنبشی داد که "بیداری اسلامی"[38] نام گرفت که عربستان سعودی و دیگر کشورهای نفت خیزِ خلیج، نه فقط در دنیای عرب، بلکه در جهان اسلامی مُبلغ آن شدند.

اما قبل از پرداختن به وجه ایدئولوژیک این تاریخ، باید شکست این ناسیونالیسم عربی در برنامه‌های اقتصادی- اجتماعی خود و سپس اوج‌گیری عربستان سعودی در منطقه بر مبنای توزیع رانت نفتی را بررسی کنیم.

فراموش نکنیم که این همه، در وضعیت جهانی جنگ سرد و بالا رفتن شدید قیمت نفت روی می‌داد.

سیاست پل‌های باز در اسرائیل و مناطق اشغالی از ۱۹۶۷ تا انتفاضه

باری، با پیروزی در جنگ ۶۷ و به دست آمدن سرزمین‌های اشغالی، سیاست اسرائیل در برخورد به زحمت‌کشان فلسطینی تغییر کرد. از این زمان به‌بعد بنابر آنچه موشه دایان به‌عنوان سیاست "پل‌های باز" تعریف کرد، اسراییل کارگران فلسطینی را وارد حوزه تولید خود کرد و تا بازسازی سرمایه‌داری جهانی در سال‌های ۸۰ این سیاست ادامه یافت. کار ارزان قیمت فلسطینی به اسرائیل اجازه داد که تولیدات خود را در سطح رقابتی بسیار بالایی قرار داده و صادراتش گسترش یابد. اسرائیل با وارد کردن کارخانه‌های مونتاژ و نساجی، کفاشی… که با نیروی کاری غیرمتخصص کار می‌کرد، در اقتصاد خود نَفَس تازه‌ای دمید.

آنتوان منصور در اثر پر ارزشی که به تغییرات اقتصادی این دوره پرداخته[39] هدف این تغییرات را به این شکل بیان می‌کند:

"اقتصاد سرزمین‌های اشغالی توسط اسرائیل از سال ۱۹۶۷ دو هدف اساسی داشته است:

نابود کردن تمام ساز‌و‌کارهای اقتصادی از‌قبل‌موجود و ادغام این مناطق در اقتصاد اسرائیل. این پدیده به‌روشنی از غصب اراضی، ایجاد مستعمره‌نشینی‌های جدید و کنترل منابع آب قابل مشاهده است و هم‌چنین از سیاست اسرائیل در زمینه پولی و مالی؛ نظام پولی فعلی [سال‌های ۸۰] که ویژگی‌اش عدم‌وجود سازوکار بانکی مناسب است، منجر به فرار پس‌اندازها و کاهش سرمایه‌گذاری‌ها گشته است. از سوی دیگر، این ادغام از طریق به‌کارگیری گسترده کارگران فلسطینی سرزمین‌های اشغالی در اسرائیل و همین‌طور از طریق مبادلات خارجی محقق می‌گردد".

کنترل اسرائیل بر منابع طبیعی این مناطق را می‌توان جدی‌ترین خطری دانست که اقتصاد فلسطین را تهدید می‌کند، اقتصادی که عمدتاً بر کشاورزی استوار است. سلب مالکیت زمین، به دست گرفتن کنترل منابع آب و منابع معدنی موجب فقیر‌کردن دهقانان، تسریع مهاجرت روستایی و تولید بیکاران جدیدی می‌گردد که چاره‌ای جز مهاجرت یا اشتغال در شرکت‌های اسرائیلی ندارند.

در همان سال‌های اولیه پس از اشغال سرزمین‌ها، اسرائیل ۳۸ درصد اراضی کناره باختری را غصب کرد[40]. و پس از قدرت‌گیری لیکود در ژوئن ۷۷، این سلب‌مالکیت به‌شدت وسعت یافت. در فاصله ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۱ یعنی در طی ۴ سال، در دولتی تحت حاکمیت لیکود، در کناره باختری همانقدر شهرک‌های استعماری درست شد که طی۱۰ سالی که حزب کار از ۶۷ تا ۷۷ در قدرت بود؛ مضافا بر آن‌که حزب کارگر شهرک‌ها را بر زمین‌های حاصل‌خیز و حول خط سبز[41] تشکیل می‌داد یعنی در مناطقی که برای دولت استراتژیک محسوب می‌شدند؛ در‌حالی‌که سیاست لیکود برعکس بود یعنی کولونی‌ها را دورتادور شهرها و دهکده‌های اصلی فلسطینی مستقر می‌کرد.

سیاستی که اسرائیل برای غصب کردن اراضی مناطق اشغالی به کار برد به این شکل بود که روابط مالکیت جاری در این سرزمین‌ها را که به دوره حکومت عثمانی برمی‌گشت و ریشه در حقوق اسلامی داشت با مصوبات جدید خود جایگزین می‌کرد؛ بماند که حتی قوانین قدیمی را هم، به‌طور نظام‌مندی به‌نفع اشغالگر تفسیر می‌‌کردند. در صورت لزوم مقامات حاکم نظامی هم احکامی به آن اضافه می‌کردند؛ یکی از مهم‌ترین این آیین‌نامه‌ها در ارتباط با سلب‌مالکیت زمین‌هایی است که مالکین آنها در طول جنگ ژوئن ۱۹۶۷ غایب بوده و به‌موجب این آیین‌نامه، دارایی‌های آنان توسط دولت غصب می‌شد. این آیین‌نامه مورخ ژوئیه ۱۹۶۷ "مربوط به اموال متروکه متعلق به افراد" است که این سلب‌مالکیت‌ها را به ملاحظات امنیتی یا سودمندی عمومی مربوط می‌کند[42].

مدیریت نظامی برای آن‌که راه را به هر نوع دادخواهی قضایی در این ارتباط مسدود سازد، در اواخر سال ۱۹۷۹ حکمی صادر کرد (حکم شماره ۵۹) که بنابرآن هر زمینی که سند مالکیت روشنی نداشته باشد مالکیت دولتی تلقی می‌گردد. به دهقانان فقط ۲۱ روز وقت داده می‌شد تا اسناد مالکیت خود را به مقامات مربوطه تسلیم سازند! امری که با در نظر گرفتن پیچیدگی‌های اداری که در چنین فرایندی وجود داشت غیر ممکن می‌بود. این نوع زمین‌ها که نزدیک به دو سوم اراضی کناره باختری را شامل می‌شد[43] و بنابر قوانین عثمانی به اراضی "میری" معروف بودند قانوناً به سلطان عثمانی تعلق داشته و معمولاً یا برای امر چرای گله‌ها به‌کار می‌رفت یا دهقانان جد اندر جد روی این زمین‌ها کِشت و کار می‌کردند. دولت اردن از سال ۵۰ به دهقانانی که نسل‌ها بود بر این زمین‌ها کار می‌کردند سند مالکیت می‌داد اما از آن‌جایی که هیچ‌کس ممکن نبود حق استفاده آنان را زیر سئوال ببرد، خیلی از آنها اقدامی در جهت به دست آوردن سند مالکیت نکرده بودند. به‌این‌ترتیب دولت اشغالگر بخش عظیمی از این اراضی را مال خود کرد و دهقانان را از روی زمین‌ها اخراج نمود.

اشغال سرزمین‌ها در ژوئن ۶۷ به اسرائیل اجازه داد به منابع جدید آب دست یابد. باید دانست که از ابتدای دهه ۶۰ اسرائیل از کمبود آب رنج برده و تقریباً تمام منابع آب تجدید‌پذیر خود را مصرف می‌کرد. بلافاصله پس از اشغال کرانه باختری و نوار غزه، منابع آب در این دو منطقه تحت کنترل "اداره تخصیص و کنترل آب اسرائیل" قرار گرفت. در وهله اول، این اداره، پمپاژ آب از رودخانه اردن را به دلایل به‌اصطلاح "امنیتی" برای فلسطینیان ممنوع کرد. همین سیستم آبیاری بود که به دهقانان فلسطینی اجازه می‌داد این زمین‌های بسیار حاصلخیز را آبیاری کرده و از آنها بهره‌برداری کنند. سپس فرمانی از سوی مقامات نظامی ابلاغ شد که حَفر هرگونه چاه جدید را بدون مجوز قبلی از مقام نظامی ممنوع می‌کرد. این مجوزها هم صرفاً برای مصرف داخلی یعنی آب آشامیدنی داده می‌شد؛ به‌عبارت‌دیگر هرگونه مجوزی برای آبیاری زمین‌ها از قبل منتفی بود.

اما اسرائیلی‌ها و کلون‌هایی که در این مناطق مستقر می‌شدند اجازه داشتند هر نوع چاهی را که می‌خواسند حتی به عمق ۳۰۰ تا ۵۰۰ متر حفر کنند؛ (در‌حالی‌که چاه‌های فلسطینیان هرگز از ۱۰۰ متر عمقْ تجاوز نمی‌کرد) اسرائیلی‌ها برای این کار از پیشرفته‌ترین تجهیزات حفاری استفاده می‌کردند. اقدام دیگری که مقامات نظامی در محدودیت کردن استفاده از آب توسط فلسطینیان انجام دادند، کار گذاشتن کنتور آب بر چاه‌های موجود بود تا بتوانند استفاده از این چاه‌ها را هم کنترل کنند.

منابع معدنی در کرانه باختری عمدتاً از استخراج مرمر و سنگ برای صنایع ساختمان تشکیل می‌شد که بازار اصلی آن اردن بود. از سال ۱۹۸۰ مقامات اسرائیلی تولید این شرکت‌ها را به بهانه حفاظت از این ثروت ملی محدود ساختند. البته این حفاظت از ثروت ملی مانع از آن نشد که دولت اسرائیل " یک مرکز فنی- معدنی" (انستیتوی تکنولوژی اسرائیل [44]Technion) خاص به‌وجود آورد که به ایجاد یک واحد صنعتی در کناره باختری بپردازد که از نیروی کار یهودی مستعمرات بهره‌برداری می‌کند. این پروژه در ۱۹۸۰ به بخش استعماری آژانس یهود ارائه شد[45].

در زمینه نیروی کار طبعاً با این سیاست پل‌های باز، کارگران فلسطینی راهی اسرائیل می‌گردند. می‌دانیم که در این سال‌ها بین ۷۵ تا نزدیک به صد هزار کارگر فلسطینی در موسسات اسرائیلی کار می‌کردند. و بدین ترتیب برخی از شاخه‌های تولیدی در اسرائیل به این کارگران نیاز مبرم پیدا کردند، اما این امر به ضرر اقتصاد درونی مناطق اشغالی تمام می‌شد چرا‌که کارگران فلسطینی، شاخه‌های مولد، به‌خصوص زراعت و کشاورزی را ترک می‌گفتند. بیشتر نیروی کار شاغل در اسرائیل از مناطق روستایی میامدند. در سال ۱۹۸۰، ۷۶ درصد از کارگران کرانه باختری که در اسرائیل کارمی‌کردند، از روستاها بودند؛ و در غزه ۵۰ درصد آنان از اردوگاه‌های پناهجویان بودند.

همان‌طور که گفتیم در اواسط سال‌های ۶۰ نحوه رشد مداربسته اسرائیل به بحران خورده بود. نرخ بیکاری که قبل از ژوئن ۶۷ به ۱۰ درصد رسیده بود رفته رفته تقلیل یافته و به ۲.۶ درصد در ۱۹۷۳ رسید[46]. در‌عین‌حال باید توجه داشت که خود اسرائیلی‌ها در بسیاری از عرصه‌ها فعالیت نمی‌کنند؛ این امر را، هم ساختار سنی جمعیت یعنی جوان بودن آن توضیح می‌دهد و هم بسیج زیادی که ارتش در میان آنان می‌کند. به این عوامل باید سقوط مهاجرت یهود به اسرائیل در این فاصله را نیز افزود: از ۴۸ هزار نفر در ۱۹۷۳، مهاجرت در ۱۹۸۱ به منفیِ ۱۰۲۰۰ نفر رسید.

مزیت کارگر فلسطینی نسبت به اسرائیلی طبعاً دستمزد آنان نیز هست؛ یک کارگر فلسطینی به‌‌طورمتوسط کمتر از نیمی از دستمزد همکار اسرائیلی خود دریافت می‌کند؛ او مثل یک اسرائیلی بیش از ۳۰ درصد حقوق خود را به‌عنوان دستمزد غیرمستقیمْ بابت خدمات گوناگون اجتماعی، بازنشستگی و غیره می‌پردازد بدون این‌که هرگز بتواند از این خدمات بهره‌مند شود. همین امر موجب به‌وجود آمدن یک بازار غیرقانونی کار می‌شود که به کارفرمای اسرائیلی امکان می‌دهد از این نوع مخارج اجتماعی فرار کند. این نوع کار غیرقانونی در میان فلسطینیان بین ۲۵ تا ۳۰ درصد کل کارگران تخمین زده می‌شود[47].

در فاصله این سال‌ها، رابطه اسرائیل و مناطق اشغالی به این دولت اجازه داده که نوعی جهان سوم خصوصی برای خود تولید کند، نوعی حیاط خلوت که به او اجازه می‌دهد هر نوعی که می‌خواهد از منافع آن سود ببرد. به منابع طبیعی آب، معدن و همین‌طور نیروی کار اشاره کردیم، اما این رابطه به این عرصه‌ها محدود نمی‌شود.

سیاست‌هایی که برشمردیم در خود مناطق اشغالی، نه‌تنها باعث کاهش تولید، فقیر‌شدن دهقانان و به‌‌طورکلی روستاها شد، بلکه بنیان جامعه فلسطین را با مهاجرت بخش بزرگی از جمعیت روستایی که راهی موسسات اسرائیلی درون مناطق اشغالی یا در دیگر نقاط اسرائیل می‌شدند، دستخوش تغییر کرد. این اقدامات موجب شد که تولیدات، تکنیک‌های تولید، روش بازاریابی آنها و بنابراین روابط اجتماعی مختل گردد. فقر و ویرانی از یک سو، اجبار "تخصص تکمیلی" در عرصه کشاورزی نسبت به اقتصاد اسرائیل از سوی دیگر اقتصاد مناطق اشغالی را مختل کرد. این رابطه تولیدیِ تحمیل‌شده بر مبادلات خارجی سرزمین‌های اشغالی، تولیدکنندگان را به‌سمت تخصص یافتن در تولید برخی کالاها سوق داد که نسبت به اقتصاد اسرائیل از مزیتی برخوردارند و این امر اقتصاد فلسطین را در اجبار مکمل بودن با اقتصاد اسرائیل قرار داد. به‌این‌ترتیب اسرائیل به تشویق تولید کالاهایی می‌پرداخت که در خودِ جامعه فلسطینی تقاضای چندانی نداشته و بالعکس تولید محصولاتی را تشویق می‌کرد که نسبت به اقتصاد اسرائیل از مزیت نسبی برخوردار بودند و از این طریق اسرائیل به مشتری اصلی اقتصاد مناطق اشغالی تبدیل می‌شود. به‌این‌شکل است که سمت‌گیری تولیدات کشاورزی در مناطق اشغالی تغییر کرده و به‌سویی می‌رود که به نیازهای بازار اسرائیل، نه صرفاً داخلی بلکه با اهداف صادراتی پاسخ گوید. و در جهت عکس، بازارهای سرزمین‌های اشغالی مرتباً توسط مازاد محصولات اسرائیلی اشباع می‌شد، محصولاتی که با قیمت‌های غیررقابتی عرضه می‌گشت. در این تحولات دو جانبه، محصولاتی که "زیر پلاستیک" (یعنی به‌شکلی پیشرفته) تولید می‌شوند جایگزین تولید سنتی سبزیجات و سیب‌زمینی شدند.

کشت زیتون بیش از ۳۷ درصد از مساحت باغ‌ها و مزارع میوه را تشکیل می‌دهد و منبع اصلی درآمد کشاورزان فلسطینی محسوب می‌شود. مشکل اساسی کِشت زیتون نوسانات شدیدی‌ست که در تولید آن پیش می‌آید. نوساناتی که ممکن است به ۵۰ درصد محصول برسد؛ همین نوسانات عظیم است که تحولات ساختاری اقتصاد فلسطین را به‌ویژه برای این کِشتْ خطرناک می‌کند. بازار کاری که اسرائیل با افزایش دستمزدها ایجاد کرد، کشت سنتی زیتون را از این زاویه که به نیروی کار زیادی نیاز دارد دشوار نمود. این امر در کنار نوسانات تولیدی، موجب گشت که باغ‌داران و مالکانی که به کِشت زیتون می‌پرداختند خود به جستجوی کار دستمزدی در اسرائیل بروند. به این مشکل باید ادغام در بازار اسرائیل را هم افزود که با خود رقابت روغن‌زیتون یونانی و اسپانیاییِ اتحادیه اروپا را هم افزود. بیش از مسئله سلب‌مالکیت یا بحران آب، این دگرگونی‌های ساختاری ناشی از اشغال است که این کشت ضروری را تهدید می‌کند.

سرانجام در سال ۱۹۸۰، ۳۴ درصد از جمعیت فعال مناطق اشغالی در اسرائیل شاغل بودند، علاوه بر این، نباید فراموش کنیم که این فقط شامل نیروی کاری است که هر روز به اسرائیل می‌رود و در اینجا اشتغال مربوط به موسسات پیمانکاری که اسرائیل در خود این مناطق به‌وجود آورده محاسبه نشده است. به این همه باید نیروی کاری را که به خلیج فارس و صنایع نفتی مهاجرت کرده را نیز افزود. ما می‌دانیم که نزدیک به ۳ میلیون نفر از عرب‌ها در سال‌های ۸۰ در این صنایع مشغول بودند.

تا جایی که به صنایع مربوط می‌شود، قدرت اشغال‌گر از طریق پیمان‌کاری بخشی از نیروی کار غیر‌متخصص را در خود مناطق اشغالی به کار گرفت. حوزه‌های اصلی این نوع پیمانکاری، نساجی، پوشاک، کفش و از این قبیل است. حتی پیش می‌آید که کارفرمای اسرائیلی واسط شرکت‌های بین‌المللی در این میان گردد. عجیب نیست که در این سال‌ها، شرکت‌هایی مثل C&A یا Pierre Cardin محصولات خود را در آن‌جا تولید کنند. در اینجا هم بازسازی سرمایه‌داری کار خود را آغاز کرده است با هزینه‌های دستمزدی سطح پایین، انعطاف‌پذیری کامل در زمان کار و غیره روبه‌رو هستیم. در غزه از ۱۹۶۹، ۵۰ درصد نیروی کار صنعتی در پیمانکاری شاخه‌های نساجی و کفاشی حضور داشتند.

پولی که تحت عنوان کمک از خارج به این مناطق می‌رسد (از کشورهای عربی، سازمان آزادی‌بخش فلسطین، نهادهای بین‌المللی) اساساً ربطی به سرمایه‌گذاری مستقیم ندارد و کاملاً صرف کمک‌های اجتماعی، شهرداری‌ها، ساختمان و ساخت‌وسازهای فردی، جاده‌سازی، بیمارستان‌ها و غیره می‌گردد. در این مناطق هیچ‌گونه فعالیت بانکی وجود ندارد. تنها سرمایه‌گذاری‌های انجام شده از منابع خانوادگی است یعنی پولی که کارگران مهاجر از خارج می‌فرستند. علاوه بر این، این پول‌ها فقط تا حدی به کرانه باختری و غزه می‌رسند و عمدتاً در سپرده‌های امان یا بانک‌های خلیج فارس باقی می‌مانند. کمک‌های خارجی خود، فقط از طریق بازار مبادله غیررسمی به سرزمین‌ها می‌رسد، چک‌ها مستقیماً به‌صورت نقدی قابل پرداخت هستند.

این امر و ارقام در‌نهایت یک چیز را آشکار می‌سازد و آن واژگونی است که اشغال مناطق توسط اسرائیل در روابط اجتماعی به‌وجود آورده است. این چیزی نیست مگر ورشکستگی داخلی این مناطق و برقراری مناسبات دستمزدی. نیروی اشغالگر، اقتصاد این مناطق را به‌کل در شالوده‌های آن نابود کرد و در‌نهایت، در پایان این دوره، یعنی سال‌های ۸۰، آن را به اقتصادی در وابستگی کامل و غیرمولد تبدیل نمود.

زمانی‌که اسرائیل از اواخر سال‌های شصت، سیاست "کار یهود برای سرمایه یهود" را کنار گذاشت و آغاز به استفاده از پرولتاریای فلسطینی نمود سطح درآمدها در غزه نیز افزایش یافت. به‌خصوص که این سیاست جدید، نوعی پویایی نسبی هم در اقتصاد اسرائیل ایجاد کرد؛ اما باید توجه داشت که این چنین رشدی به‌واسطه این‌که نیروی کار در خود غزه به کار گرفته نمی‌شد برعکس به‌ نوعی عدم‌رشد منتهی گشت. این شکل توسعه، مانع از رشد تجاری، کشاورزی یا صنعتی فلسطین و قوام یافتن یک بورژوازی فلسطینی می‌شد. حتی اگر سطح درآمدها در غزه در حال افزایش بود، اما در دراز‌مدت این باعث رشد اقتصاد غزه نمی‌شد. به‌طوری‌که غزه را رفته‌رفته به‌نوعی خوابگاه پرولتاریای فلسطینی تبدیل نمود که هر روز برای کار راهی اسرائیل می‌شوند. کارگران فلسطینی به‌خاطر اشتغالْ حتی در شاخه‌های کم دستمزد، اجبارا تحقیر هر روزه در چک‌پوینت‌های ارتش را تحمل می‌کردند. در نتیجه بین سال‌های ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۵ علیرغم افزایش تولید ناخالص داخلی کرانه باختری و غزه، کل اشتغال در اقتصاد فلسطین راکد ماند. افزایش درآمد واقعی و تولید راکد در سرزمین‌های فلسطینی منجر به کسری تجاری بزرگی با اسرائیل گشت. این مبادله بسیار نابرابر، دست‌آخر در یاس و ناامیدی و خشم به پایان رسید. در‌حالی‌که بازار کارِ خودی‌های اسرائیلی که توسط اتحادیه‌های کارگری قدرتمند حمایت و تنظیم می‌شد و در نتیجه می‌توانست حقوق نسبتا بالایی برای کارگران اسرائیلی تضمین سازد، کار فلسطینی به‌عنوان یک ارتش ذخیره انعطاف‌پذیر و بی‌حق‌و‌حقوق عمل می‌کرد که می‌شد به میل کارفرما استخدام یا اخراج شود. این شرایط تبعیض و دستمزد پایین با بحران اقتصادی اسرائیل در اوایل دهه ۱۹۸۰ تشدید شد؛ امری که عواقب آن طبعاً بیشتر دامن‌گیر طبقه فرودست فلسطینی بود.

آنچه باید در اینجا به‌درستی در نظر گرفته شود این است که از ۱۹۷۰ به‌بعد، در سرزمین‌های اشغالی، هویت فلسطینی هرچه بیشتر به‌عنوان بخشی از نیروی کار، بازتولید می‌شود. ما هرگز با ساختارهای استثماری روبه‌رو نیستیم که منتج از استعمار باشند (کار اجباری)؛ یا فلسطینی‌ها از زمین‌های‌شان رانده می‌شوند تا راه برای مستعمرات یهودی باز شود، یا ساکنان سرزمین‌ها به‌عنوان پرولتاریا در اقتصاد اسرائیل ادغام می‌شوند، چه به‌عنوان نیروی کار فعال، چه به‌عنوان کارگران بیکار و یا حتی به‌عنوان کارگرانی که به‌طور قطع از گردونه‌ تولید حذف شده‌اند؛ به‌عبارت‌دیگر رابطه متضاد فلسطینیان و اسرائیل، گذشته از به کارگیری همان نوع خشونت آشکار از طریق یک ارتش منظم، به‌معنای اخص کلمه، رابطه بین یک خلق تحت استعمار و استعمارگر نیست.

باید اساساً میان دو نوع استعمار فرق گذاشت یکی استعمار کلاسیک است و دیگری استعماری که به آن استعمار استیطانی Settler colonialism (ساختن یک وطن) می‌گویند که در پی مهاجرت، استقرار و ایجاد یک دولت مستقل است به جای خلق بومی که به‌هر‌شکلی رانده یا نابود می‌شود. آنها به‌هیچ‌وجه خواهان بازگشت به کشوری که ترک کرده‌اند نبوده و خواهان ایجاد یک وطن جدید برای خود هستند.

 رابطه‌ای که قدرت‌های بزرگ امپریالیستی مثل انگلستان با کشور تحت استعمارِ خود برقرار می‌کردند، این تمایز اساسی را با حالت اسرائیل دارد که استعمارگرِ انگلیسی یا فرانسوی قصد اسکان‌یابی و جای‌گزینی جمعیت محلی را ندارد ( امری که برای نوع دیگر، ضرورت پاکسازی قومی را به‌همراه دارد) و مضافا، ساختار استعماری کلاسیک همواره در خدمت کشور مرکزی و در ارتباط با آن فعالیت دارد. نیروی استعماری وارد یک سرزمین می‌شود تا از منابع و معادن آن برای کشور متروپل سود جوید؛ ممکن است در این جهت، بومیان محلی را در اشکال گوناگون کار اجباری به بردگی یا اسارت بکشد، اما هم منشا و هم هدف، کشور مرکزی است. در حالت استعمار استیطانی، کشور جدیداً تاسیس شدهْ برای خود فعالیت دارد و نه برای یک مرکز دوردست؛ چنانچه در حالات آمریکا، کانادا یا استرالیا شاهد آن بوده‌ایم.

در مورد خاورمیانه، نیروهای استعماریْ انگلستان، فرانسه، آمریکا… بودند. اما رابطه اسرائیل و فلسطین، نه یک رابطه استعماری کلاسیک، بلکه به‌ویژه رابطه‌ای استثماری است که از اواخر سال‌های ۸۰، در چارچوب قطعه‌ای‌شدگی نیروی کار توسعه می‌یابد؛ قطعه‌ای‌شدگی که به‌دلیل گذشته تاریخی این کشور، پایه و زمینه بسیار قوی‌ای در اسرائیل دارد: تقابل ارزش‌گذاری به نیروی کار یهودی از طریق وجود و قدرت اتحادیه‌های کارگری از یک‌سو و امواج متوالی مهاجرت، یهودی یا غیر یهودی، از سوی دیگر[48].

در این قطعه‌ای‌شدگی، موقعیت پرولتاریا به‌عنوان یک زحمت‌کش، به‌مثابه یک هویت فلسطینی تعریف می‌شود؛ در ادامه خواهیم دید که در این فرایند، دقیقاً تعریف پرولتاریا به‌عنوان فلسطینی است که در پایان سال‌های ۸۰ تمام حد‌و‌حدود انتفاضه را تشکیل می‌دهد. ویژگی‌های موقعیت او به‌عنوان یک پرولتر است که شورشیان انتفاضه را به حد‌و‌حدود فلسطینی خود بازمی‌گرداند.

این کسی که در این موقعیت پرولتاریاست، یک فلسطینی است، همان‌طور که در فرانسه عرب بودن به‌معنای اشغال یک موقعیت اجتماعی خاص است؛ در فرانسه، هیچ‌کس یک خرپول لبنانی یا مصری را که در اقتصاد غرب ادغام شده، یک عرب تلقی نمی‌کند. در فرانسه عرب‌ها کارگرند، در اسرائیلْ فلسطینی‌ها.

مسلماً کاسب‌کاران مسئله ملی تلاش خواهند کرد که این جنبش را یک "جنبش ملی" جلوه دهند یعنی آنچه را که نیست، آنچه را که نمی‌تواند باشد به آن تحمیل سازند. در فلسطین چیزی به‌نام سرمایه "ملی" که بتواند حول‌ خود، یک تولید و باز‌تولید در حوزه ملی را سازمان داده و زحمت‌کشان را در آن جذب کند، وجود ندارد؛ تمام آن چیزهایی که یک اقتصاد ملی می‌بایست می‌داشت در اینجا غایب است یعنی گذشته از یک اقتصاد خودمحور، یک بازار ملی، یک طبقه سرمایه‌دار ملی، یک دولت ملی، نهادهای ملی، ارتش ملی و غیره.

کاسب‌کاران مسئله ملی در سطح این منطقه با اتکا به ایدئولوژی جنبش آزادی‌بخش تلاش دارند برای خود بساطی ایجاد کنند؛ یقیناً رهبری حماس یا رهبری دولت "خودمختار" چنین عناصری تولید می‌کند؛ دولت خودمختار که درواقع دولت "ملی‌"ای بود که شرایط واقعی امکان آن را می‌داد و در اسلو متولد گشت، یقیناً بر اساس گردش کوچکی که پول‌های دیاسپورا و کمک‌های بین‌المللی در کناره باختری فراهم می‌کند - یعنی پولی که نه سرمایه، بلکه درآمد محسوب می‌شود (و آن‌هم نه‌فقط برای آن‌ها بلکه یرای خود کشورهای نفتی) - با پیمان‌کاران محلی یا خارجی وارد مراوده می‌گردند و نوعی فعالیت دارند که در آن، گذشته از فساد ساختاری، رابطه استثماری کارگران فلسطینی هم وجود دارد. در غزه هم، حماس، مسلماً با پول‌هایی که از قطر، ایران و همین‌طور نهادهای بین‌المللی می‌رسد، حداقلی از معیشت را از راه تجارت رسمی یا "زیر‌زمینی" فراهم کرده و به ساختمان‌سازی و تونل‌سازی هم دست زده است؛ همان ساختمان‌هایی که اسرائیل مرتبا منهدم می‌سازد؛ می‌دانیم که تونل‌هایی که در غزه زدند، در زمینه تجارت و بازرگانی و همین‌طور تسلیحاتی به‌ درجات بالنسبه وسیعی گسترش یافته بود. اما این‌همه، یک طبقه سرمایه‌دار فلسطینی که مبنای یک قدرت "ملی" باشد، نمی‌سازد.

پرولتاریایی که به‌معنای اخص کلمه در مناطق اشغالی وجود دارد، در ارتباط، نه با سرمایه‌ای فلسطینی، که اساساً وجود خارجی ندارد، بلکه در ارتباط با سرمایه اسرائیلی است، چه در چارچوب ساختمان‌سازی‌هایی که در مستعمرات انجام می‌شود، چه در ارتباط با کارخانه‌های پیمانی که در آن‌جا زده شده است. این پرولتاریا، طبقه سرمایه‌داری‌ای در مقابل خود می‌بیند که فلسطینی نبوده بلکه اسرائیلی است.

همین که تنها نیروی باقی‌مانده از این گرایش ملی، یعنی سازمان آزادی‌بخش را منهدم ساختند و امروز رهبران این سازمانْ تبدیل به یک سندیکای مدیریت نیروی کار در کناره باختری و همین‌طور مهار نوعی انتظامات برای شورش‌های اجتماعی شده است به‌حد‌کافی گویاست. شعارهای آزادی‌بخشیِ ملی، امروز دیگر هیچ ربطی به مبارزات آزادی‌بخش ملی که در سال‌های ۶۰ در خاورمیانه شاهد بودیم و موجب نوعی رشد خودمدار جوامع گشت، نبوده و صرفاً به‌عنوان بهانه‌ای برای سهم‌بری اقشار بالای "جامعه فلسطینی" به کار می‌رود.

نتیجه‌گیری موقت

تا اینجای بحث، تلاش کردیم طناب مبارزه طبقات را با دقت دنبال کرده و ریسمان‌های بهم‌تافته آن را که چیزی جز تناقضات اجتماعی و طبقاتی‌ نیستند از هم تفکیک کرده و به تحلیل‌شان بنشینیم. این روند را تا اواخر سال‌های ۷۰ و از نفس‌افتادن رشد خود‌مدار کشورهای عربی از یک‌طرف و رشد مداربسته اسرائیل از طرف دیگر تعقیب کرده و سپس روند شکست این نوع رشد در فرایند جهانی‌شدن سرمایه را نشان دادیم... تا رسیدیم به قدرت‌گیری بیش از پیش عربستان سعودی در خاورمیانه و رشد تدریجی بورژوازی متکی بر رانت نفتی و ادغام منطقه‌ای آن.

این مجموعه، روند تاریخی منحصربه‌فردی تشکیل می‌دهد با یک نتیجه اساسی برای بحث ما: شکست بورژوازی ناسیونالیست این دورهٔ "جنبش‌های آزاد‌بخش ملی"، درواقع به‌معنای پیروزی مناسبات اجتماعی خاصاً سرمایه‌داری است.

باید در این سطح کمی تأمل کنیم:

زمانی‌که تحت قیمومیت، بورژوازی "پیرامونی" به قدرت می‌رسد، کماکان روند کار موجود و روابط اجتماعی منطبق با آن را حفظ می‌کند، یعنی مناسباتی که از دوران عثمانی، بدون تغییر باقی مانده بود. درست است که وجود مستعمره‌های یهودی‌نشین از ابتدای قرن و سپس تشکیل دولت اسرائیل در منطقه اشکال مالکیت را تغییر داده، اما هنوز در ترکیبات اجتماعی جامعه تغییرات ساختاری وارد نکرده بود. به‌این‌دلیل است که تمام این دوره را می‌توان با پیروی از مارکس، دوران انقیاد صوری در نظر گرفت چرا‌که هنوز اشکال کهن بهره‌کشی و روابط استثماریِ در انطباق با آنْ وجود داشته و سرمایه‌داری هنوز منحصراً به شیوه تولید حاکم تبدیل نشده بود؛ هنوز در عرصه تولید و بازتولید، جامعه به شیوه‌های تولیدی پیشا‌سرمایه‌داری اتکا داشت.

از ۵۰ تا ۷۰، مرحله ریشه‌کنی خشنِ بخش‌های مرتبط با تولید کالایی کوچک و روابط اجتماعی‌ای است که بر آن بنا شده بود.

درواقع از اواخر سال‌های شصت روند اجتماعی شکست بورژوازی ناسیونالیست آغاز می‌شود. ناسیونالیسمی که خودِ سیاست اقتصادی این دولت‌ها، با اصلاحات ارضی، دولتی‌کردن‌ها، سلب‌مالکیت از سرمایه‌داران وابسته به غرب، توسعه‌دادن کار مزدی و صنایع بزرگ و تضعیف پایه‌های تولید کوچک کالایی، به‌وجود آورده بود بدون این‌که بتواند این حرکت را تا به آخر ادامه دهد زیرا همان‌طور که دیدیم با تضادهای درونی این شیوهٔ رشد، تصادم پیدا کرد.

فقط در مرحله تحول بعدیْ یعنی سال‌های ۸۰ به‌بعد است که وارد دوران غلبه انقیاد واقعی می‌شویم که سرمایه‌داری در آن به‌مفهوم اخص کلمه بر جامعه حاکم می‌شود. درواقع استقرار اسرائیل در منطقه، با تغییر دادن اشکال مالکیت، شرايط را برای تحولات آينده فراهم کرده بود.

اما این گذار از انقیاد صوری به انقیاد واقعی هم، در خاورمیانه تحت عملکرد یک فرایند درونی و خود‌ْزا پیش نیامده و فقط با بازسازی سرمایه‌داری در سطح جهانی در سال‌های ۸۰ ممکن می‌شود. در این دهه است که این فرایند، به‌عنوان شکست قطعی بورژوازی ناسیونالیست و به‌مثابه تعریفی از بازتولید سرمایه در خاورمیانه صورت می‌گیرد که در تطابق با بازسازی عمومی سرمایه در شکل جهانی‌شدن باشد.

تمام این فرایند را می‌توان با پیروی از تئو کوسم، تحت عنوان "ادغام وابسته خاورمیانه" در سرمایه‌داری جهانی تلقی کرد. جنگ‌های عرب‌ها و اسرائیل و جنگ‌های میان خود عرب‌ها و دست آخر تند پیچ‌های انتفاضه که همه در حافظه خود داریم، بیان لحظات گوناگون این ادغام هستند.

در این لحظه تاریخی است که عربستان سعودی با علم‌و‌کتل نفتی و دلارهای خود وارد صحنه شده و تکامل بعدی تمام عناصر این مبارزه طبقاتی را به خود آغشته می‌کند…

اما این داستان دیگری است.

ادامه دارد…

حبیب ساعی

۲۰ نوامبر ۲۰۲۳

 ****

[1] بسیاری از تحلیل‌ها و مواضعی که در این متن آمده، با الهام از اثر با‌ارزش تئو کوسم Théo Cosme بنام "خاورمیانه، تاریخ یک مبارزه طبقاتی" نگاشته شده است.

Théo Cosme, “Histoire d’une lutte de classe 1945-2002”. Ed.Senonevero.2002

[2] همان‌جا، صفحه ۲۴۹

[3] این تجربه را عیناً ادوارد سعید زندگی کرده است؛ آن را در اینجا تعریف می‌کند:

 https://m.youtube.com/watch?v=7g1ooTNkMQ4

[4] بنابر گزارش ارتش اسرائیل، از ۱۳۰۰ کشته، حداقل ۳۵۰ نفر سرباز بوده‌اند. این آمار را باید کاملاً با تردید نگریست؛ اسرائیل پس از چند هفته، این عدد را ۱۲۰۰ نفر تخمین زد و گفت که در میان آنان عناصر حماس هم بوده‌اند. نورمن فینکلشتاین، دانشگاهی یهودی‌تبار آمریکایی که والدینش در گتو ورشو بوده و از کوره‌های آدم‌سوزی جان به‌ در‌ برده‌اند و خودش بیش از چهل سال از عمرش را معطوف به دفاع از خلق فلسطین کرده است، در بحثی منتشر‌شده در دوم نوامبر گفت که در روز هشت اکتبر، صحبت از ۵۰ قربانی بود، در نهم اکتبر از ۱۰۰ قربانی و ناگهان، چند روز بعد، تعداد قربانیان ۱۳۰۰ اعلام شد. او می‌گوید که این خبر او را "متحیر و مردد" کرد. هنوز، با‌وجودی‌که بیش از یک ماه از ماجرا می‌گذرد، از حقیقت ماجرا به‌درستی باخبر نیستیم.

[5] یه‌شو (یا زیست‌گاه) یا ها-یه‌شو به مکان‌های زیست یهودیان در سرزمین فلسطین گفته می‌شد که شامل سوریه عثمانی تا ۱۹۱۷ و فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا پیش از اعلام وجود کشور اسرائیل در ۱۹۴۸ بود.

[6] این موضع در اثر ذکرشده بسط داده شده است:

 تئو کوسم Théo Cosme "خاورمیانه، تاریخ یک مبارزه طبقاتی" نگاشته شده است.

Théo Cosme, “Histoire d’une lutte de classe 1945-2002”. Ed.Senonevero.2002

[7] در کنار تحلیل‌هایی که از جانب رفیق محسن نجات‌حسینی ارائه شده، مقاله با‌ارزش دیگری از جانب "کمیته عمل سازماندهی کارگری" منتشر گشته که برتری‌اش نسبت به دیگر نوشته‌های تحلیلی، در بررسی تاریخی مسئله است؛ اگر رفیق محسن، به‌واسطه وفاداری مطلقی که به مبارزات خلق فلسطین دارد، کماکان به افق جنبش‌‌های آزادی‌بخش ملی تعلق خاطر نشان می‌دهد، این رفقا در بررسی این تاریخ، پس از تحلیل خوب و صحیحی که از دوران حاکمیت عثمانی و ماهیت صهیونیسم و تقسیمات طبقاتی درونی آن می‌کنند، در بررسی افت‌و‌خیز‌های بعد از تشکیل دولت اسرائیل، در سطح ایدئولوژیک و سیاسی باقی مانده و به مناسبت درونی- اجتماعی و در‌نتیجه طبقاتی‌ای که گره‌گاه درک مسائل خاورمیانه در رابطه با خود عرب‌ها است، نمی‌پردازند. برای تحلیل این تاریخ، رفقا به روایت "قصه خدمت‌ها و خیانت‌ها" می‌رسند. آنها معتقدند: "با تغییر توازن قوا در جنگ سرد (از دهه ۷۰ و ۸۰ به‌بعد) روند وابستگی این گروهک‌ها [ساف یا الفتح را «گروهک» خواندن حداقل کمی بی‌لطفی به‌نظر می‌رسد!] به دولت‌های مستبد منطقه، شتابی بیش از پیش گرفت و به بوروکراتیزاسیون، شرکتی‌شدن و استحاله‌شان به احزاب سرمایه‌داری جدید در فلسطین شتاب داد؛ فرقی نمی‌کرد که حامی مالی شیخ باشد یا شاه یا ژنرالی سلاخ که دستش به خون توده‌های ستمدیده کشورش آلوده است؛ فیصل، ملک حسین، حافظ اسد، قذافی، صدام، خمینی و هر کسی که امکانات مالی برای آنان فراهم کند با او هم‌عهد می‌شدند و به اتحاد توده‌های تحت ستم منطقه با فلسطین خیانت می‌کردند". با این درک ایدئولوژیک، رفقا به تناقضات اجتماعی و تضادهای طبقاتی که در درون دولت‌های عرب در سال‌های ۵۰ تا ۷۰ شکل گرفت و از ۷۰ تا ۹۰ با قدرت‌یابی دولت‌هایی که بر رانت منطقه‌ای نفتی تکیه داشتند… توجه ندارند و کل این تاریخ را شتاب‌زده به گرایشات ایدئولوژیک این و آن و خیانت این و آن نسبت داده تا در پایان، بر اساس همین گرایش ایدئولوژیک و به‌نهایت رُمانتیک، به‌نوعی "جبهه سوم انقلابی" منجر گردد. در برابر شعارهای رمانتیک این رفقا باید این شعار را قرار داد: "نه رهنمود، نه رهبری، زنده باد پیکار توده‌ها!".

باری، هر دو این بینش‌ها در پایان، قربانی ایدئولوژی‌هایی می‌گردند که به‌لحاظ تاریخی منسوخ‌ شده‌اند: افق ملی‌گرایی از یک طرف و افق لنینیسم یا تروتسکیسم… از طرف دیگر.

[8]این روش از جانب این نیروها که عموماً به افق برنامه‌گرایی تعلق دارند چندان عجیب هم نیست؛ این همان اتفاقی‌ست که با لنینیسم افتاده است که بیش از صد سال پس از تجربه لنین و انقلاب اکتبر، نزد این رفقا کماکان الگوی تحلیلی همه جنبش‌ها محسوب می‌شود.

[9] نیروی هوایی برای اسرائیل، با توجه به مساحت کوچک کشور که در اقیانوس کشورهای عربی غرق است، بسیار پُر‌اهمیت بود. حتی قبل از تشکیل دولت اسرائیل، هاگانا یک شاخه نیروی هوایی ایجاد کرده که به محافظت از یه‌شو می‌پرداخت. تا قبل از جنگ ۶۷، اسرائیل هواپیماهای خود را عمدتاً از چکسلواکی و سپس فرانسه می‌خرید. در جنگ ۶۷، میراژ‌های فرانسوی که توسط خلبانان آموزش‌دیده در نیروی هوایی بریتانیا هدایت می‌شدند، توانستند دو‌ساعته کل نیروی هوایی مصر را که در پایگاه‌ها قرار داشتند منهدم سازند. از ۶۸ به‌بعد، سیل فانتوم‌های آمریکایی به‌سوی اسرائیل سرازیر شد. در زمان جنگ ۶۷، شاه هم مترصد خرید هواپیما از آمریکا بود، به‌همین‌دلیل به لشکرکشی هوایی اسرائیل توجه خاصی داشت.

[10] "اروپا و آسیا" اثر ژرژ کورم چاپ اول ۱۹۹۱ انتشارات دکوورت پاریس صفحه ۲۲۳

 L’Europe et l’Orient; Georges Corm. Ed.La découverte; Paris, (1991) 2002.

[11] این متن گنجایش پرداختن به این مطلب را ندارد و در این‌جا به اشاره‌ای بسنده می‌کنیم. این فرایند سلب‌مسئولیت از سرمایه نسبت به سرنوشت بخشی از طبقه کارگر، فرایندی است که از بازسازی سال‌های ۸۰ آغاز گشت و پس از بحران ۲۰۰۸ تشدید شد؛ این فرایند به‌مرور، در رابطه ایجابی میان کار و سرمایه تغییراتی اساسی به‌وجود آورده است. جهانی‌شدن سرمایه که بیان سنتتیک این فرایند استْ در مرکز خود گسست میان بازتولید نیروی کار و ارزش‌یابی سرمایه را حمل می‌کند. این گسست است که مجموعه‌ای از رفرم‌ها را موجب گشته؛ از رفرم‌های ضد کارگری‌ (در زمینه قانون کار، انعطاف‌پذیری و بی‌ثباتی کار، حقوق بازنشستگی و بیکاری، قاعده‌زدایی…) گرفته تا رواج "شرکت‌های تک‌نفره"،"خوداستثماری"، "چندشغلی" و انواع و اقسام بی‌ثباتی‌های کاری ادغام شده در نوعی تقدیس از فردگرایی که به "اوبریزاسیون" معروف شد… این همه، به‌نام "آزادی فعالیت"، "استقلال"، "رهایی از قواعد و مقررات دست‌و‌پا‌گیر" به خورد خلق‌الله داده می‌شود، بدون آن‌که به جوانانی که اجباراً به این نوع کار تَن می‌دهند گفته شود که این "آزادی"، به قیمت سلب‌مسئولیت کامل اجتماع از شئونات زندگی‌ات تمام می‌شود. این بی‌قاعدگی، که هم‌زمان با ابزار جدید ارتباطی و شبکه‌های اینترنتی به‌وجود آمد، تا جایی می‌رود که دیگر تمایزی میان زمان کار و زمان فراغت موجود نیست. افراد همیشه یا در حال کارکردن هستند یا مترصد کار و بسیج برای آن. از آن بیشتر، محل کار هم دیگر معنایی ندارد. دوران اپیدمی کُوید این فرایند بی‌مکانی را تسریع کرد. دیگر همیشه و همه‌جا یا "سر کاریم" یا باید برای آن بسیج باشیم. درواقع جامعه سرمایه‌داری تمایل دارد که مسئولیت بازتولید نیروی کار را هرچه‌بیشتر از سر خود باز کرده و آن را به دوش خود کارگرانی بیندازد که باید حاضر‌یراق گوش‌به‌فرمان دستورات کارفرما باشند.

[12] L’Europe et l’Orient; Georges Corm. Ed.La découverte; Paris, (1991) 2002.

[13] نگاه کنید به تاریخ ۲۰ ساله حسین مکی، جلد ۱ صفحات ۲۰۹ تا ۲۱۴ که روایت ملاقات‌های پی‌در‌پی رضا شاه و آیرون ساید رئیس قوای انگلیس در ایران را تعریف می‌کند.

[14] محمدعلی پاشا (۱۷۶۹–۱۸۴۹) از سال ۱۸۰۵ تا هنگام کناره‌گیری به نفع فرزندش (۱۸۴۸) والی ایالت مصر بود.

[15] L’Europe et l’Orient; Georges CORM; Ed. La Découverte; Paris; (1991) 2002. Page 222-223

[16] برای دریافتن سرنوشت‌های فردی که در این میان زیر و رو می‌شدند می‌توان به رمان‌های نجیب محفوظ، نوبل ادبیات ۱۹۸۸، رجوع کرد. او با نبوغ و توانایی خارق‌العاده‌ای زندگی روزمره مردم قاهره سال‌های ۵۰ را می‌کاود. "گذرگاه معجزه‌ها" (۱۹۴۷)، "که شب فرو‌افتد" (۱۹۴۹ )، "بن‌بست دو قصر" (۱۹۵۰)...؛ او را منتقدان ادبی هم‌قطار بالزاک، دیکنز و تولستوی می‌شناسند. اثر سه‌گانه (تریلوژی) "قاهره" درست قبل از کودتای جمال عبدالناصر در ۱۹۵۲ به پایان می‌رسد.

رمان‌نویس برجسته دیگری که در آثارش رودررویی دو تمدن را تصویر کرده، نویسنده سوری عبدالرحمان مُنیف است که با قدرت تشریحی تکان‌دهنده‌ای برخورد یک قوم صحرانشین را با اولین آمریکایی‌هایی که برای حفر چاه‌های نفت به الاحسا (عربستان سعودی) رفته بودندْ تعریف می‌کند؛ این اثر به نام "شهرهای نمک" با دقت جامعه شناسانه‌ای استثنایی نشان می‌دهد که برای بادیه‌نشینان عربْ ورود این تگزاسی‌ها در سال‌های ۱۹۳۰ با تجهیزاتشان، با آداب و رسوم متفاوت‌شان، چه زلزله اجتماعی و فرهنگی عظیمی بوده است و چگونه شهرهای نفتی جدیدی از کویر برمی‌خاستند.

شاید هیچ رسانه دیگری مگر رُمان، نتواند خشونت این برخورد را تصویر کند. این اثر تا مدت‌ها در عربستان سعودی ممنوع بود.

[17] از قرن دهم میلادی امرای مکه از هاشمیون بودند که از خاندان قریش محسوب شده و امروز کماکان در اردن قدرت دارند. اصل و نسب آنان به هاشم‌بن عبدالمناف، جد پیغمبر (وفات ۵۱۰ میلادی) باز می‌گردد. در زمان جنگ اول، پسر رئیس قوم، فیصل، در اتحاد با انگلستان تا دمشق را فتح می‌کند (۱۹۱۸) و فیصل اول در ۱۹۲۰ به‌عنوان پادشاه سوریه اعلام می‌شود؛ اما بنابر قرارداد سایکس پیکو و تبعاتش در سن‌رمو، سوریه به قیمومیت فرانسه در‌می‌آید. در جنگی که میان ارتش شامات فرانسه و فیصل درگرفت (که به نام نبرد میسلون معروف است) فرانسه پیروز گشته و سوریه و لبنان تحت قیمومیت فرانسه می‌مانند.

[18] بخشی از این جنایات را بعدها - خیلی خیلی بعدها(!)- بی‌بی‌سی مستند کرد و می‌توان روی سایت بی‌بی‌سی در آدرس زیر، جزییات آن را پیدا کرد.

https://www.bbc.com/persian/articles/c2593dg92g7o

[19] در این دوره، امپراتوری بریتانیا در جنگ و جدال با محمدعلی پاشا والی مصر بود که تلاش‌های زیادی در جهت مدرنیزه کردن کشورش انجام داده و ممکن بود مبانی یک رشد خودمدار را در منطقه ایجاد کند؛ و از این طریق راه نفوذ غرب را مسدود سازد. طبعا چنین امری برای دولت‌های غربی قابل‌پذیرش نبود. لازم بود که فرانسه و انگلیس نه‌تنها به خدمت محمدعلی پاشا برسند بلکه امکان چنین چیزی را در آینده مسدود کنند. یعنی به‌وجود آمدن نظامی که در جهت رشد اقتصادی مستقل کشور عمل کند.

[20] همان جا صفحه ۸۰

[21] برای آشنا شدن با وضعیت منطقه و به‌خصوص فلسطین در ابتدای قرن بیستم می‌توانید به فیلم مستند اشرف مشهراوی

 Ashraf Mashhrawi، فیلم‌ساز فلسطینی ساکن غزه به نام "فلسطین ۱۹۲۰" ( در کانال یوتیوب الجزیره ) در آدرس زیر توجه کنید:

 https://www.youtube.com/watch?v=QUCeQt8zg5o&t=517s

[22] طنز تلخی در این تحریم وجود دارد، زمانی‌که امروز دولت اسرائیل کمپین BDS را غیرقانونی می‌خواند!

[23] لطف‌الله سلیمان "تاریخ عرفی فلسطین"؛ انتشارات لا ‌دکوورت، صفحه ۴۳؛ نقل‌شده در کتاب "خاورمیانه - تاریخ یک مبارزه طبقات ۲۰۰۲-۱۹۴۵" نوشته تئو کوسم.

Lotfallah Soliman, Pour une histoire profane de la Palestine, Ed. La découverte. p. 43

[24] آنتوان منصور: "یک اقتصاد مقاومت در کناره باختری و غزه"، چاپ هارماتان، ص.۶۱

[25] همانجا صفحه ۴۷

[26] برای اطلاع از جزئیات، می‌توان به کتاب لطف‌الله سلیمان " تاریخ عرفی فلسطین" انتشارات لا‌دکوورت صفحه ۴۹ تا ۶۰ رجوع کرد.

Lotfallah Soliman, Pour une histoire profane de la Palestine, Ed. La découverte. p. 49-60

[27] همانجا، صفحه ۵۳

[28] همان‌جا صفحه ۴۰

[29] "خاورمیانه تاریخ یک مبارزه طبقاتی ۲۰۰۲ -۱۹۴۵"، تئو کوسم ص ۴۰

Histoire d’une lutte de classes; Théo Cosme; Ed.Senonevero. 2002. p.41

[30] جا دارد در اینجا این نقل‌قول مارکس را یادآور شویم که در آن به جِرِمی بِنتام (۱۸۳۲- ۱۷۴۸؛ حقوقدان انگلیسی، پایه‌گذار مکتب فایده‌گرایی) اشاره دارد و او را "نابغه حماقت بورژوایی" می‌خواند (کاپیتال فرانسوی، جلد سوم، فصل ۲۴، بخش۵)؛ می‌بینیم که مارکس در این‌جا این جَوّ رهایی را چگونه تعریف می‌کرد: "درواقع، قلمرو گردش یا مبادله کالا که در محدوده آن خرید و فروشِ نیروی کار جریان می‌یابد، درواقع همان بهشتِ حقوق طبیعی بشر است. این‌جا قلمرو منحصر‌به‌فرد آزادی، برابری، مالکیت و بِنتام است. آزادی! زیرا هر خریدار و هم فروشنده‌ی کالا، مثلاً نیروی کار، تنها تابع اراده‌ی آزاد خود هستند. آن‌ها به‌عنوان اشخاصی آزاد که در پیش‌گاه قانون هم‌پایه‌اند، با هم قرارداد می‌بندند. قرارداد آنها [برآیند نهایی است] که اراده‌ی مشترکشان در آن تجلّی حقوقیِ مشترکی می‌یابد. برابری! زیرا هر یک، مانند مالکان ساده‌ی کالاها با هم ارتباط می‌گیرند و هم‌ارز را با هم‌ارز مبادله می‌کنند. مالکیت! زیرا هر یک چیزی را در اختیار دارند که متعلق به خودشان است. و بنتام! زیرا هرکس منافع خویشتن را دنبال می‌کند. تنها نیرویی که آنان را گرد هم می‌آورد و بین‌شان رابطه برقرار می‌کند، خودخواهی، سود و منافع شخصیِ هر یک است. هر‌یک فقط به خود توجه دارد و کسی نگران دیگری نیست. و دقیقاً به‌همین‌دلیل، یا در انطباق با هم‌آهنگیِ از پیش‌مستقرِ امور، یا در سایه‌ی حمایت پروگاری قادر، همه‌ی آن‌ها برای آن‌چه متقابلاً مفید است و سودِ مشترک و منافع مشترک شمرده می‌شود، با هم کار می‌کنند." (سرمایه، کارل مارکس، مجلد یکم، ترجمه‌ی حسن مرتضوی، نشر لاهیتا، تهران، ۱۳۹۶، صفحه ۱۹۸)

[31] نویسنده کتاب مرجع "پاک‌سازی قومی در فلسطین"

Ilan Pappe;”Le nettoyage ethnique de la Palestine”; Ed. Fayard, Paris, 2000

[32] رجوع کنید به  https://m.youtube.com/watch?v=ipT1dHU1ya4 

[33] این سازمان در ۱۹۴۸ در کنار قطع‌نامه ۱۹۴ که حق بازگشت فلسطینیان که از زمین خود رانده شده‌اند را به رسمیت می‌شناسد، به‌وجود آمد. برای برخورداری از خدمات این سازمان باید در آن نام‌نویسی کرد. در زمان تشکیل، ۷۵۰ هزار پناهنده زیر پوشش آن بودند که امروز تعدادشان به ۵ میلیون نفر رسیده است که در ۵۸ پناهگاه آوارگان سکونت دارند. جمعیت غزه، بیش از ۸۰ درصد پناهنده هستند که معیشت بیش از نیمی از آنها به این سازمان وابسته است. هفته گذشته ۱۳ نوامبر ۲۰۲۳ یادبودی جهانی برای ۱۰۱ نفر از کارمندان این نهاد که به دست ارتش اسرائیل کشته شده‌اند برگزار شد. (روزنامه لاکروا ۱۴ نوامبر ۲۰۲۳.La Croix 14/11/2023).

[34] اثر نام‌برده، صفحه ۱۳۵

[35] برای اطلاع بیشتر از این فرایند می‌توان به اثر زیر مراجعه کرد:

Jean et Simone LACOUTURE, "L'Égypte en mouvement"; Seuil, Paris, 1962

[36] پس از این کشتار هولناک، یک گروه چریکی با همین نام "سپتامبر سیاه" تشکیل شده و دست به فعالیت می‌زند؛ این گروه است که یک سری عملیات چریکی مهم در سال‌های ۷۰ انجام داد از جمله عملیات گروگانگیری ورزشکاران اسرائیلی در المپیک مونیخ ۱۹۷۲.

[37] رجوع کنید به کتاب تراب حق‌شناس "از فیضیه تا پیکار" صفحات ۲۶۷ ۲۶۸ ۲۶۹

[38] الصحوه الاسلامیه، شعبه‌ای از سلفیسم؛ صحوه یک اصطلاح سعودی است که به تمام جنبش‌های اسلام سیاسی گفته می‌شود که چتر اصلی آنها اخوان‌المسلمین قطبی است. عربستان سعودی در اعطای نقش مستقیم در حکومت به علما (هیئت رهبران دینی و فقهای اسلامی) تقریباً منحصر‌به‌فرد است. علمای الهام‌گرفته از صحوه تأثیری کلیدی در تصمیمات مهم دولت داشته‌اند، برای مثال تحمیل تحریم نفتی در سال ۱۹۷۳ و دعوت از نیروهای خارجی به عربستان سعودی در سال ۱۹۹۰ (منبع ویکی پدیا).

[39] Palestine: Une économie de résistance en Cisjordanie et à Gaza, éd. L’Harmattan.

 می‌توانند خلاصه‌ای از این کتاب را در مقاله زیر بیابند:

Cisjordanie et Bande de Gaza: domination et résistance économiques; La documentation Française, Monde Arabe 1983/4; No 102, Pages 45 à 65.

[40] Janet ABU-LUGHOD, " lsraeli Settlements in Occupied Arab Lands: Conquest to Colony ", Journal of Palestine Studies, n 2, Winter 1982, p. 25 et p. 37.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور ص۴۸.

[41] منظور از "خط سبز" سرحد سرزمین‌هایی است که اسرائیل در کرانه باختری در سال‌های ۱۹۴۸-۱۹۴۹ فتح کرد.

[42] lan LUSTICK, "Israël and the West Bank after Elon Moreh : the Mechanics of de facto Annexation ", Middle East Journal, Autumn 1 981 , p. 572.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصورهمان جا

[43] (5) Paul QUIRING, " lsraeli Settlements and Palestinian Rights ". Middle East International, September 1978, p. 12.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[44] این انستیتوی تکنولوژیک که از ۱۹۱۲ تشکیل شده یک دانشگاه و مدرسه عالی مهندسی در اسرائیل است که گویا شخص شخیص انیشتین از بنیانگذاران آن بوده است. مقر این نهاد در حیفا است و هدفش بنابر معرفی‌نامه‌ای که روی اینترنت از این شرکت وجود دارد "از همان آغاز، تربیت و آموزش مردان و زنانی است که در عرصه‌های علمی و تکنولوژیک در خدمت دولت در حال تشکیل، فعالیت کنند". هدف این بساط طبعاً "کمک کردن به پیشرفت اسرائیل و کل بشریت در عرصه علوم است. "رجوع کنید به

https://www.technionfrance.org/a-propos

[45] Jerusalem Post, 7 et 10 novembre 1980.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[46] Israel, Central Bureau of Statistics, Statistica/ Abstract of Israel 1980, p. 300-301 .

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[47] Voir BIT (Bureau International du Travail), Rapport sur la situation des travailleurs des territoires arabes occupés, Conférence internationale du travail, 678 session, mars 1981 , p. 39-40.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[48] گفته شد که بین ۳۰ تا ۴۰ درصد مهاجرینی که از روسیه آمدند اساساً یهود نبودند.

در مورد ایدئولوژیِ چپ رادیکال[1] [اولترا-چپ]آگوست_شینکل_اعتصاب_1932.png

نوشتۀ ژیل دووه

ترجمۀ حبیب ساعی (کارمشترک)

این مقاله که به مناسبت سمینار ژوئن-ژوییۀ ۱۹۶۹ نوشته شده است، برای اوّلین‌بار در اوت ۱۹۶۹ در شمارۀ ۸۴ نشریۀ اطلاعات و مکاتبات کارگری (ICO[2]) منتشر شد.

"رازآلودگیْ نه فقط در پاسخ‌هایش، که در خود پرسش‌ها نهفته بود."

مارکس، ایدئولوژی آلمانی

 

این متن با هدف ارائه بحث در جلسات ملّی و بین‌المللی‌ای که در ژوئن-ژوئیه ۱۹۶۹ به ابتکار ICO برگزار می‌شود، تدوین شده است. تردیدی نیست که‌ یکی از اهداف اساسی این جلساتْ "هماهنگ کردن" فعالیت گروه‌های مختلف چپ رادیکال در فرانسه و در جهان است. اما در همین ابتدا مسئله‌ای مطرح است: کدام فعالیت؟ فقط کارهایی را می‌شود هماهنگ کرد که در جهتی یکسان حرکت می‌کنند، که حول مشغله‌های ذهنی یکسانی می‌چرخند، امری که قطعاً مستلزم ‌یک توافق تئوریک کلی نیست، اما در هر صورت‌ نیاز به بحث و گفتگو دارد؛ و چنین بحثی فقط می‌تواند معطوف به اساس و بنیان کار باشد. به‌همین‌خاطر است که جهت تدارک این جلسات، نوشته‌ای نظری ارائه می‌کنیم که بر دو موضوع متمرکز است که به‌صورت تنگاتنگی با هم مرتبطند (که در واقع فقط‌ یکی هستند): مسئلۀ به‌اصطلاح "تشکیلات" و مسئلۀ مضمون سوسیالیسم؛ در یک کلام: وسیله و هدف جنبش انقلابی. جریان چپ رادیکال (کمی جلوتر توضیح خواهیم داد که منظورمان از این عبارت دقیقاً چیست)، خود را حول این دو موضوع بیان و تعریف کرده است. ما قصد داریم در اینجا به راه حل‌هایی بیاندیشیم که این جریان پیشنهاد می‌کند.

این رهیافت از نظر ما، نه‌ تنها ما را از فعالیت مشخص دور نمی‌کند، بلکه تنها روشی است که "هماهنگی" واقعی فعالیتِ گروه‌های مختلف چپ رادیکال حاضر در جلسات ملّی و بین‌المللی را میسر می‌سازد. برای همۀ چپ‌های رادیکال که برای‌شان فعالیت انقلابیْ واقعاً مسئله‌ای پراتیک است، چاره‌ای نیست مگر آنکه مسئلۀ تئوریکِ سمت‌گیری عمومی فعالیت‌شان را به پرسش بگذارند.

واضح است که نقد ما باید در کنار وجوه دیگرْ تاریخی نیز باشد: هدف این نیست که صرفاً ایده‌هایی را در مقابل ایده‌های دیگری قرار دهیم، بلکه می‌خواهیم موقعیتِ مفاهیم مورد بحث را به‌لحاظ تاریخی مشخص کنیم. این امر به‌خصوص از آن نظر ضرورت دارد که مفاهیمِ مورد بحث، خودشان با ارجاع مدام به ‌یک گذشتۀ مشخص و به تئوری‌هایی که از دورۀ خاصی از تاریخِ جنبشِ کارگری متصاعد شده‌اند، تعریف می‌شوند.

در واقع جریان چپ رادیکال چیست؟ چپ رادیکال محصول جنبش انقلابیِ متعاقب جنگ جهانی اوّل و ‌یکی از وجوه آن بود که اروپای سرمایه‌دارانه را از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۱-۱۹۲۳ به لرزه درآورد بدون آنکه تا تخریب آن پیش برود. ایده‌های چپ رادیکال در این جریانِ سال‌های ۲۰ ریشه‌ دارد که خود بیان مبارزۀ ده‌ها هزار کارگر انقلابی در اروپا بوده است. در درجۀ اول، این جنبش در تقابل با جهت‌گیری عمومی جنبش جهانی انقلابی، در اقلیت قرار داشته است. خودِ اصطلاح اولتراچپ [چپ رادیکال] هم، گویای همین امر است: از یک طرف، راست (یعنی سوسیال-میهن‌پرست‌ها امثال اِبِرت، لونگه...) را داریم، سپس وسط [سانتر] (یعنی مشخصاً کائوتسکی در آلمان، اکثریّت حزب کمونیست در فرانسه...) را، از طرف دیگر چپ (یعنی لنین و انترناسیونال سوم) را و دستِ آخر ماورای چپ[3].قرار دارد. پس جریان چپ رادیکال از همان بدو تولد به‌عنوان جریانی در اپوزیسیون مطرح شد: یعنی اپوزیسیونی در درون KPD (حزب کمونیست آلمان) و انترناسیونال کمونیستی. این جنبشِ در اقلیت، در تقابل با اکثریتِ انترناسیونال کمونیستی تعریف می‌شد، در مقابله با تزهایی که در جنبش کمونیستی حاکم بودند یعنی مشخصاً با لنینیسم. این جریان نیروی خود را به‌خصوص از جنبش انقلابی در آلمان و هلند می‌گرفت، اما تکیه‌گاه‌هایی [هم] در فرانسه و انگلستان داشت که وزنۀ چندانی محسوب نمی‌شدند. (فعلاً به‌عمد چپ ایتالیا، "بوردیگیسم"[4] را به کناری می‌نهیم و برای سهولت بیشتر در [دستۀ] چپ رادیکال واردش نمی‌کنیم و کمی بعدتر آن را بررسی خواهیم کرد. پس به‌نوعی می‌توان گفت که معیار ما برای تعریف چپ رادیکالْ تقابل با لنینیسم از نظرگاه چپ است، یعنی با لنینیسم در کلیت آن، چه در تئوری و چه در پراتیک).

مطالعۀ جنبش چپ‌ رادیکال نشان می‌دهد که این جنبش همگن و یکدست نیست (رجوع شود به جزوۀ ICO در مورد جنبش شوراها در آلمان[5]). وانگهی، گرایش‌های متفاوتِ درون آن، طی زمان و به فراخور اوضاع‌ و احوال متحول شده‌اند [و تحول‌شان هم‌ یک مسیر را طی نکرده]: مثلاً "پاسخ به لنین" گورتر[6] (که اخیراً تجدید چاپ شده) برداشتی از حزب را بسط می‌دهد که بخش عمده‌ای از جریان "سوسیالیسم شورایی"، آن را نمی‌پذیرند. بنابراین در بررسی دو موضوع پایه‌ایی ("تشکیلات" و مضمون سوسیالیسم)، ما صرفاً به ایده‌های می‌پردازیم که به رشد آتی این جریان مربوط است و در نتیجه در گروه‌های چپ رادیکالِ فعلی، محفوظ مانده است، گروه‌هایی که بدون شک ICO یکی از بهترین نمونه‌های آن محسوب می‌شود.

درک‌ جریان‌های چپ رادیکال در مورد مسئلۀ تشکیلات، هم محصول تجربۀ عملی (مبارزات کارگری به‌خصوص در آلمان) است و هم نقدی تئوریک (نقد لنینیسم). می‌دانیم که از نظر لنین جنبش کارگری نمی‌تواند فی‌نفسه انقلابی باشد: حزبی ضرور است تا "آگاهی طبقاتی" یعنی آگاهی سوسیالیستی را برایش فراهم بیاورد؛‌ مسئلۀ مرکزیِ انقلاب این است که چگونه باید یک "رهبری" پرقدرت بنا نهاد که بتواند کارگران را تا پیروزی به‌پیش‌بَرد. با تلاش در جهت تئوریزه کردن تجربۀ "تشکل‌های کارخانه‌"در آلمان، چپ‌های رادیکال با تئوری لنینی درافتادند و معتقد بودند که طبقۀ کارگر برای انقلابی بودن هیچ نیازی ندارد که‌ توسط ‌یک حزب رهبری شود. انقلاب، کارِ توده‌های متشکل در شوراهای کارگری است و نه پرولتاریایی هدایت و کنترل‌شده توسط انقلابیون حرفه‌ای. KAPD[7]  که گورتر در نامه به لنین فعالیت آن را تئوریزه می‌کند، هنوز نقش خود را همچون نقش پیشاهنگی می‌دید که بیرون از توده‌ها متشکل است؛ (هرچند که آنها وظیفۀ خود را روشنگری توده‌ها و نه رهبری به‌شکلی که در تئوری لنینی آمده است، قرار داده بودند). اما [در همان زمان هم] خودِ این درک توسط برخی از چپ‌های رادیکال پشت‌سر گذاشته شده بود. آنها با دوگانگی [دوآلیته] حزب/تشکیلات-کارخانه[8] مخالف بودند به این معنی که انقلابیون نباید خود را در سازمان‌های خاص، متمایز از توده‌ها متشکل سازند. این تز بود که در سال ۱۹۲۰ منجر به ایجاد "اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد" AAUD-E[9]  شد. AAUD-E, AAUD را به این دلیل که به "تشکل توده‌ای" KAPD تبدیل شده بود، شماتت می‌کرد. 

کمونیسم شورایی و در درجۀ اوّل درخشان‌ترین تئوریسین آن، آنتون پانکوک[10]، این ایده‌های جدید AAUD-E را از آنِ خود کرد؛ و بر اساس همین برداشت است که ICO کار خود را بنا نهاد: هرگونه گردهمایی انقلابیون که خارج از ارگان‌های خلق‌شده توسط خودِ کارگران شکل بگیرد و تلاش کند خطی برای خود ارائه دهد ‌یا تئوری منسجم و فراگیری تدوین سازد، لاجرم خود را در موقعیت رهبری کارگران قرار می‌دهد. پس انقلابیون صرفاً اطلاعات را به گردش درمی‌آورند و کارگران را در تماس با یکدیگر قرار می‌دهند، و هرگز تلاش نمی‌کنند که به‌عنوان یک گروه به تدوینِ ‌یک تئوری و‌ یک سمت‌گیری عمومی دست بزنند.

محتوای سوسیالیسم هم، با عزیمت از تجربۀ پرولتری و [ویژگی‌های] دوران و نقد لنینیسم درک شده است. چپ‌های رادیکال در آلمان و روسیه، رشد عظیم شوراهای کارخانه و شوراهای کارگری را می‌دیدند. در آلمان، شوراها زیر تسلط سیاسی نیروهای رفرمیست باقی ماندند؛ در روسیه، وظایفی که توانستند به انجام برسانند، در حد کنترل کارگری (۱۹۱۷ و اوایل ۱۹۱۸) محدود ماند و بلافاصله پس از آنْ شوراها برچیده شد. لنین می‌گفت: بلشویک‌ها باید ادارۀ روسیه را در اختیار گیرند. رفته‌رفته برای مدیریت اقتصادِ روسیه دستگاه بوروکراتیکی شکل گرفت. چپ‌های رادیکال این کاریکاتور سوسیالیسم را افشا و مسئله‌ای را مطرح کردند که می‌بایست به‌عنوان تز بنیادین آنها در این زمینه باقی بماند: سوسیالیسم به معنی مدیریت جامعه به‌دست مشتی "اداره‌جاتی" نیست، بلکه مدیریتِ جامعه توسط توده‌های کارگر متشکل‌شده در شوراهاست. سوسیالیسم مدیریت کارگری است. این درک در مرکز دستگاه نظری چپ‌های رادیکال باقی مانده است. بدین شکل نقد حزب، به نقد سوسیالیسم روسی پیوند می‌خورد. چپ‌های رادیکال، به‌جای حزب، یعنی ابزار کسب قدرت و اعمال مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، شوراهای کارگری را گذاشتند.

جریان چپ رادیکال در سال‌های ۲۰ بر اساس نقد لنینیسم حول این دو موضوع پایه‌گذاری شد.[حال] این پرسش مطرح می‌شود که آیا این جریان درست شبیه آنچه مورد انتقاد قرار می‌دهد، خودْ محصول یک دوران تاریخی نیست؟ و آیا خود [نیز] داغ محدودیت‌های ‌یک دوران را بر پیشانی ندارد؟ [به عبارت دیگر] آیا چپ رادیکال دست به نقدی عمیق از لنینیسم زده است ‌یا صرفاً از درِ مخالفت با آن وارد شده، بدون آنکه حقیقتاً به ریشه‌ها دست بَرد؟

  • * مسئلۀ تشکیلات

نقطۀ عزیمت روش‌شناسانۀ تئوری لنینیستیِ حزب، نوعی تمایز است که نزد تمام تئوریسین‌های بزرگ سوسیالیستی آن زمان و حتی در نوشته‌های پایان زندگی انگلس یافت می‌شود: مطابق این تمایز، "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم" (یعنی ایده‌ها، مبانی نظری، مارکسیسم، سوسیالیسم علمی و غیره... هر نامی به آن بدهیم) دو چیز اساساً متفاوت و جدا از هم هستند. در‌ یک‌ سمت کارگران و مبارزات روزمره‌شان قرار دارد و [در سمت دیگر] سوسیالیسم و انقلابیون. لنین با نقل از کائوتسکی می‌گوید که باید ایده‌های انقلابی را به میان کارگران "وارد کرد". جنبش کارگری و جنبش انقلابی از‌ یکدیگر گسسته شده‌اند‌، باید آنها را با‌ یکدیگر متحد و هدایت کارگران توسط انقلابیون حرفه‌ای را تأمین کرد. برای این کار، انقلابیون به‌صورت جداگانه‌ای گردهم جمع می‌شوند و "از بیرون" در جنبش کارگری مداخله می‌کنند. تحلیل لنین با قراردادن انقلابیونْ خارج از جنبش کارگری، بر یک مشاهدۀ به‌ظاهر بدیهی استوار می‌شود: گویا انقلابیون بالکل در دنیای دیگری غیر از دنیایی هستند که زندگی روزمرۀ کارگران در آن جریان دارد. حال آنکه لنین فقط روی ظاهر این قضیه تأکید می‌کند، بدون اینکه به عمق آن برود: یعنی [فهم این نکته که] جنبش انقلابی، آن پویایی‌ای که به سوی کمونیسم می‌رود، محصول جامعۀ سرمایه‌داری است. از همین‌جاست که مارکس درک خود را از حزب تدوین کرده بود. مارکس واژۀ حزب را بارها به‌کار برده: باید بین اصولی که مارکس مطرح می‌کند و تحلیل‌هایی که از وضعیت تحول جنبش کارگری در زمانۀ خود ارائه می‌دهد، تمایز گذاشت. هیچ شکی باقی نیست که برخی از این تحلیل‌ها اشتباه بوده‌اند (برای مثال در مورد سندیکاها). از طرف دیگر، متنی موجود نیست که در آنجا مارکس تصریح کند: "ببینید این نظر من درمورد حزب است"، بلکه ما در برخی از آثار او با موارد بسیاری از نکات پراکنده روبه‌رو هستیم. بنابراین مفسرین می‌توانند از این بابت مشعوف بوده و آن‌ها را هر طور مایل‌اند تعبیر کنند. با این حال به‌نظر ما آشکارا نقطه‌نظر جامعی از تمام این متون متصاعد می‌شود. جامعۀ سرمایه‌داری از [درون] خودش‌ یک حزب کمونیستی تولید می‌کند که چیزی نیست مگر سازمانیابی جنبشِ عینی (یعنی به‌صورتی مستقل از آگاهی در درک کائوتسکی و لنین) که این جامعه را به سمت کمونیسم سوق می‌دهد (در ادامه خواهیم دید که کمونیسم چه هست و یا دست کم چه نیست).

در دورۀ صلح اجتماعی، تعادل جامعه ثابت باقی می‌ماند، عناصر سیستم‌ بر یکدیگر تکیه داشته و همدیگر را حفظ می‌کنند و هیچ گسستی ممکن نیست. در این شرایط، جنبش انقلابی به وجوهی محدود و حتی در نخستین نگاه، قابل اغماض تقلیل یافته است: مثلاً به تعدادی مبارزۀ کارگری [برمی‌خوریم] که حتی ممکن است برخی از پایه‌های نظم موجود را زیر سؤال ببرند (برای مثال به پرسش کشیدن سندیکاها در حال حاضر) یا به‌همین ترتیب، شورش‌های خشنی که اغلب هم از سمت کارگران نبوده، بلکه از طرف برخی قشرهای دهقانی، ‌یا حتی امروز از سوی دانشجویان صورت می‌گیرد -هرچند که این شورش‌ها فقط نقشی را بازی می‌کنند که شرایط عمومی جامعه در آن لحظۀ خاص به آنها داده است-؛ دست آخر، گروه‌های کوچک و حتی افراد تک‌افتاده، کسانی که آنها را "انقلابیون" می‌نامیم. ما در حال حاضر در چنین شرایطی به سر می‌بریم. اما‌ اینطور نیست که در یک سمت "کارگران" باشند و در سمت دیگر "انقلابیون". یا بهتر بگوییم، اگر "انقلابیونْ" بُریده از پرولتاریا به‌نظر می‌رسند، مشخصاً به این معنی است که در چنین دوره‌ای پرولتاریا وجود ندارد. به تعریفی که مارکس ارائه می‌دهد و کاملاً اساسی است توجه کنیم: پرولتاریا فقط وقتی وجود دارد که انقلابی باشد. در "دورۀ آرام" هنگامی که سرمایهْ جامعه را می‌چرخاند و در آن آقایی می‌کند، فقط با مجموعه‌ای از افرادی طرفیم که به فروشِ نیروی کارشان مجبورند، نه با پرولتاریا. پرولتاریا، محصول رشدِ شکلِ تولیدِ کالایی است، نمی‌تواند چنان‌که هست،‌ یعنی به‌عنوان طبقه نمایان شود، مگر در شرایطی که در تعادل اجتماعیْ گسستی ایجاد شده باشد.

در واقع، هر جنبش انقلابی‌ با جامعه‌ای منطبق است که از آن ناشی می‌شود و [نیز با] جامعه‌ای که [پس از آن] مستقر خواهد کرد: جنبش کمونیستی، حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، به‌ویژه تقسیم کار ‌یدی-کار فکری را انعکاس می‌دهد. [جنبش کمونیستی] این تقسیم را "انتخاب نمی‌کند"؛ مبنایی‌ که سرمایه بر آن توسعه می‌یابد این تقسیم را به جنبش تحمیل می‌سازد. در دورۀ صلح اجتماعی، کارگرانِ انقلابیِ‌ تک‌افتاده‌ای در کارخانه‌ها داریم که هر چه از دستشان برآید در جریان مبارزات روزمره انجام می‌دهند؛ [ازجمله] نقد سرمایه‌داری و نهادهایی که در میان کارگران از سرمایه‌داری حمایت می‌کنند (برای مثال سندیکاها، احزاب "کارگری"، رفرمیست‌ها). آنها در این کار چندان موفقیتی هم ندارند، امری که کاملاً طبیعی است. و از طرف دیگر انقلابیونی هستند (چه کارگر و چه غیرکارگر) که می‌نویسند و می‌خوانند، و هرچه بتوانند برای پخشِ کار تئوریک‌شان انجام می‌دهند؛ آنها نیز در انجام این کار همانقدر ناموفق هستند که کارگران، این هم کاملاً طبیعی است. لنین ‌می‌خواست که "تئوریسین‌ها"، "کارگران" را رهبری کنند؛ ICO مجدّانه چنین چیزی را رد می‌کند و معتقد است که باید از هر کار تئوریکِ جمعی‌ای پرهیز کرد. اما مسئله جای دیگری است: انقلابیون "کارگر" و انقلابیون "تئوریسین" فقط دو وجه از فرآیند واحدی هستند. با باور به اینکه اینجا ‌یک گسست عمیق [بین کارگران و انقلابیون] وجود دارد، لنین فقط ظاهر قضیه را به جای کلّ واقعیت می‌گرفت. اما ICO همْ فقط خطای لنین را وارونه می‌کند، بی‌آنکه ببینند، این جدایی قُلابیْ توهم محض است و کافی است که به دوره‌ای برسیم که اندکی انقلابی باشد، تا این باطل بودن آشکار شود. در مِه و ژوئن ۱۹۶۸ در دانشگاه سانسیۀ پاریس شاهد چه چیز بودیم؟ تعدادی از کمونیست‌های "چپ رادیکال" که قبل و بعد از رخدادهای ۶۸، عمدۀ فعالیت انقلابی‌شان را وقف نقد تئوری جامعۀ سرمایه‌داری می‌کردند و [همچنان] می‌کنند و با اقلیتی از کارگران انقلابی کار می‌کردند. آنها نیامدند به کارگران بپیوندند و یا با آنها متحد شوند. آنها پیش از این، از کارگرانی که خودشان به واسطۀ اوضاع اتمیزۀ طبقه کارگر - که شاخص هر دورۀ غیرانقلابی است - از یکدیگر جدا افتاده‌اند، جداتر نبوده‌اند، (فراموش نکنیم که سندیکاها نه تنها این شرایطِ اتمیزۀ طبقۀ کارگر را کاهش نمی‌دهند، بلکه آن را تقویت هم می‌کنند). مارکس وقتی سرمایه را می‌نوشت، نسبت به زمانی‌که در لیگ کمونیست‌ها و در انترناسیونال فعالیت می‌کرد، از کارگران جداتر نبود: با کار در بطن این گروه‌ها، مارکس نه (مثل لنین) نیازی تحکم‌آمیز به این داشت که با متشکل شدنْ رهبری طبقۀ کارگر را در دست بگیرد و نه (مثل ICO) هراسی از این امر. داشت

درک مارکسیستی از حزب، -به‌عنوان محصول تاریخی جامعۀ سرمایه‌داری، که مطابق مراحلی که این جامعه طی می‌کند می‌تواند صورت‌های مختلفی به خود بگیرد،- اجازه می‌دهد که دو راهیِ اجتناب‌ناپذیرِ ضرورتِ حزب / هراس از حزبْ پشت ‌سرگذاشته شود.

حزب برای مارکس چیزی نیست جز سازمان خودبه‌خودیِ (یعنی کاملاً متعین‌شده توسط تحول اجتماعی) جنبشِ انقلابیِ ناشی از سرمایه‌داری. حزب به‌صورت خودبه‌خودی از زمینِ تاریخیِ جامعۀ مدرن ظهور می‌کند. چه خواستِ ایجاد حزب و چه هراس از آن، به ‌یک اندازه توهم‌آمیز هستند. حزب نه برای ایجاد کردن است، نه برای ایجاد نکردن: حزب، محصولِ نابِ تاریخی است. پس [فرد] انقلابی نه نیاز دارد حزبی بسازد نه از ساختن آن بهراسد. ما به زودی نتایج عملی این نقطه‌نظر را خواهیم دید. ابتدا به استدلالی می‌پردازیم که چپ رادیکال بسیار مورد استفاده قرار می‌دهد.

آنها می‌گویند که باید از ساختن ‌یک حزب خودداری کرد: اثبات آن هم وقایع پس از ۱۹۱۷ در روسیه است؛ بسیار خب، ببینیم در روسیه چه گذشت؟ انقلاب ۱۹۱۷ توسط حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، انجام شده است؛ در مورد حزبی که لنین می‌خواست بعد از "چه باید کرد؟" بسازد، باید گفت که این حزب بین فوریه و اکتبر دائماً نقش ترمز را بازی کرده است. اگر خود لنین در ۱۹۱۷ نقش انقلابی ایفا کرد، به واسطۀ دور انداختن [مبانی] "چه باید کرد؟" در پراتیک خود بود. سپس ضعف پرولتاریای روس و غیاب انقلاب در اروپا، انقلاب روس را وادار کرد که منحصراً وظایف انقلاب بورژوایی ناممکن را به عهده بگیرد. حزب بلشویک (حزب مطابق درک لنینی و نه مطابق درک مارکسیستی) هدایت کشور را بر عهده گرفت و تئوری لنینیِ حزبِ بُریده از توده‌ها، "پیشاهنگ آگاه"، -که دانش، ... و آگاهی را در اختیار دارد،- به‌عنوان یک پوشش قدرتمندِ ایدئولوژیک در دست بورژوازی دولتی قرار گرفت. چپ رایکال این ایدئولوژی را به جای اصل مسئله تصور کرده است: آنها می‌گویند نباید حزبی ایجاد کرد وگرنه همان چیزی پیش می‌آید. که در روسیه اتفاق افتاده است؛ در حقیقت شکست انقلاب روس معلول حزب لنینی نبود، این فقدان انقلاب جهانی بود که ‌توانست به حزب لنینی که از فوریه تا اکتبر از نفس افتاده بود،‌ جان تازه‌ای بدمد؛ زیرا باید بین حزب در مفهوم مورد نظر مارکس و حزب بلشویک تمایز قائل گشت. باور بر این است که این حزب بلشویک بود که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ را انجام داد. این نادرست است؛ حزب بلشویک، حزب لنین که بیش از ۱۵ سال تلاش کرده بود "رهبری بر توده‌ها" را بسازد و "پیشاهنگ" تربیت کند، به واسطۀ تحرّک و جهش توده‌های متشکل (که از همان ابتدا تعدادی از بلشویک‌ها به آنها ملحق شده بودند)، کنار زده شد. سپس فقط ضعف انقلاب بود که، می‌شود گفت تقریباً بلافاصله بعد از اکتبر، همۀ قدرت را به حزب واگذار کرد. پس از آن، دستگاه مرکزمحورِ حزب بلشویک، توانست توده‌ها را رهبری کند و زندگی جامعۀ روسیه را سازمان بدهد. چپ‌های رادیکال این تمایز را نفهمیدند و [به همین دلیل کارشان] به امتناع صاف و ساده از فعالیت جمعی منسجم منتهی شد (ICO). یعنی به پذیرش موضعی متقارن با موضع لنین بسنده کردند. لنین می‌خواست ‌یک حزب بسازد، چپ‌های رادیکال از ساختن حزب سرباز می‌زنند. موافق یا مخالفِ ساختن حزب: چپ رادیکال صرفاً جوابی متفاوت به همان سؤال غلط داده است. برای ما کافی نیست که نظرگاه لنین را وارونه کنیم، باید آن را رها سازیم.

به‌همین‌ترتیب ICO در مورد مسئلۀ فعالیت هم‌ یک موضع دقیقاً متقارن با موضع لنین اتخاذ کرده است. گروه‌های لنینیستی مدرن (برای مثال LO [11] "مبارزات کارگری") درصددند به هر قیمت کارگران را سازماندهی کنند. ICO به تبادل اطلاعات کفایت می‌کند، بدون اینکه هرگز در مورد ‌یک مسئلهْ‌ موضعی جمعی بگیرد. به نظر ما تحلیلی [که در نقد] ICO در شمارۀ 11 نشریۀ انترناسیونال سیتوآسیونیستی[12] آمده، درست است (گرچه این قطعاً به این معنی نیست که ما مجموعۀ تئوری و پراتیک سیتوآسیونیستی را قبول داشته باشیم):

«ما نقاط توافق بسیاری با آنها (رفقای ICO) داریم و ‌یک اختلاف بنیادین: ما به ضرورتِ تدوین ‌یک نقد دقیق از جامعۀ استثمار کنونی باور داریم. به گمان ما چنین تدوین تئوریکی، جز توسط جمع‌های سازمان‌یافته نمی‌تواند تولید شود؛ و برعکس، ما فکر می‌کنیم که هر پیوند سازمان‌یافتۀ دائمی‌ای که در حال حاضر بین کارگران وجود دارد، باید به کشف پایۀ عمومی تئوریکی از کنشِ خود، بپردازد. آنچه [متن] "در باب فقر و فلاکت در محیط‌ دانشجویی"[13] آن را گزینش "عدم‌وجود" نامیده است، انتخابی که ICO به آن دست زده، به این معنی نیست که ما فکر می‌کنیم که رفقای ICO فاقد ایده‌ یا شناخت‌های تئوریک هستند، بلکه برعکس با چشم‌پوشی از این ایده‌ها –که متنوع نیز هستند- به جای افزایشِ ظرفیتِ وحدت‌یابی، آن‌را کاهش می‌دهند نه اینکه موجب افزایش آن شوند (امری که اساساً حائز بالاترین اهمیت عملی است)." (صفحۀ ۶۳).

در ادامه به وظایف انقلابی در دستور اشاره می‌کنیم.

  • * مضمون سوسیالیسم

انقلاب روسیه می‌بایست وظیفۀ رشد سرمایه‌داری در روسیه را متحقق می‌کرد؛ مدیریت اقتصاد به بهترین شکل ممکن، به شعار اصلی بدل شد. تلاش شد از کادرهای حزب بلشویک و "متخصص‌های" قدیمی بورژوا،‌ یک پیکرۀ اداریِ کارآمد تربیت شود. چپ‌های رادیکال [در نقدشان] به این نظر رسیدند که‌ یک چنین مدیریت اقلیتی که برفراز طبقۀ کارگر قرار گرفته، نمی‌تواند سوسیالیسم باشد: آنها در مقابل مدیریتِ بوروکراتیک، مدیریتِ کارگری را گذاشتند. به ‌این ‌ترتیب به نوعی ایدئولوژی منسجم چپ رادیکال می‌رسیم که مرکز آن را شوراهای کارگری می‌سازند: برای مثال در کتاب پانِکوک، "شوراهای کارگری"، می‌بینیم که شوراها به‌عنوان وسیلۀ مبارزه، ابزار تصاحب قدرت و ادارۀ جامعۀ آینده، همان مقام مرکزی‌‌ای را اشغال می‌کنند که لنین برای حزب در نظر گرفته بود. در واقع این درکْ ما را وامی‌دارد به این فکر کنیم که واقعاً جامعۀ سرمایه‌داری چیست؛ چراکه پیش از دانستن اینکه سوسیالیسم چیست، ما باید بدانیم با چه چیز مقابله می‌کنیم. تئوری مدیریتِ کارگری پیش از هر چیز سرمایه‌داری را به‌عنوان‌ یک شیوۀ مدیریت معرفی می‌کند و مهم این است که اقتصاد توسط‌ یک اقلیت سرمایه‌دار مدیریت می‌شود و نه توسط توده‌های کارگر. پس کارفرمایان را با کارگران جایگزین کنیم.

اما آیا به‌راستی سرمایه‌داری پیش از هر چیز ‌یک شیوۀ مدیریت است؟ نقدِ انقلابیِ سرمایه‌داری که توسط مارکس شروع شده مسئلۀ دانستن اینکه چه کسی سرمایه را می‌چرخاند را در وهلۀ اوّل اهمیت قرار نمی‌دهد. برعکس: مارکس کارگران و سرمایه‌داران را به‌مثابه کارکرد‌های سادۀ سرمایه به ما نشان می‌دهد؛ او حتی می‌گوید که کارفرما فقط "کارمند" سرمایه‌داری است: "سرمایه‌دار فقط کارمند سرمایه است، و کارگر کارمند نیروی کار". برنامه‌ریزانِ روس نه تنها مدیریت اقتصاد را بر عهده نداشته و از آن دور افتاده‌اند، بلکه خود توسط اقتصاد، مدیریت می‌شوند و کلّ توسعۀ اقتصاد روسیه از قوانین عینی انباشت سرمایه‌دارانه پیروی می‌کند. خلاصۀ کلام، "مدیر" در خدمتِ مناسباتِ مشخص و الزام‌آورِ تولید است. سرمایه‌داری ‌یک شیوۀ مدیریت نیست بلکه یک شیوۀ تولید است، مبتنی‌بر مناسبات تولید. چنانچه بخواهیم سرمایه‌داری از بین برود، این مناسبات هستند که باید نابود شوند. تحلیل انقلابی از سرمایه‌داری در اوّلین مرحلهْ نقش سرمایه را قرار می‌دهد که "رهبران" اقتصاد، چه در اتحاد جماهیر شوروی، چه در ایالات متحدۀ آمریکا، نمی‌توانند جز رعایت قوانین عینیِ آنْ کار دیگری بکنند.

ارزش "کاپیتال" مارکس و شایستگی آن در چیست؟ پیش از هر چیز در آشکار ساختن یک حرکت، چرخه‌ای تاریخی‌ که با عزیمت از مبادلۀ استثنایی محصولات و گُذر از تولید سادۀ کالاها، یعنی جایی‌ که قانون ارزش برقرار می‌شود، در سرمایه‌داری‌ای که این قانون را عمومیت می‌بخشدْ دنبال می‌شود و با نفی قانون ارزش، از راه حذف هرگونه مبادله‌ای در جامعۀ کمونیستیْ به اتمام می‌رسد. سرمایه‌داری مبادله را بر تمام کرۀ خاکی عمومیت داده است: فرآیند ارزش‌یابی سرمایه، موانع و حدود آن به‌واسطۀ قانون ارزش صورت می‌گیرد. "این قانون چیزی دیگری نیست مگر قانونی که ضرورتاً قیمت‌ یک کالا را با هزینه‌های تولیدش برابر نگه می‌دارد": برای مارکس، در مجموعْ این قانون چیزی غیر از همین پویایی سیستم سرمایه‌داری نیست. هدف نه تولید کالا که تولید سرمایه است: مبادله‌ای که در آغاز بر فرض برابری استوار است، با در نظر گرفتن شرایط تولیدی گوناگون به نابرابری فزاینده‌ای بدل می‌شود. این مسئله خصوصاً به این دلیل است که سرمایه‌داری، صنعت کشورهای "توسعه نیافته" را رشد نمی‌دهد و آنها را رها می‌کند تا در فلاکتی هر چه بیشتر غرق شوند. مهم تولید ارزش‌های مصرفی‌ای نیست که قادر باشد نیازهای اجتماعی را برآورده کند، بلکه تولید چیزی است که بتواند در بهترین شرایط مبادله شود و مجدداً در [فرآیند] تولیدی‌ای که به آن اجازۀ کسب ارزش بازهم بیشتری می‌دهد، قرار گیرد. چرا جهانِ ما ثروت و فقر را دوشادوش ‌یکدیگر می‌آفریند؟ نه از آن جهت که بد مدیریت می‌شود، بلکه به‌این‌دلیل که قانون ارزش فقط به توسعۀ صنایع سودآور مجال رشد می‌دهد؛ ‌یعنی صنایعی که تولیدات‌شان دارای ارزش مبادله‌ای است و به ارزشِ اجتماعاً لازم که با زمان کار اندازه‌گذاری شده، نزدیک باشد. [هیچ] کارخانه‌ای در هند ساخته نمی‌شود، حتی اگر برای بقای میلیون‌ها نفر ضروری باشد، مگر درصورتی‌که بتواند ارزش مبادلۀ متوسط و سود متوسط را [به یکدیگر] نزدیک کند.

اما در‌عین‌حال، تحلیل مارکس نشان می‌دهد که عمومیت‌یابی این حرکت، نابودی‌اش را به همراه دارد. سرمایه، اجتماعی‌شدن تولید را که از زمان ظهور مبادلهْ آغازشده، تعمیق بخشیده است. تولیدکنندۀ بی‌واسطۀ فلان محصول، بیشتر و بیشتر کلّ بشریت می‌شود. نیروهای مولده خود را به شیوۀ خارق‌العاده‌ای رشد می‌دهند؛ اما ارزش‌های مصرف همچنان فقط به‌واسطۀ ارزش‌های مبادله به گردش درمی‌آیند: مبادله کماکان خط [واصل اجتماعی] بین انسان‌ها و بین کشورهاست. به‌تدریج که شیوۀ سرمایه‌دارانۀ تولید ظرفیت بی‌نهایت تولید را - تا جایی‌که قادر است - رشد می‌دهد، و خودِ فرآیند تولید را اجتماعی می‌کند، به ریشۀ قانون بنیادینش، قانون ارزش، تیشه می‌زند؛ همزمان ضرورت مبادلۀ اجناس و اهمیت "زمان کارِ اجتماعاً لازم" برای تولید ‌یک محصول را که بر حسب آن تناسب مبادلۀ کالاها تنظیم می‌شود، لغو می‌کند. نیروهای تولیدیِ مخلوق سرمایه‌داری، شکل کالا‌بودن توزیع تولید اجتماعی را مطلقاً غیرواقعی و منسوخ می‌کنند؛ شکل کالایی‌ای که همۀ محصولاتِ کارِ اجتماعی پیدا می‌کنند، بیش از پیش همچون شکلی زیادی‌اضافه‌شده[14] متجلی می‌شود، بقایایی که انقلاب پرولتاریایی باید بروبد.

[نقل قول از گروندریسه:] «رشد عالی رابطۀ ارزش و تولید مبتنی بر ارزش، مبادلۀ کار زنده در مقابل کارِ عینیت‌یافته است، یعنی تجلی کار اجتماعی تحتِ شکلِ متناقِض سرمایه و کارمزدی. فرض این رابطه آن است که عامل قطعی تولیدِ ثروت، حجم زمان کار بلافصل است یعنی کار استفاده‌شده،  حال آنکه به مرور رشد صنعت بزرگ،  خلق ثروت هر چه کمتر به زمان کار و مقدار کار استفاده‌شده و هرچه بیشتر به ظرفیتِ عوامل مکانیکی‌ای که در زمان کار به حرکت می‌افتند وابسته می‌شود. [...] با این واژگونی، نه زمان کار استفاده‌شده به‌عنوان مبنای اصلی تولید ثروت ظاهر می‌شود و نه کارِ بلافصلِ انجام‌شده توسط انسان؛ آنچه مبنای عمدۀ تولید ثروت ظاهر می‌شود تصاحب نیروهای مولد عمومی انسان است، فهم او از طبیعت و ظرفیتش برای حکم راندن بر آن، به محض اینکه برای خود یک پیکرۀ اجتماعی ساخت؛ در یک کلام رشد فرد اجتماعی است که مبنای اصلی تولید و ثروت است.[...]

"سرمایه تضادی است در روند: از یک طرف تقلیل کار را به حداقل آن سوق می دهد و از طرف دیگر زمان کار را به‌مثابه تنها منشا و تنها مقیاس ثروت قرار می‌دهد.[...]

"او (سرمایه) تمام نیروهای علم و طبیعت و همین‌طور نیروهای تعاون و گردش اجتماعی را بیدار می‌کند تا بتواند تولید ثروت را (به‌نحوی نسبی) از زمان کار استفاده‌شده برای آن مستقل سازد. از طرف دیگر او مدعی است که می‌تواند نیروهای غول‌آسای اجتماعی را که بدین نحو خلق شده بنابر معیار زمان کار بسنجد و آن‌ها را در حدود تنگی که برای |به‌مثابه ارزش حفظ‌کردن ارزش‌هایی که تاکنون تولید‌شده ضروری است| محصور و محبوس کند." (مارکس، گروندریسه، مبانی نقد اقتصاد سیاسی جلد دوّم، از صفحۀ ۲۲۰، چاپ فرانسه)

تنها الغای روابط کالایی بین چیزها می‌تواند لغو همین روابط بین انسان‌ها (نظام مزدوری) را میسر کند؛ تنها این الغاست که به فرد و بشریت امکان می‌دهد که محصول کارش را تصاحب ‌کند. تنها این الغاست که این گردش جهنمیِ تولید برای تولید را که مدت‌هاست تاریخ آن را محکوم کرده، محو می‌کند؛ این الغا حیاتِ جداگانۀ محصولِ کار نسبت به تولیدکننده را از او می‌ستاند و به استیلایش بر تولیدکننده پایان می‌بخشد. الغای نظام دستمزدی اجباراً با الغای مناسبات کالایی همراه است.

در کمونیسم، زمانی را ‌که جامعه به تولید چیزها اختصاص خواهد داد از طریق ارزش مصرف‌شان تعیین خواهد کرد یعنی به‌واسطۀ خصلت سودمندی‌شان. (مسلماً چنین تحولی ‌یک دورۀ گذار را پیشفرض می‌گیرد که ما اینجا قصد نداریم به آن بپردازیم. ارزش مبادله از امروز به فردا ملغا نخواهد شد و دورانی از اضمحلال آهسته راطی خواهد کرد. ما در اینجا می‌خواهیم صرفاً بر معنای انقلاب کمونیستی تأکید کنیم). این خودِ حرکتِ سرمایه‌داری است که انقلاب را تولید می‌کند.

تئوری مدیریت جامعه توسط شوراهای کارگری، کاملاً این حرکت را نادیده می‌گیرد و تمام مقولات و خصوصیات سرمایه‌داری را حفظ می‌کند: دستمزد، مبادله، قانون ارزش، حدود مؤسسات، و غیره. سوسیالیسمی که این تئوری به ما پیشنهاد می‌دهد چیزی غیر از سرمایه‌داری نیست... سرمایه‌داری‌ای که به‌صورت دموکراتیک توسط کارگران اداره می‌شود. دو حالت بیشتر وجود ندارد:

- یا شوراهای کارگری می‌خواهند کارکردی متفاوت از دیگر مؤسسات سرمایه‌داری داشته باشند، امری که غیرممکن است، چراکه روابط تولیدْ سرمایه‌دارانه باقی می‌ماند، درنتیجه شوراهای کارگری به دست ارتجاع (که منبع اصلی‌اش در ادامۀ حیات این روابط است) روبیده می‌شود؛ زیرا روابط تولیدیْ روابط انسان با انسان نیست، بلکه نحوه‌ای است که عواملِ گوناگونِ فرآیند کار با یکدیگر در رابطه قرار می‌گیرند. (به تعریف "یا سوسیالیسم ‌یا بربریت"[15] توجه کنیم: مناسبات سرمایه‌دارانۀ تولید آنجایی وجود دارند که مدیر و مجری وجود دارند) [یعنی] نیروی کار انسانی به‌عنوان عامل "ذهنی" و وسایل تولید، مواد اولیه، و غیره [به‌عنوان] عامل "عینی". آنچه جوهر روابط سرمایه‌دارانه را می‌سازد، بروز عوامل عینی به‌مثابه نیرویی غریبه نسبت به کارگر است، نیرویی که به‌عنوان سرمایه بر او مسلط می‌شود. این امر از آنجاست که این عوامل [همه] کالا هستند. و الغای سرمایه، درست مثل الغای نظام مزدوری، الغای کالا را مفروض دارد. رابطۀ "انسانی" رهبری‌کننده-رهبری‌شونده چیزی مگر تجلی رابطۀ بنیادین نظام مزدوری-سرمایه نیست.

- یا شوراهای کارگری می‌پذیرند که مانند مؤسسات سرمایه‌داری کارکرد داشته باشند. در این صورت سيستم شوراها به حیات خود ادامه نخواهد داد مگر همچون‌ یک توهم با هدف پوشاندن استثمار. و طولی نخواهد کشید که رهبران "منتخب" از همه نظر مثل سرمایه‌داران سنتی خواهند شد. مارکس می‌گوید: "عملکرد سرمایه‌دار، به‌طرز مقاومت‌ناپذیری به جداشدن از عملکرد کارگر تمایل دارد: به علاوه، قانون می‌خواهد که رشد اقتصادی این کارکردها را به افراد مختلف بسپارد؛[...] در جامعه‌ای که در آن شیوۀ تولید سرمایه‌دارانه حاکم است با چنین تمایل غالبی روبه‌رو هستیم". به این طریق مدیریت کارگری به سرمایه‌داری منجر خواهد شد:‌ یا بهتر بگوییم در استمرار سرمایه‌داری و تبعاتش، رقابت، دستمزد و ... هرگز وقفه‌ای پیش نیامده بوده است.

بوروکراسی بلشویکی کنترل اقتصاد را در دست گرفته بود: چپ رادیکال می‌خواهد که این کار را توده‌ها انجام دهند. باز ‌یکبار دیگر [می‌بینیم که] چپ رادیکال در قلمروی لنینیسم مانده است، اینجا هم به یافتن پاسخی متفاوت به همان سؤال بسنده می‌کند؛ اما با انجام این کار، حداقل (برعکس لنین) ‌یک اصل صحیح را پیش می‌کشد: اینکه به دست گرفتن اقتصاد توسط کارگران امری ضرور است؛ اما این فی‌نفسه یک هدف نیست: این یک شرط لازم اما ناکافی برای امر نابودی سرمایه‌داری است. سوسیالیسم مدیریت سرمایه‌داری نیست حتی به‌نحوی "دموکراتیک" ‌یا "کارگری"، بلکه نابودیِ آن است.

با بررسی این دو نکته، ما کاری جز ‌یادآوری تز بنیادین مارکس نکرده‌ایم که معتقد بود در جامعۀ تحت سلطۀ سرمایه‌داری، حرکتی وجود دارد به سوی انقلاب. وظیفۀ ما در ابتدا این است که بر این حرکت تأکید کنیم. [به این نحو] مسائل "تشکیلات" و محتوای سوسیالیسم روشن می‌شوند. جنبش انقلابی‌ که محصول جامعۀ سرمایه‌داری است، ردپای این تقسیم‌ِ یدی/ذهنی را با خود حمل می‌کند. آنچه اهمیت دارد این است که نباید این وجه را تئوریزه کرد، نه در جهتی که لنین گفته، نه به روش ICO، بلکه باید آن را به‌عنوان ‌یک مرحلۀ اجتناب‌ناپذیر بازشناسی کرد که فقط با پیروزی تمام عیار انقلاب از بین خواهد رفت. بنابراین برخلاف آنچه لنین می‌گوید، هیچ "مسئلۀ تشکیلاتی"‌ای در میان نیست. این‌ها همه اشکالی هستند که جنبش خودبه‌خودی به سوی کمونیسم که محصول خودِ جامعه است به آن ملبّس خواهد شد. سهم تئوریک مارکس دقیقاً روشن کردن پویایی درونی‌ای است که از سرمایه به کمونیسم رهنمون است. از اینجا سوسیالیسم دیگر نه همچون مدیریت سادۀ جامعه توسط پرولتاریا، بلکه بسان اتمام یک دورۀ تاریخی سرمایه توسط پرولتاریا ظاهر می‌شود. پرولتاریا نمی‌تواند به در‌بر‌گرفتن[16] جهان قناعت کند: او حرکت سرمایه‌داری را به انتهای خویش می‌رساند. این آن چیزی است که مارکس را از تمامی متفکرین اتوپیست و رفرمیست جدا می‌کند: سوسیالیسم محصول‌ یک پویاییِ عینی است، پویایی‌ای که سرمایه‌داری را موجب شده و بر سراسر زمین گسترانده است. مارکس پیش از هر چیز بر مضمون این حرکت اصرار دارد. لنین و جریان چپ رادیکال پیش از هر چیز بر شکل آن اصرار داشتند: شکل تشکیلات، شکل مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، با به‌فراموشی‌سپردن مضمون جنبش انقلابی. این "فراموشی" خودش هم محصولی تاریخی است. شرایط زمانی‌شان و پیش از همه رشد محدود نیروهای مولده، به مبارزات انقلابی اجازه نمی‌داده که مضمونی کمونیستی (در معنایی که ما تعریف کردیم) داشته باشند. آن شرایطْ اَشکالی را به انقلابیون تحمیل می‌کند که نمی‌توانستند اشکالی رادیکال و کمونیستی باشند. این اَشکال به سهم خود بر محدودیت‌های عصر تأثیر گذارده و بر آنها افزوده‌اند.

نظریات چپ رادیکال در واقع در دوره‌ای شکل گرفته و بسط‌ یافته‌اند که شرایط بلوغ انقلاب هنوز تکمیل نشده بود. سرمایه‌داری هنوز آنقدر رشد نکرده بود، پرولتاریا به اندازۀ کافی قوی نبود که انقلاب کمونیستی ممکن باشد. لنینیسم کاری نمی‌کرد غیر از اینکه عدم‌امکان انقلاب در زمان خود را بیان کند. از خیلی پیشترْ از ایده‌های مارکس در مورد حزب فاصله گرفته شده بود: خودِ انگلس آنها را در پایان عمرش رها کرده بود. آن دوره، دورۀ تشکلات بزرگ رفرمیستی بود و پس از آن،  حزب‌هایی به سبک بلشویک (که در واقع به سرعت دچار رفرمسیم شدند). جنبش انقلابی هنوز به اندازۀ کافی تـأیید و تصدیق نشده بود: [به این معنی که] این جنبش بین سوسیال‌دموکراسی و لنینیسم گیرافتاده و نمی‌توانست آن‌طور که باید خود را نشان دهد. همه‌جا، در آلمان، در ایتالیا، در بریتانیای کبیر، مشخصۀ ابتدای سال‌های ۲۰ منظم کردن، به صف و ملحق کردن طبقۀ کارگر [به حزب] بوده است. در واکنش به این شرایط، چپ‌های رادیکال به جایی می‌رسند که از تحمیل خود به کارگران دچار هراس شوند. به‌جای آنکه احزاب لنینیستی را به‌عنوان نتایج شکست کارگری تلقی کنند، آنها هر [گونه] حزبی را کنار گذاشتند؛ همچون لنین برداشت مارکسیستی از حزب را در فراموش‌خانۀ تاریخ رها کردند. در ارتباط با مضمون سوسیالیسم، کافی است ببینیم که از ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۶ [یعنی از] انقلاب روس تا انقلاب اسپانیا با گذر از قیام‌های آلمان، چین و جاهای دیگر، هیچ جنبش اجتماعیِ وسیعی حتی مبنای سرمایه‌داری را به پرسش نمی‌گیرد. به‌محض‌اینکه ‌یک جنبش انقلابی پیروز می‌شود، تنها تلاشش این است که به مدیریت سرمایه‌داری بپردازد، نه اینکه به واژگونی آن همت گمارد. در این شرایط چپ‌های رادیکال نمی‌توانستند نقدی واقعی از لنینیسم به عمل آورند. آنها بدون رفتن تا عمق چیزها، بدون دیدن مضمون جنبش انقلابیْ فقط می‌توانستند به‌صورت نظام‌مندی علیه لنینیسم موضع مخالف بگیرند؛ خیلی ساده، به این دلیل که [مضمون] جنبش انقلابی آشکارا به چشم نمی‌آمد. به‌همین‌خاطر درعین تأکید بر مواضعِ عمیقاً صحیح در مورد برخی نکات (مخصوصاً نقد سندیکاها و احزاب "کارگری") آنها جز در تقابل قرار دادن اشکالی دیگر با اشکال تجویزشده توسط لنینیسم نمی‌توانستند کاری بکنند، بدون اینکه هرگز مضمون جنبش انقلابی را بارز و نمایان کنند. به این ترتیب آنها فتیشیسم حزب لنینیستی را با فتیشیسم شورای کارگری جایگزین کرده‌اند. بنابراین می‌توان گفت که جریان چپ رادیکال واقعاً لنینیسم را پشت ‌سر نگذاشته است. برداشت‌های جریان چپ رادیکال در زمان خود ضروری بوده‌اند و نقش به شدت مثبتی ایفا کرده‌اند: این مرحله‌ای ضروری و ناگزیر بوده است.

اما امروز زمانی که دورۀ لنینیسم دارد به سرمی‌آید، از آن جهت که ضد‌انقلاب حاصل از آن به آخر خطش نزدیک می‌شود، نظریات چپ رادیکال، که چیزی جز آویزۀ لنینیسم نیستند، باید و می‌توانند پشت‌ سر گذاشته شوند. این نقد فقط از آنجا امکان‌پذیر است که رشد سرمایه‌داری در مقیاس جهانی اجازه می‌دهد که به مضمون واقعی جنبش انقلابی‌ای که همزمانْ سرمایه‌داری آن‌را رشد می‌دهد، نظری انداخته شود. اگر بخواهیم به هر قیمتی به ایده‌های چپ رادیکال که ما مطرح ساختیم (مدیریت کارگری و هراس از حزب) بچسبیم، کاری نکرده‌ایم مگر تبدیل آن به یک ایدئولوژی ناب، به مفهومی که مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" از آن سخن می‌گوید. ما بر میراثی مهم، محصول‌ مرحله‌ای از تاریخ جنبش انقلابی که به زودی مهلتش به سر می‌رسد، تکیه داریم: اگر موفق به پشت سر نهادن گذشته‌مان نشویم - امری که به‌هیچ‌وجه مستلزم‌ یک نفی و رد خشن نیست، بلکه برعکس مستلزم یک درک و جذب عمیق است - آن‌وقت طوطی‌وار از پانکوک نقل قول خواهیم آورد، همان‌طور که دیگرانی "اصول لنینیسم" را از حفظ تکرار می‌کنند و زمانی‌که [در آینده] "حزب پرولتری"‌ای که ما نتوانسته‌ایم بازشناسیم، خودِ مضمونِ انقلاب را به جلوی صحنه می‌کشد، این بار، از ایفای نقش خویش قاصر خواهیم ماند.

بوردیگیسم‌ مثال دیگری است از جریان جالب توجهی که از همان دوره [یادشده] نشأت گرفته، جریانی که موفق به فهمیدن و پشت سر گذاشتن منشاء و خاستگاه‌اش نشد. چپ ایتالیا ایده‌های لنین را فقط تا زمان جبهۀ واحد پذیرفت: حقیقت تا قبل از ۱۹۲۱، خطا بعد از آن. بوردیگیسم بر اصل وجود یک برنامۀ انقلابی که سرمایه‌داری را در بنیادهایش هدف می‌گیرد پای فشرد و رشد کرد.

درحالی‌که تئوری مدیریت کارگری را رد می‌کرد، بوردیگیسم بر خلاف تروتسکیست‌ها و "یا سوسیالسم ‌یا بربریت"، نوک تیز حمله را متوجه بوروکرات‌ها نکرد، بلکه به‌درستی مناسبات تولیدی را مورد هدف قرار داد و ‌یکی از عمیق‌ترین تحلیل‌ها را از اقتصاد روسیه ارائه نمود. انتشارات بوردیگیستی توضیح می‌دهد که [مضمون] انقلاب نمی‌تواند چیزی غیر از انهدام قانون ارزش و مبادله باشد. در عوض، چپ ایتالیا هرچند که حزب را به‌عنوان محصول جامعه می‌فهمید ، به تزهای "چه باید کرد؟" پایبند باقی می‌ماند و از اینجاست که به‌رغم متون غالباً جالب و برجسته‌ای که تولید کرده دچار سردرگمی تئوریک بزرگی می‌شود. چپ ایتالیا هم، زندانی عصری باقی مانده که به او حیات بخشیده است. این است آنچه گروه‌ کوچک برآمده از PCI [حزب کمونیست ایتالیا] با انتشار مجلۀ Invariance [لایتغیر][17] نشان داد. (مخصوصاً رجوع شود به: شمارۀ ۱ در مورد حزب، شمارۀ ۲ در مورد ارزش، شماره ۳: نقد خودمدیریتی، شماره ۴ (صفحۀ ۶۶) در مورد مه ۶۸ و شمارۀ ۵ در مورد "دورنماها").

متن ما فقط ‌یک هدف مدنظر دارد: بازشناسی ایدئولوژی‌مان برای پشت سر نهادنش. فقط از این طریق می‌توان به کار تئوریک لازم کمر بست: مطالعۀ برنامۀ انقلابی، مسئلۀ ارزش نزد مارکس و دیگران، تحلیل سرمایه‌داری (برای مثال مسئلۀ امپریالیسم)، همین‌طور پرداختن به کارهای تاریخی برای شناخت و درک بهتر گذشته‌مان (مطالعات متعددی در مورد لنینیسم،‌ یا انترناسیونال سوم،... در جریان‌اند ‌یا در شرف اتمام هستند). در‌عین‌حال ما در موقعیتی هستیم که باید متون قدیمی چپ رادیکال را برای بهتر نشان دادن نقشی که ایفا کرده‌اند و همین‌طور محدودیت‌های‌شان ارائه کنیم.

زمانی‌که پرولتاریا شکل بگیرد، [عنصر] انقلابی از همان ابتدا به او می‌پیوندد، بدون اینکه هیچ سدّ تئوریک‌ یا جامعه‌شناسانه‌ای مانع اتحاد او با جنبش انقلابی شود. انسجام تئوریک، همان‌طور که سیتوآسیونیست‌ها در چکیدۀ شماره ۱۱ S.I می‌گویند و ما آن را نقل کردیم، هدف دائمی انقلابیون است، زیرا این انسجام تئوریک همیشه هماهنگی عملی انرژی‌های انقلابی را تسهیل می‌کند. انقلابیون هرگز از مداخله به شیوه‌ای سازمان‌یافته، برای شناساندن نقدشان از جامعه، تردید به خرج نمی‌دهند.

برای آنها، بحث برسر دیکته کردن "خط صحیح" به کارگران انقلابی نیست؛ برای آنها بحث برسر این هم نیست که از هرگونه مداخلۀ منسجمی دست بشویند، با این بهانه که "کارگران باید خودشان تصمیم بگیرند"، چراکه از ‌یک طرف، کارگران فقط تصمیمی را اتخاذ می‌کنند که شرایط عمومی جامعه بر ایشان تحمیل می‌کند، از طرف دیگر، جنبش انقلابی ‌یک کلیت ارگانیک است که تئوری‌، یک عنصر تفکیک‌ناپذیر از آن می‌باشد. کمونیست‌ها همیشه منافع عمومی جنبش را بیان کرده و از آن دفاع می‌کنند. در هر شرایطی که قرار بگیرند، هیچ ابایی از بیان کلّ معنای آنچه می‌گذرد ندارند و پیشنهادات عملی منطبق با آن را ارائه می‌کنند؛ چنانچه وضعیتْ انقلابی باشد، اگر این تحلیلِ ارائه‌شده و پیشنهادات عملی صحیح باشند، ضرورتاً با مبارزۀ پرولتاریا عجین شده و در شکل‌گیری حزب انقلاب کمونیستی، سهیم می‌شوند.

این متن از نوع متونی نیست که می‌پذیریم یا رد می‌کنیم. این متن ‌یک پلتفرم نیست، بلکه تنها ادای سهمی است در کاری نظری. هر چند که فرضیات بنیادین این متن، محصول تعمقی نسبتاً طولانی است، خود متن در [شکل] ارائه‌اش ممکن است شتاب‌زده و تدوین‌نشده به‌نظر بیاید. این بدان معناست که ما قصد داریم این کار نظری را دنبال کنیم.

ژوئن ۱۹۶۹

****** 

[1] در ترجمه فارسی به جای ترکیب "اولترا-چپ" از ترکیب "چپ رادیکال" استفاده می‌کنیم، زیرا در فرانسه این ترکیب جنبه مجازی منفی خود را از دست داده و کاملاً خنثی است در حالی که در فارسی پیشوند "اولترا"، "ماورا"و یا "فرا" کماکان این بار مجازی منفی را حمل می‌کند.

[2] ای.سِ.او ICO یا "اطلاعات و مکاتبات کارگری" در سال 1962 تشکیل شد. در واقع آنها ادامه‌دهندگان جریانی بودند که در سال 1958 از گروه "سوسیالیسم یا بربریت" انشعاب کرده و به نام ای.ال.او  ILO"اطلاعات و پیوندهای کارگری" فعالیت می‌کردند .اعضای گروه، کمونیست یا آنارشیست بودند و مسئلۀ اساسی برای آنها رابطۀ روشنفکران و جنبش کارگری بود. این جریان بعدها به جریانEchange et Mouvement "مراودات و جنبش" تغییر نام داد. ویژگی و تمایز این سه جریان نسبت به لنینیسم سنتی، اهمیتی است که برای جنبش کارگری واقعی و خودپو و تغییر و تحولات مستقل آن قائلند، به‌همین‌دلیل عمدۀ فعالیت خود را بر اطلاع‌رسانی دربارۀ مبارزات درون کارخانه‌ها در کلیه کشورها قرار می‌دهند.

[3] به پانویس قبل رجوع شود.

[4] منتسب به آمادِئو بوردیگا (1970-1889) کمونیست ایتالیایی. او به جز مخالفت شدید با شرکت در انتخابات، به سایر اصول لنینیسم، به‌خصوص حزب وفادار بود؛ هرچند که از بسیاری جهات، نقدِ لنین در "چپ‌روی بیماری کودکی …" می‌توانست شامل این جریان هم بشود. او مخالف استالین و از اولین نقادان سرمایه‌داری دولتی در شوروی بود. 

[5]  Le mouvement des Conseils ouvriers en Allemagne, Henk Canne-Meijer 1938          

"جنبش شوراهای کارگری در آلمان"، نوشتۀ هِنک کان‌مِیِر" چاپ‌شده برای اولین بار در نشریۀ رادن‌کمونیسموس شماره 3 نوامبر 1938

[6] این کتاب برای اولین بار به فرانسه در سال 1930 توسط گروه‌های پیشروی کمونیست منتشر شد. سپس در نشریۀ کارگر کمونیست، پاریس به ترجمۀ آندره پرودومو و در سال 1979 به همت سرژ بریسَنیه  توسط انتشارات اسپارتاکوس- رُنِه لوفِور منتشر شد. ترجمۀ فارسی این متن را می‌توانید از جمله در سایت "اندیشه و پیکار" بیابید.

[7] انترناسیونال سوم همواره در تلاش بود که در تمام کشورها احزاب بزرگ توده‌ای ایجاد کند و در این راه افت‌و‌خیزهای مبارزه طبقات در سطح هر کشور را چندان در نظر نمی‌گرفت. در آلمان در ۱۹۱۹ حزب چپ حاکم، جریان او.اس.پ.دِ USPD بود که در واقع جریان سانتریستی سوسیال‌دموکراسی به رهبری کائوتسکی محسوب می‌شد. در فردای انقلاب آلمان در نوامبر ۱۹۱۸، حزب کمونیست آلمان به رهبری لوکزامبورگ و لیبکنشت (آخر دسامبر ۱۹۱۸) تاسیس شد. در ۱۵ ژانویه ۱۹۱۹ این دو رفیق، با تایید نوسکه وزیر دفاع سوسیال‌دموکرات، به دست جریانات نظامی راست افراطی ترور شدند. نوسکه که از رهبران سوسیال‌دموکراسی بود، در جهت برقراری نظم و سرکوب انقلاب خود را "سگ خونخوار" Bluthund معرفی می‌کرد.

در این دوره انترناسیونال کمونیستی بر حزب کمونیست آلمان فشار می‌آورد تا با جریان سانتریستی او.اس.پ.د. وحدت کرده و به سمت یک حزب بزرگ توده‌ای برود.

در اکتبر ۱۹۱۹ زمانی که حزب کمونیست آلمان KPD در هایدلبرگ کنگره خود را برگزار می‌کرد، جریان اپوزیسیون درون‌حزبی توسط رهبری متمایل به شوروی حزب که در اختیار پُل لِوی قرار داشت اخراج شد. این جریان که اقلیتی از حزب کمونیست را تشکیل می‌داد، مخالف پارلمانتاریسم و سندیکالیسم بود و اعضای مهم آن، گورتر و روله در آوریل ۱۹۲۰ حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD را تأسیس کردند. حزب کمونیست کارگری آلمان عمدتاً متکی بر مواضعی بود که گورتر در "پاسخ به لنین" اتخاذ کرده بود، یعنی اتکا به توده‌های کارگر و حرکت مستقل آنها، مخالفت با شرکت در انتخابات و مواضع به شدت انتقادی در برابر احزاب رسمی، سندیکا‌ها و به‌طور‌کلی پارلمانتاریسم. پس از انشعاب، این حزب نزدیک به ۵۰ هزار عضو داشت و علیرغم مرزبندی با انترناسیونال کمونیستی نزدیکی خود را در ابتدا، حدود یکسال با آن حفظ کرد. حزب کمونیست کارگری در خیزش رور نقش برجسته‌ای ایفا نمود.

گذشته از هرمن گورتر می‌توان از اتو روله، پُل ماتیک و یان اَپل به‌عنوان عضو نام برد. این حزب منشاء گسست از احزاب رسمی متمایل به اردوگاه شد.         

[8] منظور گروه‌هایی از کارگران است که به‌نحوی خودپو قبل و بعد از انقلاب نوامبر 1918 بوجود آمدند؛ ویژگی آنها - که بعدها در تمام تشکلات کارگری آلمان عمومیت یافت - عدم جدایی میان مطالبات اقتصادی و سیاسی بود.             

9 اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد (.۱۹۳۱-۱۹۲) AAUD E که در واقع انشعابی از AAUD  محسوب می شود، از مجموعه‌ای از هسته‌های انقلابی کارخانه‌ها تشکیل می‌شود که قبل و پس از انقلاب ۱۹۱۸ آلمان، بر محور موسسه تولیدی شکل گرفته بودند. این هسته‌ها و پس از آنها این اتحادیه، نه مثل سندیکاها که کارگران را بر اساس حرفه‌ها متشکل می‌سازند بلکه حول کارخانه‌ها ایجاد شدند؛ به این عنوان، آنها نه سندیکا بودند و نه حزب (و نه تبعات پارلمانی آن). وظیفه اصلی‌شان تبلیغ هدفمند "انجمن تولیدکنندگان آزاد و برابر" و کمک رساندن به ایجاد یک جبههٔ طبقاتی از طریق اعتصاب‌های "وحشی" (بخوان خارج از برنامه‌ریزی و مدیریت سندیکایی) بود. "اتحادیه عمومی کارگران آلمان" در برنامه‌اش هرگونه پارلمانتاریسم و سندیکالیسم را نفی کرده و مدافع دیکتاتوری پرولتاریا و شوراهای کارگری است. این اتحادیه عمومی در اوج قدرت خود، در ۱۹۲۱، بیش از ۲۰۰ هزار عضو داشت. "تشکل واحد" بر اساس نقد "اتحادیه عمومی" که عملاً به شاخۀ سندیکایی کا‌آ‌پ‌د تبدیل شده بود     و با سمتگیری سیاسی و شورایی بیشتری نسبت به آن، چندی پس از "اتحادیۀ عمومی شکل گرفت.

[10] (۱۹۶۰ -۱۸۷۳) ستاره‌شناس معتبر هلندی، نظریه‌پرداز و مبارز کمونیست که آثارش به‌خصوص دربارۀ شوراهای کارگری کتابی مرجع محسوب می‌شود.

[11] "مبارزۀ کارگری Lutte Ouvrière نام ارگان حزب تروتسکیستی فرانسوی "اتحادیۀ کمونیستی" متعلق به "چپ افراطی" که در ماه ژوئن 1968 تشکیل شد. سخنگوی این تشکیلات برای سال‌ها اَرلِت لاگییِه بود که جای خود را به ناتالی آرتو داده است.

[12] انترناسیونال سیتوآسیونیستی International Situationniste (1958-1969) محفلی تئوریک-هنری که زیر نظر گی دوبور و رائول وانِگِم فعالیت می‌کرد. در قیام مه 1968 در فرانسه از نظر نظری به‌خصوص در جنبش دانشجویی بسیار موثر بودند.   

[13] به قلم مصطفی خیاطی از دست‌اندر‌کاران سیتوآسیونیست‌ها. رجوع شود به ترجمه متن توسط بهروز صفدری در https://www.behrouzsafdari.com/

[14] surimposée

[15] نشریۀ سیاسی زیر نظر کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفور از 1949 تا 1965 در فرانسه منتشر می‌شد. نقد آنها بر اساس ضداستالینیسم تروتسکیستی نزدیک به کمونیسم شورایی بود.      

[16] S’emparer du monde

[17] acques Camatte ژاک کامات، فیلسوف، مبارز مارکسیست فرانسوی که از طرفداران آمادئوس بوردیگا و از اعضای مهم شاخۀ فرانسوی"حزب کمونیست بین‌المللی" محسوب می‌شد. در سال ۱۹۶۶ از حزب کناره‌گیری کرده و نشریۀ اَنواریانس را پایه گذاشت. جالب است که این نشریه با چنین نامی یعنی "لایتغیر" خود را کاملاً پایبند ارتدکسی مارکسیستی می‌دانست.

کائوتسکی "مرتد" و شاگرد او لنینtéléchargement12.png

ژان بَروُ[1]، ۱۹۶۹

ترجمه: حبیب ساعی (کار مشترک)

 

به‌عنوان مقدمه

بله بله! می‌دانیم که این عنوان، چقدر رفقای ما را برخواهد افروخت! خودِ ما چند سال وقت لازم داشتیم تا بتوانیم این متن را در دست گرفته و بدون آنکه آن را جِر و واجر کرده و به دیوار بکوبیم، مورد مطالعه قرار دهیم؛ با‌وجودی‌که این متن از سال‌ها پیش به‌خاطر ارجاع‌های گوناگونی که در بررسی تاریخچه چپ رادیکال به آن می‌شد، برای ما شناخته شده بود، اما مطالعۀ جدی آن، به‌خاطر همین عنوانی که با تمام دستگاه نظری و اعتقادی ما در تضاد بود، امری ناممکن به‌نظر می‌رسید و خیانت به مقدسات تلقی می‌شد. به‌همین‌جهت چند سالی طول کشید تا عنوان آن را به دیده اغماض بنگریم و به آنچه واقعاً می‌گوید، بدون تعصب و بدون آنکه به تریج قبای‌مان بربخورد نگاه کنیم.

ترجمه‌هایی که در این چارچوب، در اینجا و در آینده، ارائه خواهیم کرد با یک مقدمه انتقادی همراه نخواهند بود تا به خواننده اجازه دهیم مستقلاً این متن را با داده‌های خود بخواند و از ابتدا احیاناً تحت تاثیر یک زنجیره نظری مشخص یا یک سمت‌گیری تئوریک خاص، که از ابتدا در مقدمه به او تحمیل شده، نباشد؛ به‌همین‌دلیل از هرگونه برخورد انتقادی در این مقدمه خودداری می‌کنیم. هدف این است که خوانندگان بتوانند به متونی از جنبش چپ رادیکال مستقیماً دستیابی داشته و نظر مستقل خود را در ارتباط با آن کسب کنند. البته نگرش انتقادی به مباحث مطرح‌شده در واقع چیزی جز تشریح پیامدهای نظری این متون و اهمیتی که در نقطه‌نظرات فعلی مبارزه طبقاتی کسب کرده است نمی‌باشد. به‌عبارت‌دیگر می‌خواهیم بگوییم که این متن به‌هیچ‌رو پایان ماجرا نیست بلکه همان‌طور که بارها اشاره کرده‌ایم، لحظه‌ای از تکامل نظریۀ مبارزه طبقات در چپ رادیکال را نشان می‌دهد؛ لحظه‌ای که خود، در جریان تحولات اجتماعی به سهم خود جاری شده و مآلاً پشت‌ سر‌ گذاشته شده است. امروز با چرخشی دیگر روبه‌رو هستیم که تمام این پیشینه را منسوخ می‌کند. اما برای دستیابی به این بینش، نیاز داریم بر شانه‌های این نقد سوار شویم.

توجه داشته باشید که متونی که اینجا تحت عنوان متون تاریخچه چپ رادیکال ارائه می‌شود جنبه آکادمیک ندارند؛ یعنی نه هدف نویسنده و نه هدف خواننده دقت نظری یک متن آکادمیک با حواشی و ارجاع‌ها و غیره نیست. این متن را باید همان‌طور خواند که در جریان یک جنبش انقلابی سرمقاله‌های نشریاتی را که به آنها تعلق خاطر داشتیم می‌خواندیم؛ برای «پیکاری‌ها» باید آن را همان‌طور خواند که متن «زیگزاگ‌ها ...» را خواندیم؛ برای «مجاهدین م ل»، همان‌طور که «اطلاعیه زرد مهر ۵۴» را؛ برای رفقای «راه کارگر» همان‌طور که «کاست حکومتی» را خواندند و یا برای رفقای «چریک‌های فدایی خلق» همان‌طور که «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» یا «رد تئوری بقا» را خواندند. اینها متونی نیستند که سر فرصت در کتابخانه یا دانشگاه نوشته و خوانده شده باشند؛ این‌ها متونی هستند که ایستاده کنار خیابان یا چمباتمه‌زده کنار دیوار و پنهان‌شده زیر کُتی که به روی سر کشیده‌ایم خوانده می‌شوند یا در نشستی شب هنگام، در یک جلسهٔ مطالعاتی؛ این‌ها متون مبارزه طبقاتی هستند، لحظه‌های نادری که در آنها سکته‌وار، معنویت طبقه کارگر مسیر آتی حرکت خود را رقم می‌زند. آری، مبارزه طبقات تئوری‌ساز است.

ح.س.

 

جزوۀ «سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس» از اهمیت تاریخی بارزی برخوردار است. کائوتسکی بی‌چون‌و‌چرا برجسته‌ترین شخصیت صاحب‌نظر انترناسیونال دوم و قدرتمندترین حزب آن یعنی حزب سوسیال-دموکرات آلمان بوده است. او به‌‌مثابه پاسدار ارتدکسی [مارکسیسم]، تقریباً از سوی همگان به‌عنوان آشناترین و واردترین فرد به آثار مارکس و انگلس و به‌عنوان برترین مفسر ایشان در نظر گرفته می‌شد. بنابراین، مواضع کائوتسکی گواه یک دوران کامل جنبش کارگری ا‌ست و به این عنوان هم که شده، شایستۀ شناخته شدن‌ است. این کنفرانس [که در ۱۹۰۷ در شهر برمن برگزار شد و جزوِۀ یادشده محصول آن است] مشخصاً به مسأله‌ای محوری در جنبش پرولتری اختصاص دارد: یعنی رابطۀ بین طبقۀ کارگر و تئوری انقلابی. پاسخی که کائوتسکی به این مسأله می‌دهد مبنای تئوریکِ عمل و سازماندهی همۀ احزابی است که انترناسیونال دوم را می‌ساختند؛ از جمله حزب سوسیال-دموکرات روسیه و فراکسیون بلشویکی‌اش، فراکسیونی که تا ۱۹۱۴،‌ یعنی تا زمان فروپاشی انترناسیونال در مواجهه با جنگ جهانی اول، عضو "ارتدکس" انترناسیونال دوم محسوب می‌شد.

با این حال، تزهایی که کائوتسکی در این جزوه بسط داده، هم‌زمان با فروپاشی انترناسیونال دوم دچار "فروپاشی" نشدند. کاملاً برعکس، این تزها به بقای خود ادامه داده و به همان شکل، شالودۀ انترناسیونالِ سوم را با توسل به لنینیسم و چهره‌های  مسخ‌شدۀ استالینی و تروتسکیستی‌اش، ساخته‌اند.

[پس یعنی] لنینیسمْ محصول فرعی کائوتسکیسم از نوع روسی آن است! این حکم موجب یکه‌خوردن کسانی خواهد شد که از کائوتسکی فقط تکفیرهای بلشویسم علیه او و مخصوصاً جزوۀ لنین «ورشکستگی انترناسیونال دوم و کائوتسکی مرتد» را می‌‌شناسند؛ یعنی برای کسانی که از لنین فقط آن چیزهایی را می‌دانند که دانستن آنها در محافل و معابدی که پاتوق‌ ایشان است واجب می‌باشد.

[اما اگر کمی تأمل کنیم،] خودِ عنوان جزوۀ لنین رابطۀ او را با کائوتسکی به ‌شکل بسیار دقیقی تعریف می‌کند. اگر لنین کائوتسکی را مرتد ‌می‌خوانَد، درست به‌خاطر این است که فکر ‌می‌کند کائوتسکی پیش از این، پیرو ایمان حقیقی بوده است، ایمانی که مِن‌بعد لنین خود را تنها مدافع برحق آن می‌داند. لنین نه‌تنها نمی‌تواند "کائوتسکیسم" را نقد کند، بلکه نشان می‌دهد که توان شناسایی آن را هم ندارد و در واقع به سرزنش کردن استاد فکری قدیمی‌‌ خود که به آیین خویش خیانت کرده، بسنده ‌می‌کند. گسست او از کائوتسکی، از هر زاویه که بنگریم، هم دیرهنگام بوده است و هم سطحی: دیرهنگام، چون‌که لنین تا آخرین لحظه دچار توهمات بزرگی نسبت به سوسیال-دموکراسی آلمان بود و صرفاً بعد از آنکه خیانت به وقوع پیوست به آن پی‌برد. سطحی، برای اینکه لنین فقط بر سر مسائل امپریالیسم و جنگ گسست می‌کند، بدون اینکه تا عمق علل خیانتِ ماه اوت ۱۹۱۴ سوسیال-دموکراسی پیش‌رود، خیانتی که به ماهیت خود این احزاب و روابط‌شان با جامعۀ سرمایه‌داری و به همین نسبت با پرولتاریا مربوط است. این روابط هم در نفْسِ خودشان باید در ارتباط با خودِ حرکتِ سرمایه و طبقة کارگر قرار گرفته، و به‌مثابه مرحله‌ای از رشد پرولتاریا فهمیده شوند، نه مثل چیزی که بشود آن را بنابر ارادۀ یک اقلیت یا حتی بنا بر ارادۀ یک رهبریِ انقلابی تغییر داد، هر قدر هم که این رهبری آگاه باشد.

اهمیت فعلی تزهای کائوتسکی از همین‌جا ناشی می‌‌شود؛ تزهایی که در این جزوه [سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس] با انسجام خاصی بسط داده شده‌اند و بافت فکری او را در طول زندگی‌اش ‌می‌سازند؛ لنین این تزها را از همان ابتدای ۱۹۰۰ در اهداف فوری جنبش ما و بعد در ۱۹۰۲ در اثر  چه باید کرد؟ - جایی‌که او به تفصیل و کاملاً تمجیدآمیز از کائوتسکی نقل قول می‌‌آورد،- برگرفته و بسط ‌می‌دهد. در ۱۹۱۳، لنین مجدداً در متن «سه منبع و سه جزء سازندۀ مارکسیسم» این برداشت‌ها را از سرمی‌‌گیرد، و همان مضامین را بسط می‌‌دهد، و در آنجا گاهی متن کائوتسکی را کلمه به کلمه تکرار می‌‌کند.

این تزها را که بر یک تحلیل تاریخیِ سطحی و موجز از روابط مارکس و انگلس، چه با جنش روشنفکری عصر خود و چه با جنبش کارگری متکی‌اند، می‌توان ‌در چند کلمه خلاصه کرد، چند نقل قول کافی خواهد بود که کلّ محتوای آنها روشن شود:

«یک جنبشِ کارگری خودبه‌خودی، فاقد هرگونه تئوری‌ای که بتواند در میان طبقات زحمتکشْ علیه سرمایه‌داریِ رشدیابنده قد علم کند، از به انجام رساندنِ ... کار انقلابی ناتوان است».

به این ترتیب ضروری است که آنچه کائوتسکی وحدت جنبش کارگری و سوسیالیسم ‌می‌خواند، تحقق یابد.

حال آنکه: «آگاهی سوسیالیستی امروزی (؟!) تنها بر پایۀ یک شناخت علمی ‌عمیق به منصۀ ظهور ‌می‌رسد... درحالی‌که حامل علم پرولتاریا نیست، بلکه روشنفکران بورژوا هستند... بنابراین آگاهی سوسیالیستی، عنصری است که از بیرون به درون مبارزات طبقۀ پرولتاریا وارد شده و نه چیزی که به‌صورت خودبه‌خودی بروز کند.» لنین این سخنان را که به‌قلم کائوتسکی است «عمیقاً صحیح» توصیف کرده است.

ناگفته پیداست که وحدتی تا این اندازه خواستنیْ بین جنبش کارگری و سوسیالیسم نمی‌توانست در شرایط آلمان و در شرایط روسیه به همان روش محقق شود. اما این مهم است که ببینیم اختلاف‌های عمیق بلشویسم در زمینۀ [مسائل] تشکیلاتی، ناشی از درک‌های متفاوت نیست، بلکه صرفاً از به کاربستن همان اصولْ ولی در وضعیت‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی متفاوت نشأت می‌‌گیرد.

در واقع سوسیال-دموکراسی، نه تنها به اتحاد هر چه بزرگتر جنبش کارگری و سوسیالیسم منجر نشد، بلکه به اتحاد دائماً فزاینده با سرمایه و بورژوازی انجامید. بلشویسم به‌نوبه‌خود، بعد از اینکه در انقلاب روسیه مثل ماهی در آب بود («انقلابیون در انقلاب مثل آب هستند در آب»)[2]به‌واسطۀ شکست انقلابْ به امتزاج تقریباً کاملی با سرمایۀ دولتی انجامید که یک بوروکراسی تمامیت‌خواه آن را مدیریت می‌کرد.

با این وجود "لنینیسم" همچون شَبَحی در ضمیر آگاه بسیاری از انقلابیونِ کم‌و‌بیش خوش‌نیّت در گشت‌و‌گذار است و کماکان در جستجوی نسخه‌ای است که ظرفیت موفق شدن داشته باشد. این انقلابیون با اطمینان به اینکه "پیشاهنگ" هستند چون‌که "آگاهی" دارند، -در حالی‌که تنها چیزی که دارند یک تئوری غلط است،- برای متحد کردن این دو غول متافیزیکی می‌‌رزمند؛ یکی از این دو غول، «یک جنبش کارگری خودانگیخته، عاری از هر نظریه‌ای» است و دیگری هم،‌ یک آگاهی سوسیالیستی نامتجسم.

این برخورد، صاف و ساده اراده‌گرایانه است. حال‌آنکه، اگر همان‌طور که لنین ‌می‌گوید «طنز و شکیبایی از مهم‌ترین صفات یک انقلابی [باشند]»، «بی‌صبری،[هم] اصلی‌ترین منبع فرصت‌طلبی است» (تروتسکی). روشنفکر، تئوریسین انقلابی نباید دغدغۀ پیوستن به توده‌ها را داشته باشد؛ چراکه اگر تئوری‌اش انقلابی باشد، او پیشتر در پیوند با توده‌هاست. او انتخابی در برگزیدن جبهۀ پرولتاریا ندارد، (این سارتر نیست که این کلمات را به کار ‌می‌بندد، این لنین است) چراکه به بیان روشن‌تر، او انتخابی ندارد. نقد نظری و عملی‌ای که او حامل آن است، به واسطۀ رابطه‌ای که با جامعه برقرار کرده، متعین شده است. او قادر به رها کردن خویش از این شور و اشتیاق نیست، مگر با سر نهادن به آن (مارکس). او اگر [در شرایطی باشد که] "انتخابی داشته باشد"، یعنی دیگر انقلابی نیست، و نقد تئوریکش از پیش آلوده و پوسیده است. مسألۀ نفوذ ‌ایده‌های انقلابی‌ای که او در محیط کارگری به اشتراک می‌گذارد از این طریق تماماً تغییر شکل‌یافته است: زمانی‌که شرایط تاریخی، توازن قوا بین طبقاتِ در جدال، که عمدتاً توسط حرکت مستقل سرمایه متعین شده، هرگونه فوران انقلابی پرولتاریا بر صحنۀ تاریخ را ممنوع می‌کند، روشنفکر همان کاری را می‌‌کند که کارگر؛ [یعنی] کاری که از دستش ساخته است: مطالعه ‌می‌کند، ‌دست به قلم می‌برد، نتیجۀ مطالعاتش را به بهترین نحو ممکن، عموماً هم به‌نحوی نه چندان خوب، ‌می‌شناساند. زمانی‌که مارکس [به عنوان] محصولِ جنبشِ تاریخیِ پرولتاریا، در کتابخانۀ موزۀ بریتانیا مطالعه ‌می‌کرد، اگر نه با همۀ زحمتکشان، دست‌کم با جنبش تاریخی پرولتاریا در پیوند بود. او از کارگران به نسبت هر کارگری که خودش هم از دیگر کارگران جداست، جداتر نبود؛ یعنی تا اندازه‌ای که شرایط آن دورانْ روابطش را به کسانی محدود می‌کرد که سرمایه‌داری اجازۀ برقراری رابطه با آنها را به او می‌داد، در ارتباط با کارگران بود.

برعکس، زمانی که پرولتاریا خود را به صورت طبقه شکل می‌دهد، و با توسل به هر شیوه‌ای جنگ با سرمایه را اعلام ‌می‌کند (و برای انجام این کار هم، کمترین نیازی ندارد که برایش دانش آورده شود، از آنجا که خود او، در مناسبات تولیدی سرمایه‌دارانه، چیزی جز سرمایۀ متغیر نیست؛ کافی ا‌ست بخواهد شرایطش را، هر چقدر هم که جزئی، تغییر دهد تا خود را در بطن مسأله‌ای بیابد که روشنفکرِ ما برای دسترسی به آن با مشکلاتی مواجه خواهد بود)، [عنصرِ] انقلابی نه کمتر‌ و نه بیشتر از چیزی که سابق بر این بوده، در پیوندِ با پرولتاریا نیست. اما در این لحظه [از اوج‌گیری جنبش]، نقدِ تئوریک در امتزاج با نقدِ عملی‌ قرار می‌گیرد، نه به این دلیل که از بیرون آورده شده و فراهم است، بلکه برای اینکه این دو نقد یک چیز و همانندند.

اگر در دوران پیشین، روشنفکر دچار این توهم شد که انفعال پرولتاریا به دلیل فقدان "آگاهی" اوست و اگر از این مسأله به اینجا رسیده بود که خود را "آوانگارد" تصور کند، تا حدی که خواهان رهبری پرولتاریا باشد، واضح است که در این صورت مأیوس و سرخورده می‌شود.

با این وجود، همین درک است که جوهر لنینیسم را ‌می‌سازد، و چیزی است که تاریخِ ابهام‌آمیزِ بلشویسم آن را به نمایش ‌می‌گذارد.‌ این برداشت‌ها در نهایت فقط به‌خاطر شکست انقلاب روسیه است که حفظ شده ‌و دوام آورده‌اند؛ به این معنی که توازن قوا بینِ سرمایه و پرولتاریا در مقیاسِ بین‌المللی، به پرولتاریا اجازه نداد که به نقدِ عملی و نظری‌ انقلاب روسیه بپردازد.

این چیزی‌ است که ما قصد داریم به‌طور موجز با تحلیل آنچه در روسیه گذشته و تحلیل نقش واقعی بلشویسم نشان دهیم.

لنین با باور به اینکه محافل انقلابی روسیه ثمرۀ «اتحاد جنبش کارگری و سوسیالیسم» هستند، سخت در اشتباه بود. انقلابیونِ متشکل در گروه‌های سوسیال-دموکرات هیچ "آگاهی"ای  برای پرولتاریا نمی‌آوردند. قطعاً یک گزارش ‌یا یک مقالۀ تئوریک در مورد مارکسیسم برای کارگران خیلی مفید بود، اما به دردِ آگاهی دادن، شناختِ مبارزۀ طبقاتی نمی‌خورد، بلکه فقط می‌توانست برای تدقیق چیزها، برای بیشتر به اندیشه کشاندنْ مفید باشد. لنین این واقعیت را نمی‌فهمید؛ نه‌تنها ‌می‌خواست برای طبقۀ کارگر شناخت از ضرورت سوسیالیسم به‌طور عام ببرد، بلکه همچنین ‌می‌خواست رهنمودهایی الزامی به طبقه ارائه کند که توضیح می‌دهند او به وقت مشخص چه کاری انجام دهد. وانگهی این کاملاً عادی ا‌ست، چون‌که حزب لنین، متولی آگاهی طبقاتی، «تنها جریانی‌ است که قادر به تشخیص منافع عمو‌می ‌طبقۀ کارگر، فراتر از تمام تقسیم‌بندی‌هایش به قشرهای مختلف است»، و «تنها [اوست که] قادر به تحلیل دائمی ‌وضعیت و بیان کردن شعارهای متناسب با آن است». در حالی‌که انقلاب ۱۹۰۵ همان‌طور که می‌دانیم ناتوانی عملی حزب بلشویک را در رهبری طبقۀ کارگرْ نشان ‌داد، و تأخیر این حزب پیشاهنگ را برملا ‌‌کرد. همۀ مورخین، حتی آنهایی که نظری مساعد نسبت به بلشویک‌ها دارند، می‌پذیرند که در ۱۹۰۵ حزب بلشویک چیزی از شوراها نفهمید. پیدایش اَشکال سازماندهی نوین، ظن و بدگمانی بلشویک‌ها را برانگیخت: لنین اعلام کرد که شوراها «نه یک پارلمان کارگری هستند نه یک ارگان خود-حکومتی پرولتری». مهم، دیدن این مسأله است که کارگران روس نمی‌‌دانستند که سوُویِت‌ها را تشکیل خواهند داد‌. اقلیت بسیار معدودی در بین ‌ایشان با تجربۀ کمون پاریس آشنا بود، ولی این امر مانع از آن نشد که نطفۀ دولت کارگری را خلق کنند، هرچند که هیچ‌کس آنها را تعلیم نداده بود. در واقع، تز کائوتسکیستی-لنینیستی، به محض اینکه طبقۀ کارگر تحت هدایت حزبی نباشد که «بیان امتزاج "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم"» است، هرگونه قدرتِ آفرینشِ بدیع و اصیل طبقۀ کارگر را انکار ‌می‌کند. حال آنکه در ۱۹۰۵ می‌بینیم که به قول جمله‌ای از تزهای فوئرباخ «معلم خودش هم نیاز به تعلیم دیدن دارد».

با این‌ همه، لنین برعکس تروتسکی، عملکردی انقلابی داشت (از جمله موضعش در مورد جنگ). اما در واقع انقلابی بودن لنین دقیقاً از آنجاست که موضعی علیه تئوری خویش در مورد آگاهی طبقاتی اتخاذ می‌کند. نمونۀ فعالیت او را بین فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ بررسی کنیم: لنین بیش از ۱۵ سال (از حدود ۱۹۰۰) فعالیت کرده بود تا سازمان پیشآهنگی را به وجود آورد که اتحاد "سوسیالیسم" و "جنبش کارگری" را محقق کند، سازمانی که «رهبران سیاسی»، «نمایندگان پیشگامی که توانایی متشکل کردن و رهبری جنبش را دارند» را  گرد هم آورد. درصورتی‌که در ۱۹۱۷، درست مثل ۱۹۰۵ این رهبریِ سیاسی، که توسط کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک نمایندگی ‌می‌شد، نشان داد که عقب‌تر از وظایف آن لحظه، یعنی در تأخیر نسبت به فعالیت انقلابی پرولتاریا قرار دارد. همۀ مورخین، و از جمله مورخین استالینی‌ و تروتسکیست‌، نشان ‌می‌دهند که لنین برای به کرسی نشاندن تزهایش مجبور شد علیه رهبریِ سازمان خودش دست به نبردی طولانی و دشوار بزند؛ و او جز با تکیه بر کارگران حزب، بر پیشگامانِ واقعیِ جنبش که در کارخانه‌ها حول حلقه‌های سوسیال-دموکراسی یا در درون آنها متشکل بودند، موفق به این کار نشد. اما ممکن است گفته شود که این امر بدون فعالیتی که طی سال‌ها توسط بلشویک‌ها انجام شده بود، چه در سطح مبارزات روزمرۀ کارگران و چه در سطح دفاع و ترویج نظرات انقلابی، ممکن نمی‌بود. در واقع، اکثریت قابل توجهی از بلشویک‌ها، به‌طریق اولی لنین، با تبلیغات و کنش بی‌وقفۀ خود در خیزش اکتبر ۱۹۱۷ سهیم بودند. آنها به‌‌عنوان مبارزین انقلابی، نقش مؤثری ‌ایفا کردند؛ اما به‌عنوان "رهبری طبقه"، "پیشاهنگ آگاه" نسبت به پرولتاریا در تأخیر بودند. انقلاب روسیه علیه نظریات چه باید کرد؟ جریان ‌یافت؛ و تا جایی‌که این نظریات به‌کار بسته شدند (یعنی ایجاد یک ارگان رهبری‌کنندۀ طبقۀ کارگر اما جدا از او) آشکار شد که ترمز و مانعی بر سر راه انقلاب بوده‌اند. در ۱۹۰۵ لنین نسبت به تاریخ عقب است، چراکه به تزهای چه باید کرد؟ چسبیده است، در ۱۹۱۷ در جنبش واقعیِ توده‌های روس شرکت ‌می‌کند و با این کار -در عملِ خویش- برداشتِ بسط داده شده در چه باید کرد؟ را به‌دور ‌می‌ریزد.

اگر برخورد ما با کائوتسکی و لنین برعکس برخوردی باشد که آنها با مارکس دارند، اگر ما برداشت‌های‌شان را در پیوند با مبارزۀ طبقاتی ببینیم و نه جدا از آن، کائوتسکیسم-لنینیسم به‌عنوانِ خصلتِ کُلِ یک برهه از تاریخ جنبش کارگری پدیدار می‌شود، برهه‌ای که ابتدا تحت استیلای انترناسیونال دوم بود. بعد از اینکه پرولتاریا رشد کرد و به هر تقدیر متشکل شد، در انتهای قرن نوزدهم در وضعیت متضادی قرار گرفت؛ پرولتاریا سازمان‌های مختلفی دارد که هدف‌شان انقلاب کردن است، در‌عین‌آنکه قادر به این کار [هم] نیست، چراکه شرایط هنوز به پختگی کافی نرسیده است. کائوتسکیسم-لنینیسم در‌عین‌حال هم بیان این تضاد است و هم راه‌حل آن. کائوتسکیسم-لنینیسم با طرح این ادعا که پرولتاریا برای انقلابی بودن باید از مسیر شناختِ علمی‌ گذر کند، بر [ضرورت]‌ وجود سازمان‌هایی به‌منظور چارچوب بخشیدن، رهبری و کنترل کردن پرولتاریا صحّه گذاشته و آنها را توجیه ‌می‌کند.

همان‌طور که خاطر نشان کردیم، نمونۀ لنین پیچیده‌تر از نمونۀ کائوتسکی است، به‌خاطر اینکه لنین در بخشی از زندگی‌اش، علیه کائوتسکیسم-لنینیسمْ انقلابی بود. از این گذشته، وضعیت روسیه کاملاً با وضعیت آلمان فرق می‌کرد، زیرا در آنجا تقریباً یک رژیم بورژوا-دموکراتیک وجود داشت و یک جنبش کارگریِ به‌شدت رشد‌یافته ‌و ادغام ‌شده در سیستم. در روسیه برعکس، باید همه چیز ساخته ‌می‌شد، و هیچ صحبتی از شرکت در فعالیت‌های پارلمانی بورژوایی و سندیکاهای رفرمیستی مطرح نبود، به‌خصوص که چنین سندیکاهایی اصلاً وجود نداشتند. در این شرایط، لنین ‌می‌توانست علی‌رغم نظرات کائوتسکیستیِ‌ خود، یک موضع انقلابی اتخاذ کند. هرچند باید یادآوری کرد که او تا [آغاز] جنگ جهانی، سوسیال-دموکراسی آلمان را به‌‌مثابه‌ یک الگو در نظر داشت.

استالینی‌ها و تروتسکیست‌ها در تاریخ بازنگری و تصحیح‌شده‌شان از لنینیسم، لنین هشیاری را به ما عرضه می‌کنند که پیش از ۱۹۱۴ به "خیانت" سوسیال-دموکراسی و انترناسیونال آگاه بوده و آن را افشا کرده است. این افسانه‌ای محض بیش نیست؛ ‌می‌باید تاریخ حقیقی انترناسیونال دوم را به‌طور دقیق مطالعه کرد تا نشان داد که نه‌تنها لنین آن را افشا نمی‌کرد، بلکه قبل از جنگ نیز چیزی از پدیدۀ انحطاط سوسیال-دموکراسی نفهمیده بود. قبل از ۱۹۱۴، لنین حتی در مدح و ثنای حزب سوسیال-دموکراسی آلمان که توانسته "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم" را به هم پیوند دهد، سخن ساز‌می‌کند (نگاه کنید به چه باید کرد؟). کافی‌ است که چند خط از سوگنامۀ "آگوست بِبل" به قلم لنین را نقل کنیم (که ناگفته نماند حاوی خطاهای کوچک و بزرگ متعددی در مورد زندگی این "رهبر"، این "الگوی رهبری کارگری" و [نیز] در مورد تاریخ انترناسیونال دوم است):

«پایه‌های تاکتیک پارلمانی سوسیال-دموکراسی آلمان (و بین‌المللی)، که ذره‌ای امتیاز به دشمن واگذار نمی‌کند، که اجازه نمی‌دهد کمترین امکانی، هر چقدر هم کم، در جهت بهبود بخشیدنِ شرایط کارگران از دست برود، و در‌عین‌حال بر سازش‌ناپذیری خود روی اصول تأکید داشته و همیشه سمتگیری خود را به سوی تحققِ هدفِ نهایی حفظ ‌می‌کند، پایه‌های این تاکتیک توسط ببل تدوین شده است...»

این ستایش‌های لنین از «تاکتیک پارلمانی سوسیال-دموکراسی آلمان (و بین‌المللی)»، «سازش‌ناپذیر در مورد اصول» (!) مربوط به اوت ۱۹۱۳ بوده! شدت توهم لنین نسبت به سوسیال-دموکراسی آلمان آنچنان است که یک سال بعد، هنگامی‌که Vorwärts  [به‌پیش] (ارگان حزب سوسیال-دموکرات آلمان) خبر رأی مثبت نمایندگانِ سوسیال-دموکرات به اعتبارات جنگی را منتشر ساخت، او می‌پنداشت که این سندی جعلی و ساخته‌و‌پرداختۀ ارتش آلمان است و به این ترتیب او نشان می‌داد که از مدت‌ها قبل در واقع از ۱۹۰۰-۱۹۰۲، از زمان انتشار چه باید کرد؟، نسبت به انترناسیونال به‌طور عمو‌می‌ و سوسیال-دموکراسی به‌طور خاص دچار توهم بوده است. (ما اینجا برخورد سایر انقلابیون، برای مثال برخورد روزا لوکزامبورگ را در برابر این مسائل بررسی نمی‌کنیم. این مسأله واقعاً درخور یک مطالعۀ دقیق است.)

دیدیم که چطور لنین در ۱۹۱۷ در عمل تزهای "چه باید کرد؟" را رها کرد. اما ناپختگی مبارزۀ طبقاتی در مقیاس جهانی، و به‌ویژه غیبت انقلاب در اروپا، شکست انقلاب روسیه را به دنبال داشت. بلشویک‌ها با وظیفۀ «اداره کردن روسیه» (لنین)، و به انجام رساندن وظایف انقلاب بورژوایی‌ای که نتوانسته بود به وقوع بپیوندد، در قدرت قرار گرفتند؛ یعنی در واقع وظیفۀ تضمین توسعۀ اقتصادی روسیه، توسعه‌ای که فقط ‌می‌توانست سرمایه‌دارانه باشد به آنها محول شد. به ‌صف کردن و مهار طبقۀ کارگر -و مخالفان در حزب- به هدفی اساسی تبدیل شد. لنین، کسی که چه باید کرد؟ را به‌نحوی صریح و آشکار دور نیانداخته بود، در ۱۹۱۷ بلافاصله برداشت‌های "لنینیستی‌" را از سرگرفت؛ برداشت‌هایی که انضباط و سازماندهیِ "ضروریِ" کارگران فقط به واسطۀ آنها میسر ‌می‌شود. سانترالیست-دموکرات‌ها، اپوزیسیون کارگری[3] و گروه کارگری[4] به‌خاطر نفی کردن و زیر سؤال بردن "نقش رهبری حزب" لت‌و‌پار شدند. تئوری لنینیستی حزب به انترناسیونال نیز تحمیل شد. بعد از مرگ لنین، زینوویف، استالین و دیگرانی امثال ایشان، با اصراری بیش از پیش بر انضباط آهنین، بر «وحدت اندیشه و وحدت عمل»، تئوری لنینیستی را بسط و پرورش دادند: درحالی‌که اصلی که انترناسیونالِ استالینی‌شده بر آن قرار ‌می‌گرفت، همانی بود که احزاب سوسیالیست-رفرمیست رویش استوار بودند (حزب جدا از کارگران که آگاهی کارگران نسبت به خودشان را برای آنها ‌می‌آورد). هر بنی بشری، چنانچه تئوری لنینی-استالینی را نمی‌پذیرفت در «مرداب اپورتونیستی، سوسیال-دموکراسی، منشویک،...» می‌افتاد. از طرف دیگر تروتسکیست‌ها هم به نوبۀ خود به تفکر لنین چسبیده بودند و چه باید کرد؟ را طوطی‌وار نقل می‌کردند. تروتسکی ‌می‌گفت: بحران بشریت، چیزی نیست مگر "بحران رهبری"، بنابراین باید به هر قیمتی که شده یک رهبری ‌ایجاد کرد.‌ دیگر به اوج ایده‌آلیسم رسیده بودیم یعنی جایی‌که تاریخ جهان با بحران آگاهی‌اش توضیح داده می‌شود.

در نهایت [شاید بشود گفت که] استالینیسم فقط می‌توانست در کشورهایی پیروز ‌شود که در آنجا بورژوازی نمی‌توانست رشد سرمایه‌داری را تضمین کند و شرایط هم طوری فراهم نبود که جنبش کارگری‌ بتواند سرمایه‌داری را نابود کند. در اروپای شرقی، در چین، در کوبا، یک گروه جدید رهبری‌کننده‌ شکل گرفت، مُرّکب از کادرهای جنبشِ کارگریِ بوروکرات‌شده، از متخصصین قدیمی یا تکنیسین‌های بورژوا، گاهی مَرّکب از کادرهای ارتش یا ‌دانشجویان قدیمیِ ملحق‌شده به نظم اجتماعیِ جدید، مثل چیزی که در چین به وقوع پیوسته است. در تحلیل نهایی، می‌توان گفت چنین فرآیندی جز به دلیل ضعف جنبش کارگری ممکن نبوده است. در چین برای مثال، قشر اجتماعیِ موتور حرکتِ انقلابْ را دهقانان تشکیل می‌دادند؛ ‌در‌حالی‌که آنان از هدایت خودشان عاجز بودند و تنها کاری که از دست‌شان برمی‌آمد این بوده که توسط "حزب" رهبری شوند. قبل از کسب قدرت، این گروه متشکل در حزب، توده‌ها و "مناطق آزاد شده" را –در صورت وجود چنین مناطقی- رهبری ‌می‌کند. سپس حزب تمام زندگی اجتماعی کشور را در دست ‌می‌گیرد. در همه جا تزهای لنین عامل بوروکراتیک قدرتمندی بوده‌اند. برای لنین، کارکردِ رهبریِ جنبش کارگری، یک کارکرد ویژه بود که توسط "رؤسایی" تأمین می‌شد که به‌صورت جداگانه از جنبش متشکل ‌شده‌اند و این کارکرد  تنها نقشِ ایشان است. با توجه به اینکه لنینیسم، پیکره‌ای از انقلابیون حرفه‌ای تجویز می‌کرد که از توده‌ها جدا بوده و آنها را راهبری می‌کند، این نظریه در خدمت توجیه ایدئولوژیک برای تربیت کردنِ کادرهای رهبری‌ مجزا از کارگران قرار گرفت. در این مرحله، لنینیسم که از زمینۀ آغازین و اصلی‌اش منحرف‌شده، دیگر چیزی نیست غیر از تکنیکِ منظم کردن و در چارچوب قرار دادنِ توده‌ها و یک ایدئولوژی توجیه‌گرِ بوروکراسی و حا‌می ‌سرمایه‌داری: بازپس‌گیری آن به دست سرمایه برای رشد و گسترش این شکل‌بندی‌های اجتماعی جدید یک ضرورت تاریخی بوده است؛ شکل‌بندی‌هایی که خودشان هم معرف یک ضرورت تاریخی برای رشد سرمایه هستند. به‌تدریج که سرمایه‌داری گسترده ‌می‌شود و بر کرۀ ارض تسلط ‌می‌یابد، [و] شرایطِ امکانِ انقلاب مهیا ‌می‌شود، ایدئولوژی لنینیستی، به معنای تمام کلمه، عمرش به سر ‌می‌رسد.

غیرممکن است که مسألۀ حزب، بدون بازخوانی شرایط تاریخی‌ای که این بحث در آن زاده شد، بررسی شود: در همۀ حالات، هرچند تحت اشکال گوناگون، رشد ایدئولوژی لنینیستی از عدم امکان انقلاب پرولتری ناشی شده است. بر حسب تصادف نبوده اگر تاریخْ به کائوتسکیسم-لنینیسم حق داده، اگر حریفانش هرگز نتوانسته‌اند نه خود را به ‌صورت پایدار متشکل کنند، نه حتی نقدی منسجم از آن ارائه دهند: موفقیت کائوتسکیسم-لنینیسم محصول عصر ماست و نخستین حمله‌های جدی -عملی- علیه آن، علامت اتمام یک دورۀ تاریخی است. برای پیش‌آمدن چنین چیزی ‌لازم بود شیوۀ تولید سرمایه‌داریْ وسیعاً در مقیاس جهانی توسعه یابد. انقلاب مجارستان در سال ۱۹۵۶ ناقوس مرگِ یک دورۀ کامل ضدانقلابی را به صدا درآورد، در‌عین‌حال که علامتی بود از پختگی انقلابی. هیچ‌کس نمی‌داند چه هنگام این دوره به‌صورت قطعی پشت‌سر گذارده خواهد شد، اما یقیناً نقد تزهای کائوتسکی و لنین که ماحصل این دوران است، از هم‌اکنون ممکن و لازم شده‌اند. به همین جهت است که ما «سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس» نوشته کائوتسکی را مجدداً منتشر ‌می‌کنیم، برای بهتر شناساندن این ایدئولوژی و بهتر فهمیدن آنچه ایدئولوژی مسلطِ تمام‌ِ یک دوره بوده و هنوز هم هست. قصد ما کتمان کردنِ نظراتی نیست که محکوم‌شان ‌می‌کنیم و علیه‌شان می‌جنگیم، برعکس، ‌می‌خواهیم آنها را به‌صورت گسترده‌ای پخش کنیم، تا هم ضرورت و هم محدودیت تاریخی‌شان را نشان دهیم.

امروز شرایطی که به گسترش و بالندگی تشکلاتی از نوع سوسیال-دموکراسی ‌یا بلشویکی مجال داده بود، پشت‌ سرگذاشته شده‌ است. باید گفت ایدئولوژی لنینیستی، گذشته از استفاده‌ای که بوروکرات‌های در قدرت از آن می‌کنند، کاری برای جمع‌های انقلابی‌ای که در جهت وحدت دادن سوسیالیسم و جنبش کارگری به آن ارجاع می‌دهند،‌ از دستش ساخته نیست. از حالا به بعد، از این ایدئولوژی کاری برنمی‌آید مگر تحکیم کردن موقتیِ اتحاد روشنفکران حقیر و کارگرانی که محقرانه انقلابی‌اند.

 ********

[1]  ژان برو نام مستعار ژیل دووِه، یکی از فعالین جریان نقد چپ رادیکال در فرانسه است. او در سال ۱۹۴۷ متولد شد و پدرش عضو دستگاه امنیتی فرانسه بود. در ۱۹۶۵ به عضویت جریان «قدرت کارگری» pouvoir ouvrier در می‌آید که جناح کارگری-عملی «سوسیالیسم یا بربریت» است و کلود لوفور آن را می‌چرخاند. دووه در ۱۹۶۷ از این گروه جدا شده و به حلقه‌ای می‌پیوندد که حول کتابفروشی موش کور پیر La vieille Taupe  به‌وجود آمده است. این کتابفروشی که بنگاه انتشارات هم هست نقش مهمی در این تاریخ دارد و پاتوق همۀ کسانی است که از کمونیسم سنتی بریده و در جستجوی راه‌های جدید مبارزه‌اند. مؤسس کتابخانه، پی‌یر گیوم Pierre Guillaume خود شخصیت تأثیرگذاری است و آثار مهمی دارد، ولی به‌خاطر اینکه در دوره‌ای به فوریسون نزدیک شد، تحت اتهاماتی مبنی بر گرایش به تزهای «رویزیونیستی» (نفی وجود کوره‌های آدم‌سوزی) و یهودستیزی قرار گرفت و اعتبارش مخدوش شد. این محفل تحت تأثیر بوردیگا و نشریه‌ای که ژاک کامات و روژه دانژویل منتشر می‌کنند (invariance=لایتغیر)، گی دوبور و انترناسیونالِ سیتوآسیونیستی است. این افراد در اتفاقات ماه مه ۶۸ شرکت فعال داشته و از جمله کسانی هستند که کمیتۀ سانسیه را درست می‌کنند (در دانشگاه سانسیه پاریس). همان‌طور که می‌دانیم سه کمیتۀ دانشجویی مهم وجود داشتند : نانتر، سانسیه، سوربن که در جریان حوادث شکل گرفته و نقش مهمی در رخدادهای ماه مه ایفا کردند. ژان برو در ۱۹۶۹ در جلساتی که ای.س.اُ (ICO= Informations Correspondances Ouvrières) ترتیب داده شرکت می‌کند و طی این نشست‌ها متن بسیار مهمی می‌نویسد که در تاریخ چپ رادیکال همواره از آن به‌عنوان یک سند یاد می‌شود. این متن به نام «دربارۀ ایدئولوژی چپ رادیکال» ابتدا به صورت جزوه و سپس در کتاب دووه «کمونیسم و مسألۀ روسیه» منتشر شد. ما امیدواریم ترجمۀ این اثر دووِه را هم به زودی ارائه کنیم.

[2]  اشاره به جملۀ معروف مائوتسه‌دون: «انقلابی در میان خلق مثل ماهی در آب است».

Mao Zedong, Problèmes stratégiques de la guerre révolutionnaire en Chine, 1936.

[3] اپوزیسیون کارگریْ جناحی در درون حزب بلشویک است که در سال‌های ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۱ حول الکساندر شلیاپنیکوف شکل گرفته بود و در میان کارگران فولاد پتروگراد و سندیکای آنان نفوذ داشت و الکساندرا کولونتای، فمینیست و کمونیست مشهوری که به‌عنوان کمیسر تأمین اجتماعی در دولت بلشویکی اولین زن وزیر در جهان محسوب می‌شود، از آن پشتیبانی کرده بود. این جریان، هرچند که نافی نقش هدایت‌کننده حزب نبود، بر ضرورت اِعمال کنترل کارگری تولید توسط سندیکاها و کمیته‌های کارخانه اصرار می‌ورزید. از نظر آنان "بوروکراسی حزبی" نباید مانع "خلاقیت کارگری" گردد. بحث‌های کنگرۀ دهم حزب (مارس۱۹۲۱) در زمان قیام کرونشتات، حول همین مسألۀ نقش سندیکاها بالا گرفت و اپوزیسیون کارگری همراه با همۀ فراکسیون‌های حزبی منحل اعلام شد. فعالین این جریان به مبارزۀ خود ادامه دادند و در سومین کنگرۀ انترناسیونال، کولونتای با "سیاست نوین اقتصادی" (نِپ) شدیداً مخالفت کرد. در کنگرۀ یازدهم حزب (مارس و آوریل ۱۹۲۲) بخشی از اعضای این جریان از حزب اخراج می‌شوند. کولونتای از همین تاریخ به‌عنوان نمایندۀ تجاری به نروژ فرستاده می‌شود و بسیاری از دیگر اعضا اپوزیسیون، در تصفیه‌های استالینی بین ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹ به سیبری تبعید شده و یا از میان برده شدند.

[4] گروه کارگری، گروهی است که حول گابریل میازنیکف Gabriel Miasnikov ، شکل می‌گیرد. میازنیکف کارگر جوانی است که در ۱۷ سالگی وارد حزب بلشویک می‌شود و در عملیات‌ تهاجمی علیه پلیس تزاری شرکت دارد و به‌عنوان کمونیست ۷ سال پیش از انقلاب را در زندان می‌گذراند؛ معروف است که در زندان اعتصابی ۷۵ روزه را سازمان داده است. پس از انقلاب فوریه به‌عنوان رییس شورای پِرم انتخاب می‌شود. در ۱۹۱۸ عضو کمونسیت‌های چپ است که نشریِۀ کمونیست را منتشر می‌کنند. در جریان جنگ داخلی رئیس ارتش داوطلبانی است که برای نبرد با ارتش سفید رهسپار اورال می‌شوند. پس از جنگ داخلی به نمایندگی هشتمین کنگرۀ شوراهای پان‌روس برگزیده می‌گردد. در ۱۹۲۲ پس از یک مشاجرۀ شدید با لنین و کمیتۀ مرکزی حزب بر سر "آزادی برای نوع دیگری اندیشیدن"، همراه با مابقی فراکسیون‌ها از حزب اخراج می‌شود. در همین دوره همراه با سرژ تیونف و کوزنتزوف «گروه کارگری» را سازماندهی کرده و دست به فعالیت مخفی می‌زنند. این گروه در ۱۹۲۳ اعتصابات کارگری زیادی در روسیه سازمان می‌دهد. میازنیکوف در همان سال دستگیر و زندانی شده و مورد شکنجه‌های شدید قرار می‌گیرد. در ۱۹۲۸ به ارمنستان منتقل شده و "تحت مراقبت" زندگی می‌کند؛ تا اینکه در همان سال به ایران و سپس ترکیه می‌گریزد. در ۱۹۳۰ بالاخره به فرانسه آمده و به‌عنوان یک کارگر ساده تا ۱۹۴۴ کار می‌کند. در پایان جنگ از استالین می‌خواهد که به او اجازۀ بازگشت به شوروی داده شود. استالین با این خواستۀ او موافقت کرده و برای او هواپیمایی به فرانسه اعزام می‌کند. او از زمان بازگشتش به شوروی ناپدید می‌شود! و پس از یک محاکمۀ نظامی مخفی در روز ۱۶ نوامبر ۱۹۴۵ در زندان مسکو به جوخه اعدام سپرده می‌شود. در سال ۱۹۲۳ قبل از تبعید، مانیفستی با عنوان «نپ NEP سیاست جدید اقتصادی Nouvelle Economie Politique یا نپ NEP استثمار جدید پرولتاریاNouvelle Exploitation du Prolétariat ؟» می‌نویسد که امروز در دست است. در این مانیفست او از ضرورت دفاع از دستاوردهای پرولتاریای روسیه می‌گوید که در غیاب انقلاب جهانی پرولتاریایی باید با نتایج جنگ جهانی، سپس جنگ داخلی و دست آخر سیاست‌های دولت از جمله تبعات نپ و کسانی که از آن چاق‌و‌چله می‌شوند را تحمل کند. او همچنین به انتقاد از «انحطاط بوروکراتیکی [می‌پردازد] که فتوحات انقلاب پرولتری روسیه را تهدید می‌کند.» «گروه کارگری» بر اساس انتقادی ریشه‌ای نسبت به بوروکراسی حزبی و دولتی در خود شوروی و همچنین در انترناسیونال کمونیستی دست به فعالیتی مخفی می‌زند که با شدیدترین سرکوب دستگاه امنیتی روبه‌رو می‌گردد. «ما را وادار می‌کنند که مبارزۀ مخفی را از سربگیریم. ما باید به‌نحوی غیر‌قانونی مبارزه کنیم. مانیفست ما نمی‌تواند در روسیه چاپ شود: ما آن را تایپ کرده و به‌صورت غیرقانونی پخش می‌کنیم. رفقایی که به‌ دلیل عضویت در گروه ما مورد سوءظن قرار می‌گیرند از حزب و سندیکاها اخراج شده، دستگیر، تبعید و نابود می‌شوند...» در دوران تبعید در فرانسه، میازنیکوف یک دم از مبارزه باز‌نایستاد. او دست به انتشار نشریه‌ای به نام «بیلان» (۱۹۳۳-۱۹۳۸) به زبان فرانسه زد، که خوشبختانه امروز شماره‌هایی از این نشریۀ تئوریکِ پُربار در دسترس است.

مهسا: اشک مقدس، خشم مقدس، خشونت مقدس3مهسا.PNG

(در حاشیه قتل مهساها، حدیث‌ها و غزاله‌ها… به‌دست اوباش جمهوری اسلامی)

هشدار

در ابتدا باید یک نکته را تذکر دهیم و آن اینکه ما مثل دیگر نیروهایی که در خارج از کشور  هستند به‌واسطه  حضور  درجه دومی و تبعی خود، در جریان دقیق و بلافصل آنچه می‌گذرد  نیستیم و نمی‌توانیم به‌هیچ‌تأویل مدعی  باشیم که نبض  جامعه را در دست داریم؛ به‌عبارت‌دیگر  نکاتی که مطرح می‌کنیم را - که همیشه و همواره صرفاً  جنبه مشورتی داشته  و شرکت ساده  در جریان بحث است - باید این بار به نحو باز هم نسبی‌تری تلقی نمود.

                                                     *****                                 

یادش بخیر لنین می‌گفت که هر لحظه از دوران انقلابی به اندازه روزها و ماه‌ها، آموزش مبارزاتی برای توده‌ها به همراه دارد؛ یا چیزی شبیه به این. کافی‌ است موج اعتصابی به این موج اعتراضی بپیوندد تا وارد چنین دورانی شویم.

درست هنگامی‌که مردک ابله عمامه به سر، کرسی سازمان ملل (۲۱ سپتامبر ۲۰۲۲) را با منبر مسجد یالغوزآباد عوضی گرفته و روضه‌ وقیحانه و سراسر کذب و وارونه‌زنی‌اش را به‌عنوان رئیس‌جمهور ایران با یک آیه قرآن به عربی آغاز می‌کند، مادر مهسا در کنار تلی از خاک که عزیزترین او را در‌برگرفته، بر این سرنوشت بی‌رحم می‌گرید‌؛ بر خاک گورستان نشسته و در کنار عکس زیبای دخترش، پنجه در خاک سرخگون کردستان فرو برده و مشتی از آن را بر سر خویش می‌ریزد تا در این سرنوشت مخوف تکّه جانش را تنها نگذارد… هزاران نفر در این لحظۀ درد و فغان گرد اویند و زنان قهرمان کرد حجاب خود را، برکشیده از سر، می‌سوزانند تا هرگز، دیگر هرگز این نمود قهر و استبداد قرون وسطایی بر زندگی‌شان حکم نراند.

این در زمانی واقع می‌شود که مردک ابله خطاب به خبرنگار لَچَک‌به‌سر مدعی‌ است که «زنان ایران به‌طوری خودجوش حجاب را انتخاب کرده‌اند» و اینکه «این نزد زنان ما امری فرهنگی است».(نقل به معنی)

هنگامی که مردک ابله بدون آنکه خُناق بگیرد از عدل و عدالت حرف می‌زند و مدعی می‌شود که "عدالت خودش از عقلانیت مبتنی بر وحی ریشه می‌گیرد"، بدون آنکه حواسش باشد می‌گوید "میل به برقراری عدالت ودیعه الهی در وجود همگان است و انباشت بی‌عدالتی موجب حرکت ملت‌ها در قالب انقلاب‌های مردمی می‌شود"، او به‌وضوح نمی‌داند که چطور مردم ایران در حال اثبات صحت این حکم بر علیه او هستند.

در اینجا نه از امواج پی‌د‌ر‌پی قیامی می‌گوییم که در را می‌کوبد، نه از تاریخ چهل‌و‌چند سالهٔ آن. دیگرانی از ما بهتر و چه بسا دقیق‌تر گفته‌اند؛ اما نکاتی می‌ماند که نباید در این اوجگیری شور و اشتیاق و امید نادیده گرفته شود به‌خصوص از جانب کسانی که تلاش دارند موقعیت فعلی را نه از نقطه‌نظر نوعی "آزادی" متافیزیکی و یا صرفاً از زاویه آزادی‌های فردی و دموکراتیک رایج در غرب، بلکه از دید زحمتکشان و سرنوشت آنان بسنجند. اگر چنین می‌کنیم به آن خاطر هم هست که در قیام ۵۷، صراط مستقیمِ «وحدت کلمه» را در گوشت و پوست و جان‌مان تجربه کرده‌ایم و دیده‌ایم که چگونه به این ترکیب منحوس انجامید. در این شرایط است که باید از سهل‌اندیشی برحذر ماند و تلاش نمود در جریان مبارزه، خلاف جریان فکر‌کرد.

 جمهوری اسلامی یک دولت متعارف نیست که مثلاً از طریق یک رای‌گیری عمومی به قدرت رسیده باشد یا حتی به‌ضرب یک کودتا یا یک انقلاب کلاسیک؛ در چنین حالتی مسئله دولت و قدرت حاکمه ساده‌تر جلوه می‌نمود یعنی دولتی می‌داشتیم مثل زمان شاه که با یک کودتا و به اتکاء سرکوب جنبش توده‌ای به قدرت رسیده بود وهیچ‌کس مگر وابستگان و جیره‌خواران آشکارش در ماهیت آن تردیدی نداشت؛ دولتی بود دست‌نشانده که به ضرب ارتش و ساواک و مستشاران آمریکایی و متخصصین امنیتی صرفاً به ضرورت‌های کارکرد مرحله‌ای سرمایه در یک کشور تحت‌سلطه پاسخ می‌گفت؛ یا دولتی منتج از انقلاب‌های بورژوایی قرن ۱۹ که طبقهٔ بالنده توانسته بود، طبقات در قدرت قدیم را - زمین‌داران بزرگ، فئودال‌ها و ارباب‌ها را - کنار زده و دولتی منطبق با نیازهای تکوین و رشد سرمایه‌داری ایجاد کند. در چنین حالاتی با مرزهای طبقاتی روشن و ایدئولوژی منطبق با این مرزبندی‌های طبقاتی روبرو بودیم که در آن سوا کردن سره از ناسره، صف انقلاب از ضد انقلاب صریح و ساده به‌نظر می‌رسید؛ اما در اینجا با دولتی غیرمتعارف طرف هستیم که قدرت اساسی خود را بنابر تاریخ انکشاف و تحولش، نه در سیاست‌های طبقاتی عریان بلکه بر ایدئولوژی‌ای بنا کرده که در مرحلۀ مشخصی از تاریخ کشورمان ظاهراً به نیازهای جامعه پاسخ گفته و موقعیتی به‌غایت پیچیده را به وجود آورده است.

حاکمیت جمهوری اسلامی و دستگاه ایدئولوژیک آن و به‌خصوص فرهنگی که به‌مرور از آن متصاعد گشت، یک برنامه از پیش ترسیم‌شده روحانیت یا بورژوازی لیبرال نبود، بلکه زمانی که مبارزه طبقاتی و بحران انقلابی اوج گرفت و نیروهای گوناگون، اقشار و طبقات، به حرکت درآمده و در صدد سرنگونی رژیم منفور شاه بر‌آمدند سه جریان که مجموعاً می‌توان آنها را بیان اقشار و طبقات اجتماعی دانست در رهبری جنبش مردمی به رقابت برخاسته بودند:

 اول بورژوازی لیبرال که با انحصارطلبی سرمایه کمپرادور که دربار بیان آن بود (یعنی سرمایه‌ای که مستقیماً وابسته‌ به صنایع خارجی و در ارتباط با سرمایه انحصاری می‌چرخید) در تضاد قرار داشت و در واقع شعارش «مبارزه با دیکتاتوری شاه» بود. برای او این دیکتاتوری به‌معنای همان دیکتاتوری اقتصادی بود که به این سرمایه داخلی اجازه رشد کافی نمی‌داد و در نتیجه سودآوری او را محدود می‌ساخت. این بورژوازی داخلی هرگز قصد سرنگونی قهرآمیز رژیم شاه را نداشت و صرفاً خواستار کمی عقب‌نشینی از مواضع اقتصادی سرمایه انحصاری بود. این جریان نمی‌توانست هیچ نوع برنامه خاصی تولید کند، از آن جهت که هر گونه رشد سرمایه‌داری ملی یا نوعی سرمایه‌داری خود‌مرکز در شرایط انقیاد واقعی در سطح بین‌المللی ناممکن بود و همین عدم‌امکان، آنها را چیزی کرده بود که بودند یعنی هراسان از انقلاب و زحمتکشان؛ و نمایندگان سیاسی این جریان هم به خوبی از این امر آگاه بودند.

جریان دوم که مجموعاً خط خمینی و روحانیت محسوب می‌شد از دیرباز یعنی به‌خصوص از همان ۱۵ خرداد ۴۲ نماینده تجار بازار و البته خودشان (که به مثابه یک قشر اجتماعی به‌لحاظ سنتی منافع مالکانه و تجاری مشترکی با آنها داشتند) بخشی از خرده‌بورژوازی مرفه سنتی را تشکیل می‌داد که با راه‌افتادن مناسبات سرمایه‌داری پس از اصلاحات ارضی و نابودی مناسبات کهن و سنتی، با این نحوه از رشد سرمایه‌داری و بیان فرهنگی آن که نوعی مدرنیزاسیون شتابزده و غربی تلقی می‌شد سر مخالفت داشت. از همین زمان، شاهد مواضع ارتجاعی روحانیت و فرهنگ سنتی و اسلامی با حقوق زنان هستیم که با فرهنگ غربی که رژیم شاه، پیرو نیازهای سرمایه بین‌المللی رواج می‌داد در تضاد بود؛ سیاست سال‌های ۱۳۵۰-۱۳۴۰ که تمام هم‌و‌غمش نابودی مناسبات کهن و غلبه اقتصاد سرمایه‌داری بود، زنان را مثل رعایا «آزاد» از قیود سنتی می‌خواست تا در اداره و کارخانه نیروی کار ارزانی برایش فراهم شود.

جریان سوم، جریان مردمی، دموکراتیک و لائیک بود، مرکب از زحمتکشان شهر و روستا و تشکل‌هایی با افکاری چپی و کمونیستی که خود را متعلق به زحمتکشان دانسته و تلاش داشتند خط مستقلی را در دفاع از توده‌های مردم در برابر دو جریان دیگر پیش برند.

وجود این خط سوم رادیکال و کمونیستی قبل از قیام ۵۷، نقشی که در روند خود قیام ایفا کرد و به‌خصوص رشد عظیمی که نهادهای مردمی و توده‌ای به‌عنوان مدارج خود-سازماندهی خلق، در همان روزها و در تدارک قیام داشتند (کمیته‌های انقلابی محلی، شوراهای ادارات و کارخانه ها…) و مبارزاتی که علیرغم دست به دست شدن دولت همچنان در کارخانه‌ها، ادارات، محلات و غیره ادامه داشت، آنچنان هراسی به دل دو جریان دیگر افکنده بود که خود را در اجبار ائتلاف یافتند و به‌خصوص به مذاکره با نمایندگان پنهانی ریز‌و‌درشت آمریکا و دیگر دولت‌های اروپایی پرداختند. ارتش آمریکایی شاه که منتظر دستوری از طرف آمریکا بود تا به کودتا دست‌زده و یک بار دیگر بساط پادشاهی پهلوی را نجات دهد، با مخالفت آمریکا روبرو شد که در این فاصله تضمین‌های لازم را از بورژوازی لیبرال و روحانیت گرفته بود و وجود قدرتی متشکل از این دو را به خطر کمونیسم و قدرتی به‌راستی مردمی ترجیح می‌داد…

این چنین بود که در تظاهرات‌های میلیونی که در شهرهای بزرگ انجام می‌گرفت، ارتشی که تا دیروز با تانک و سلاح، مردم را سرکوب می‌کرد، ناگهان «برادر خلق» تلقی شد و جمهوری اسلامی با اتکا به دستگاه عریض و طویل تشکیلاتی خود (روحانیون ریز‌و‌درشت، ملاها و طلبه‌ها، حوزه‌ها و مساجد…) رفته‌رفته شعارهای ویژه خود را تحمیل نمود و بلافاصله پس از قدرت‌گیری، فراخوان به جمع‌آوری سلاح‌هایی داد که توده‌های انقلابی، خلق‌ها و جریانات کمونیستی در جریان فتح پادگان‌ها در اختیار گرفته بودند…

این روحانیت در ابتدای قدرتگیری خود هیچ برنامه خاصی مگر محدود کردن جنبش، جلوگیری از رشد موج انقلابی و مهار کردن آن نداشت تا دوباره اقتصاد بتواند به کار بیفتد : دوباره برقرار کردن مبادلات و قراردادهایی که هنوز ممکن بود، برقراری نظم در شهرها، محلات و ادارات و کارخانه‌ها… و به‌خصوص دوباره به‌ راه‌انداختن تولید و صادرات نفتی. این کار را نمی‌شد صرفاً به ‌ضرب سرکوب انجام داد و لازم بود دستگاه حاکمه در هر گام خود، نهادهای ویژه آن کار را بسازد؛ یا در نهادهای نقداً موجود، ایدئولوژی خود، فرهنگ خود را بدمد و با تصفیه‌ها و «تزکیه»‌هایش هر نیروی لائیک و انقلابی را از این نهادها براند.

روحانیت نمی‌توانست قدرت سیاسی را در اختیار گیرد و چرخهٔ جامعه را دوباره بچرخاند بدون آنکه به موازات پیشرفت موج انقلاب، در مقابل و در تضاد با گفتار لائیک، مردمی و کمونیستی که هر لحظه توده‌های بیشتری را به خود جلب می‌کرد، گفتار و ترجمانی ویژه برای خود تولید کند که پتانسیل انقلابی گفتار چپ را از آن خود کرده و حدود تاریخی آن را | حدودی که بعدها قابل تشخیص شد یعنی مشخصاً گرفتار بودن در منطق سرمایه، حفظ کارخانجات و مشاغل کارگری، تقسیم کار بین‌المللی… مخدوش بودن افق سوسیالیستی که تجارب آن را به عینه دیده بود… در یک کلام، خروج از مناسبات سرمایه‌داری | در بالقوه‌گی‌های فرهنگ شیعی ادغام سازد.

مهمترین مسئله اجتماعی و سیاسی جنبش اسلامی این بود که از یک طرف ضرورت های مدیریتی بازتولید مجموعه جامعه را به‌عهده گیرد و در نتیجه مفصل‌بندی بین‌المللی منطقه و نقشی را که در تقسیم کار بین‌المللی به‌عهده او بود رعایت کند و از طرف دیگر بتواند خود را بیان‌کننده و سازمان‌دهنده توده‌های زحمتکش و مطرودی نشان دهد که با این نظم به نبرد برخاسته‌ بودند.

اما این همه برای هیچ‌کدام از مدعیان قدرت یک برنامه نمی‌شد، درست به این دلیل که هیچ کدام از اقشار و طبقاتی که در این جنبش شرکت داشتند در موقعیتی نبودند که رشد اجتماعی اقتصادی سرمایه‌دارانه خاصی را ترتیب دهند. در شرایط عدم‌امکانی دوگانه، این مذهبی‌ها بودند که در شرایطی قرار گرفتند که بهتر می‌توانستند تضاد‌های ناشی از ادغام ایران در سیکل بین‌المللی سرمایه را متقبل شوند دقیقا به این دلیل که به‌عنوان یک نیروی اجتماعی، برآیند تضادهایی شدند که در‌عین‌حال هم حدود مبارزه زحمتکشان را نشان می‌داد و هم عدم‌امکان یک برنامه ملی برای بورژوازی را. آنها در موقعیتی قرار گرفتند که باید قدم به قدم منافع خود را - خودی که هر لحظه در حال تکوین بود - بازشناسی کرده و آن را در مبارزه سیاسی پیش برند.

در اینجا بود که گفتار اسلام سیاسی که مدت‌ها بود در خاورمیانه به کار گرفته می‌شد، ویژگی‌های خاص ایرانی-شیعی پیدا کرد و مفاهیمی مثل «امت اسلامی»، «مستضعفین»، «عدل اسلامی» «جامعه بی‌طبقه توحیدی»، «شهدای اسلام»، «عاشورای حسینی» و غیره ابعاد بسیار سیاسی، مادی و کارکردی در جهت تثبیت جمهوری اسلامی پیدا کردند. رفته‌رفته جمهوری اسلامی قدم به قدم نهادها و دستگاه‌های حاکمیت خود را بر این گفتار تمام خلقی و پوپولیستی پایه گذاشت. از فردای قیام، نهادهای سرکوب و اعمال حاکمیت خود را ایجاد کرد و رفته‌رفته تمام اقشار و طبقاتی را که در انقلاب شرکت کرده بودند اما در این گفتار مکتبی نمی‌گنجیدند مورد سرکوب قرار داد. زنان که از همان ابتدای قیام، در سال صفر، متوجه خطری بودند که این نیروی ارتجاعی حامل آن است بلافاصله با نیروی سرکوبگر او مواجه شدند و این لکهٔ ننگ بر دامان چپ ماند که اهمیت حجاب را در آن لحظه تاریخی درک نکرد. چپ نمی‌فهمید که این صرفاً یک پوشش زنانه نیست بلکه آشکارترین نمادی است که زنان و خانواده‌ها‌ی‌شان را به جمهوری اسلامی و فرهنگی که این قدرت سیاسی حامل آن است پیوند می‌زند. این حجاب به معنای کرنش در مقابل قدرتی است که پا گرفته و خود را به کل جامعه تحمیل می‌سازد؛ این حجاب به معنای پذیرش تمام قوانین حقوقی و مناسبات مالکیتی است که این قدرت سیاسی به‌مثابه یک رابطه تولیدی در جامعه به کار انداخته و می‌اندازد. این حجاب آشکارترین نمود شناختن خودی از غیرخودی است.

 این حاکمیت تمام خلقی پس از مدتی افت و خیز مبارزه طبقات که در آن هزاران انقلابی دموکرات و کمونیست، زن و مرد، هزاران نفر از خلق‌های قهرمانی که در اقصی نقاط کشور پرچم مبارزه را در احتزاز نگه داشته بودند را به خون کشید، برای خلاصی از این موجی که یک لحظه سرِ باز‌ایستادن نداشت به جنگ با عراق دست زد تا موج وطن‌پرستی و وحدت ملی امواج انقلاب را در‌هم‌شکند…

مهم‌ترین نتیجه این جنگ خانمان‌سوز به‌جز قربانی شدن صدها هزار زحمتکش عراقی و ایرانی، تثبیت نظامی ایدئولوژیک بود که مجموعهٔ اصول و مبانی خود را در یک فرهنگ سیاسی مبتنی بر ولایت فقیه و متکی به نیروی سرکوبی ذوب‌شده در این ولایت سازماندهی کرده بود.

سی سال افت‌و‌خیز مبارزه طبقات با لحظات خاص شورش و طغیانش جمهوری اسلامی و امتش را هر چه تنگ‌تر و متمرکزتر نمود تا به این دولت یکدستی تبدیل شود که همه ارکان جامعه را منحصراً اسلامی و مکتبی می‌خواهد، از دانشگاه و مدرسه گرفته تا طب و اقتصاد و بانک… و در این مسیر آشکارترین جامهٔ تعلق و کُرنش یعنی چادر زنان را بر سر خود کشید.

فربه‌شدن بی‌حد دولت در ایران، اتکاء مطلق بر ایدئولوژی و خشونت (روحانیت و حوزه+پاسداران و بسیج و نیروهای نظامی / امنیتی) کنترل تقریباً مطلقی که از طریق درآمد نفت، شرکت‌های دولتی، بنیادها و سپاه پاسداران و دیگر نهادهای وابسته‌‌اش بر زندگی اقتصادی دارد آن را به یک نیروی تولیدی تمام و کمال تبدیل کرده است. این یک بساط سیاسی است که مستقیماً در زندگی اقتصادی غوطه‌ور شده و آن را سازماندهی می‌کند. البته همه دولت‌ها از این قدرت تولیدی بهره‌مندند، در بعضی مؤسسات، دولت‌ها سهم دارند یا حتی صنایعی تحت مالکیت دولتی هستند، اما جمهوری اسلامی به‌واسطه نحوه‌ای که شکل گرفته و تکامل یافته، خود یک رابطۀ تولیدی گشته است؛ نقطه آغاز و نقطه پایان است؛ مالکیت سرمایه را او تعیین می‌کند و مسیر رشدش را او بر‌می‌گزیند؛ از لام تا کام. اما در این کار چندان موفق نیست زیرا دولتی است مبتنی بر رانت نفتی که این وجود را ثقیل‌تر و نامولدتر می‌کند. دولت‌های رانتی نه تنها فعالیت اقتصادی را تحریک و تشویق نمی‌کنند بلکه آن را مسموم می‌سازند. خصلت‌های عام اقتصاد رانتی شامل حضرات هم می‌شود و با هیچ رمل و اسطرلابی نمی‌شود از شرّش خلاص شد. سود در آنها چیزی است از پیش‌فراهم‌آمده که صرفاً بازتوزیع می‌شود و در چرخهٔ تولید، نقش ضعیفی دارد؛ پروژه‌های اقتصادی صرفاً بهانه‌هایی برای تخصیص سرمایه هستند و به‌هیچ‌روی سودمندی یا نتیجه‌بخشی اقتصادی آنها در نظر گرفته نمی‌شود؛ تولید ارزش اضافی امری ثانوی است زیرا سود، نقداً از طریق تخصیص سرمایه فراهم شده است؛ سدهای عظیم می‌سازند و پولش را بالا می‌کشند سپس می‌بینند که رودی در کار نیست یا ضایعاتی جبران‌ناپذیر به محیط‌زیست وارد آمده… چه‌باک! دوباره از محل درآمد نفت بودجه‌ای به آنان اختصاص می‌یابد تا سد قبلی را در‌هم‌بشکنند؛ یا بدون هیچ‌گونه مطالعه و بررسی لوله‌های عظیم آب می‌سازند تا آب یک منطقه را به منطقه دیگری برسانند که زمین‌داران بزرگ آنجا قرار است حق‌و‌حساب آنها را چه به‌صورت نقدی و چه در شکل خرید آراء بسُلفند؛ انگیزهٔ تصمیمات مربوط به تعاون و آبادانی همه چیز هست مگر تحقق نیازهای جامعه؛ همه تخصیص‌های بودجه‌ای مناطق مختلف بر اساس مصالح سیاسی محلی یا ملی نظام صورت می‌گیرد؛ حقوق کارگران در تحقق کالاها نقشی ندارد و به‌همین دلیل خرجی زائد محسوب می‌شود که باید هر چه کمتر، هر چه دیرتر پرداخت یا اگر شد اصلاً نپرداخت؛ هر وارداتی بهتر از تولید است زیرا برای تولید به تکنولوژی خارجی و تخصص خارجی، به قطعات خارجی نیاز است که محصول را غیر‌رقابتی می‌کند… و هزار مورد دیگر.

جمهوری اسلامی به‌واسطه همین خطوط اساسی یعنی پوپولیسم ذاتی‌اش که او را |فرورفته در جامعه| و امتی و یک دست می‌خواهد در نوعی «عدم تجانس» و «ناسازگاری» با سرمایه بین‌المللی قرار دارد که تضادهای جناح‌های درونی آن بیان کارکرد آن هستند. شکنندگی بی‌حد اقتصادی کشور در چارچوب این مناسباتِ بسته، مانع از رشد روابط سرمایه‌دارانه با غرب است و او را وادار می‌کند به قدرت‌های «شرقی» تکیه کند. دست‌و‌پا زدن رئیس جمهور برای فعال کردن روابط تجاری و تولیدی با چین، شوروی و هند، تن‌دادن به قراردادهای نابرابر مخفیانه چند ده‌ساله و التماس کردن برای عضویت در پیمان شانگهای همه برای آن است که به‌نحوی با زیرساخت‌های سرمایه‌داری جهانی رابطه‌اش را حفظ کند. البته در پایه این همه، محدودیت‌هایی را می‌یابیم که هر نوع اقتصاد رانتی در معرض آن قرار دارد. اما در ایران مشکل فراگیر دیگری هم در کار است که از ماهیت جمهوری اسلامی ناشی می‌شود؛ این شکلبندی سیاسی است که خود به رابطه تولیدی تبدیل شده است. در ایران، جمهوری اسلامی نماینده سیاسی (بیان) رابطه تولید سرمایه‌داری نیست، بلکه خودِ رابطه تولید سرمایه‌داری است. او مثل دیگر دولت‌های متعارف نیست که در آنها نمایندگان سیاسی، روابط تولید را نمایندگی می‌کنند و در نتیجه دولتی بالاتراز طبقات و جدا از جامعه به‌وجود می‌آید. جمهوری اسلامی دولتی جدا‌نشده است[1] که وجود طبقات را نمی‌پذیرد و در نتیجه خواست‌های آنان و مبارزه آنها را برنمی‌تابد. گفتار سیاسی او هم در همین موقعیت، خود را فراگیر و یک دست می‌خواهد که با حجاب اسلامی پوشیده باشد.

دولتی جدانشده، تمام‌خلقی و مکتبی به این معناست که هر کوشش و فعالیتی، در هر عرصه فرهنگی، مدنی، اجتماعی یا اقتصادی برای محقق شدن، نیاز دارد که در پیوند و رابطه با نظام باشد، که در مناسبات ولایی جای‌گیرد، که حق‌و‌حسابش را، خمس و ذکاتش را به صاحبان شریعت و قدرت پرداخته باشد. در اینجا با آدم‌های آزادی طرف نیستیم که به‌واسطه فعالیت اجتماعی یا اقتصادی‌شان به یکدیگر مرتبط می‌شوند، بلکه آنها بواسطه و به یمن ارتباطشان با ولایت است که اجازه می‌یابند به این یا آن فعالیت اجتماعی یا اقتصادی دست بزنند؛ از یک کسبه خرد گرفته تا فلان صنعتگر یا پیشه‌ور.

در چنین جامعه‌ای طبعاً یک طبقه سرمایه‌دار آزاد وجود ندارد که بتواند پروژه‌ای را به ثمر برساند. از یک بانک بدون تأیید و تصدیق و مجوز قدرت مشروع وامی بگیرد یا بدون حضور و پشتیبانی سپاه، بازاری برای محصولات خود بیابد. او هیچ شانسی برای رشد ندارد مگر آنکه به‌نحوی با اختاپوس ولایت فقیه در هم‌آمیزد.

اما این غوطه‌ور بودن در جامعه مانع از آن نیست که مبارزه طبقاتی و مبارزه همه اقشار از جمله بورژوازی از آن عبور کند. این البته به دلیل کنترل تقریباً کامل دولت بر اقتصاد است، اما نه صرفاً به این دلیل. در ایران چون دولت یک شکل سیاسی است که به یک رابطه تولیدی تبدیل شده، با یک ناهماهنگی ساختاری طرف هستیم زیرا همانگونه که شرح آن رفت، رشد اجتماعی-اقتصادی در هر قدم با این مناسبات بستهٔ «خودی» در تناقض قرار می‌گیرد؛ این پوسته، دیگر نمی‌تواند این رابطه را در خود جای‌دهد. طی سی سال گذشته همین رشد بطئی و زیرپوستی موجب پاگرفتن و به‌وجودآمدن جامعهٔ مدنی‌ای گشته است که دیکتاتوری شاه و نظامی‌گری افسارگسیخته‌اش آن را برنمی‌تافت. انجمن‌ها، سازمان‌ها و نهادهای صنفی، کانون‌ها و سندیکاها… به‌وجود آمده که هستی خود را به جمهوری اسلامی تحمیل کرده‌اند. نسل جدیدی از فرزندان مسئولین و آقازاده‌ها هم هستند که پدرانشان توانسته‌اند به ترفندهای گوناگون (مصادره مستقیم، بخشش بنیادها و نهادها به بهانه مصلحت عمومی و شرعی، خصوص‌سازی‌های «خودی»، دزدی و اختلاس، انواع هزینه‌ها و کمیسیون‌ها به‌بهانه دور زدن تحریم‌ها…) اموال دولتی را به مالکیت خصوصی تبدیل ساخته و رفته‌رفته بخش‌هایی از آنها از بدنه جمهوری اسلامی کنده می‌شوند و آزادی تولید و سرمایه خصوصی و رابطه با غرب را می‌طلبند… برای این نوع مناسبات لازم است که دولتی متعارف، بالاتر از طبقات برقرار شود. این نحوه توسعه‌ای است که برای آن، ادغام با فرآیند جهانی شدن سرمایه به یک ضرورت اساسی تبدیل می‌شود. (بماند که این امر در شرایطی رخ می‌دهد که خود سرمایه‌داری جهانی‌شده در بحرانی عظیم قرار داشته و در جستجوی نظم جدید دیگری است).

باری، حنای جمهوری اسلامی به‌واسطه بحران آشکاری که با آن دست به گریبان است دیگر رنگ ندارد. تا امروز این دولت می‌توانست با باز‌توزیع رانت نفتی اقشاری از جامعه را مثل روحانیت و کارمندان به سمت خود کشیده و نیروهای سرکوب خود را از درون طبقات زحمتکش استخراج کند، اما امروز دیگر کفگیر به ته دیگ خورده و حتی طرفداران امت خودش را هم نمی‌تواند راضی نگاه دارد.

در چنین شرایطی اتفاقی رخ می‌دهد که برعکس اعتراضات صنفی و مدنی گذشته فراگیر است:

مهسا کشته می‌شود. این قتل ظالمانه به بهانه رعایت نکردن حجاب و به‌دست بخشی از نیروی سرکوب که مشخصاً این وظیفه را به‌عهده دارد انجام می‌شود. این باتوم سرکوب بر سر کسی کوبیده می‌شود که تمام قواعد حجاب اجباری را به‌نحوی که در اکثریت حالات معمول است رعایت کرده و به‌راستی هیچ دلیلی برای چنین مجازاتی متصور نیست. مردم به‌شکلی موجه در وضعیتی قرار دارند که از خود بپرسند به راستی به چه جهت؟ دیگر چه باید کرد تا از شر و نیش این رژیم بر‌حذر‌ماند؟ و به‌وضوح می‌ببینند که این سرنوشت می‌تواند بر سر هر کدام از زنان و دختران جامعه بیاید. دیگر هیچ تمایزی در کار نیست. لازم نیست که مخالف سیاسی باشی یا فعال مدنی که برای آرمان یا احقاق حقوق صنفی‌ات فریاد می‌کشی یا کارگری که حقوق عقب‌افتاده‌ات را طلب می‌کنی یا بازنشسته‌ای باشی که دیگر مقرری‌ات کفایت زندگی نمی‌کند یا کشاورزی که از بی‌آبی به فغان آمده یا مالباخته‌ای که هستی‌و‌نیستی‌اش به‌باد‌رفته یا کارمندی که حقوقش کفاف زندگی نمی‌دهد… هیچ کدام از این گروه‌بندی‌های اجتماعی دیگر توضیح‌دهنده این برخورد حاکمیت نیست، دیگر هیچ مفری برای مصون ماندن از گزند این اژدها متصور نیست این فرد می‌تواند کارگر باشد یا خانه‌دار، دانشجو باشد یا کارمند، فقیر باشد یا غنی، شمالی باشد یا جنوبی، کرد باشد یا ترک… فقط کافی‌ست زن باشد تا بتواند مورد خشم و نفرت جمهوری اسلامی قرار گیرد؛ اما نه زن به‌معنای فیزیکی یا بیولوژیکی کلمه بلکه زن به تعریفی که جمهوری اسلامی برای او در سطح اجتماعی تعریف کرده و تمام تکالیف، وظایف، اجبارها، توقعات و محدودیت‌هایی که از این نقش منتج می‌گردد. تعریفی که در پایه و بنیان یک تفکر مذهبی خاص و مناسبات اجتماعی‌ای مبتی بر آن قرار دارد که کل سیستم در هر بند خود از مشروعیت آن بهره می‌گیرد.

جمهوری اسلامی آنچه را که سال‌ها بن‌بست موج انقلاب تلقی می‌شد یعنی قطعه‌بندی انگیزه‌هایی که هر کدام صنفی یا حرفه‌ای، قشری یا طبقه‌ای، نژادی یا قومیتی، دینی یا مذهبی… بر خود متمرکز بود و به‌همین‌دلیل نمی‌توانست همگرایی لازم برای یک موج به‌راستی انقلابی را فراهم کند، خود به‌دست مزدوران وفادارش شکست و تضاد جنسیتی را به‌مثابه نقطه تقاطع همه تبعیضاتی که جامعه را می‌پیماید نشان داد و راه را برای تحولی انقلابی گشود.

اگر شعار "زن زندگی آزادی" شعار این موج انقلابی شد فقط از آن جهت نبود که ریشه کردی نام مهسا ما را به آن سو می‌راند بلکه اساساً به این دلیل است که این واژه تداعی آن عامیتی‌ست که تمام خاص‌ها و قطعات گوناگون اجتماعی برای این همگرایی طلب می‌کردند.

آری، زنان زندگی‌اند نه فقط به این معنا که در کسب معیشت شریک مردان محسوب می‌شوند بلکه از آن جهت که خودِ معیشت هستند. زندگی از آنان تراوش می‌کند، حول آنان می‌شکفد و شکل می‌گیرد؛ زنان به‌معنای تولیدکننده جمعیت، در مرکز جوامع قرار دارند و نقطه آغاز همه فرآیندهای تولیدی هستند. همه چیز به زنان و نقش اجتماعی‌ای که به آنان تکلیف شده باز‌می‌گردد؛ این مفهوم عامی است که جمهوری اسلامی چهل سال است در تلاش رام‌کردنش، آن را به بند کشیده است. تمام تکالیف و اجبارهایی که به زنان تحمیل می‌شود، در جمهوری اسلامی رنگ اسارت به‌خود گرفته و هرچه سخت‌تر و سنگین‌تر، هر راه تنفسی را بر آنان می‌بندد. برای این فرهنگ اسلامی، زن صرفاً زیر سلطه مرد نیست بلکه تملک او محسوب می‌شود که باید از هر نگاه بیگانه محفوظ نگاه داشته شود. این تکالیف و اجبارهای اجتماعی را نباید در مفهومی تقلیل‌یافته فهمید که به موارد جداگانه مثل حجاب اجباری، سازماندهی رعایت اکید آن، ترویج ضرورت «فرهنگی» یا قانونی آن، آداب معاشرت با مردان، همسرگزینی و ازدواج، آداب و وظایف زناشویی، حاملگی و سقط‌جنین، فرزندآوری و تیمار او، خانه‌داری، طلاق، ارث… محدود شده باشد. نباید هر کدام را به معنایی تک‌افتاده و قائم‌به‌ذات خود، در معنایی «حقوقی» درک کرد. این حجاب، بیان تعلق و کرنش به فرهنگی تمام عیار است و بارزترین و آشکارترین، بیرونی‌ترین نمود از سلسله مناسباتی است که تفکر مکتبی در همه عرصه‌ها بسط می‌دهد و مشروعیت خود را از آن می‌کشد. این حجاب معیاری است ایدئولوژیک که خودی را از غیر خودی تمیز می‌دهد. آنهم نه فقط در خیابان بلکه در تمام عرصه‌های اجتماعی. اگر زنت حجابش را رعایت می‌کند پس با تو می‌شود معامله کرد یا تو را استخدام کرد یا زنت داد؛ بعد هم با چند آشنایی دادن شبکه‌ای می‌سازی که می‌شود سرمایهٔ اجتماعیت. حجاب برای جمهوری اسلامی، خود یک فرهنگ است که امروز پرچم این جماعت گشته؛ جماعتی که چهل‌و‌اندی سال پیش با به‌دست گرفتن قدرت سیاسی و کنار زدن رقبای لائیک و چپی خود و ائتلاف با بورژوازی لیبرال مانع از قیام مسلحانه و توده‌ای گشت که می‌رفت مناسبات سرمایه‌داری زمان شاه را به کناری زند و افق نوینی را برای زحمتکشان بگشاید.

قتل مهسا و آتشی که در دل همه اقشار جامعه، چه «متوسط» و چه زحمتکش بپا کرد، در چنین شرایطی روی می‌دهد؛ او نمود زنی است که همه وسعت زندگی را نشان می‌دهد، مثل خطی از نور که به‌نحوی عمودی تمام نهادهای صنفی و مدنی جامعه و مبارزات آنها را می‌پیماید. این جرقه که از چادر و روسری برخاست می‌رود تا آتش به کل پیکره نظامی بیفکند که خود را در این حجاب پیچیده بود. این شعله، امروز به پای قبای حضرات رسیده است. در این لحظه حساس و تاریخی که دختران و زنان با شجاعتی بی‌نظیر و ابتکاراتی متحورانه در کنار برادران جوان خود که اکثرا از زحمتکشان فقیر برخاسته‌اند، به مصاف اهریمن می‌روند، کارگران ما، در عین قدردانی و همبستگی با این مبارزات، در ورود مستقل به کارزار و دست زدن به اعتصاباتی که در حکم فلج‌کردن رژیم است، از خود تردید نشان می‌دهند. موقعیت آنان کاملاً قابل درک است. آنها تجربه چهل‌و‌اندی سال پیش را در‌نظر‌دارند که طی آن اقشار بورژوایی جامعه به سازش با دنیای غرب نشستند و قیام را به شکست کشانیدند و دولتی را به قدرت رساندند که چهل سال است این کارگران با آن در نبرد هستند. آنها این شکست را در گوشت و پوست خود، در سرکوب شوراهای اصیل خود تجربه کرده‌اند. آنها به‌خوبی می‌دانند که هزینه این مبارزه می‌تواند برای آنها چقدر سنگین باشد. زحمتکشانی که در تاریکی شب به صف مبارزات می‌پیوندند می‌دانند که لقمه نان زندگی خود و خانواده‌شان بسته به کار روزانه است زیرا آنها هر روز از زیر صفر آغاز می‌کنند و هیچ ذخیره‌ای ندارند. آنها که کاری حتی موقت دارند باید این کار را تضمین کنند تا زندگی‌شان ممکن گردد و آنها که هیچ ندارند و روزمزد و بیکار هستند باید معیشت خود را به هر طریق فراهم سازند. مضافاً بر آنکه کارگران ما می‌دانند در شرایط فعلی، این جنبش به‌سختی ممکن است از تشکیل یک دولت لائیک، یک دولت متعارف بورژوایی جلوتر رود و کماکان این همان‌ها هستند که باید نیروی کار خود را به پشیزی به سرمایه‌داران خصوصی غیر‌مذهبی و لائیک داخلی و خارجی بفروشند.

همه کس می فهمد که این اعتراضات بدون حضور اعتصابی آنها نمی‌تواند به قدم بعدی خود در پیش روی خواسته‌ها و گشودن درهای زندان جمهوری اسلامی بیانجامد. در این مبارزات است که ممکنات مبارزه طبقات در ساختار کنونی، در تداخل‌های گوناگونش شکوفا می‌گردد که چه بسا افق‌های تازه‌ای در مقابل زحمتکشان ایران باز کند.

این نقطه گرهی وضعیت ماست. وضعیتی که کارگران و زحمتکشان را برای یک بار هم که شده در رتبه ممتاز تعیین سرنوشت قرار می‌دهد. آنها که همه ثروت جامعه را تولید می‌کنند امروز به مقام و مرتبه خود رسید‌ه‌اند. این تصمیم به‌عهده آنهاست؛

کارگرانی ‌که سال‌هاست با محیط روشنفکری و کتاب سروکار داشته‌، نشست و برخاست کرده‌اند و به‌خصوص در مبارزه روزمره‌شان پخته‌تر می‌شوند، چه به‌لحاظ کمی و چه کیفی در شرایط نظری‌ای هستند که خود بتوانند بهترین تصمیم را اتخاذ کنند.

ح.ساعی

اندیشه و پیکار

۲۹ سپتامبر ۲۰۲۲

[1]-رجوع شود به «درباره سیاست در ایران» به ‌قلم تئو کوسم. مارسی. انتشارات سنونورو. نوامبر ۲۰۱۰

De la politique en Iran, Théo Cosme, ef. Senonevero, Marseille, Nov.2010

reponse-a-lenine-gorter-.jpgGorter-Offener-Brief-1920.jpg

ترجمه حبیب ساعی (کار مشترک)

پاسخ به لنین

سیاست گورتر

آنتون پانه‌کوک

این نوشته در انقلاب پرولتری شمارهٔ ۶۴ در اوت-سپتامبر ۱۹۵۲ منتشر شد.

در مقاله‌ای که در نشریۀ  انقلاب پرولتری (شمارهٔ ۵۰ ، مه ۱۹۵۱، صفحهٔ ۱۷۱) چاپ شده، اس. تَس S. Tas از هرمان گورتر حرف می‌زند، و او را به عنوان «یک فرد سیاسی به حد کافی بد» معرفی می‌کند. ضروری به نظر می‌رسد که مقالهٔ او را با ذکر چند نکته در مورد خصلت مثبت سیاست گورتر کامل کنیم.

گورتر بعد از کشف و مطالعهٔ مارکسیسم به حزب سوسیالیست پیوست. او از مطالعۀ مارکسیسم به این اعتقاد رسیده بود که پرولتاریا جز از طریق مبارزهٔ طبقاتی علیه بورژوازی نمی‌تواند هدایت جامعه را به دست گیرد و به این ترتیب است که سرمایه‌داری را نابود خواهد کرد. او در آن دوره، مانند تمام جناح رادیکال حزب، بر این باور بود که یک سیاست پارلمانی خوب می‌تواند وسیله‌ای کارا برای سازماندهی توده‌های کارگر باشد و در آنها آگاهی نسبت به طبقه بودن خود را بیدار کند و از این طریق توانشان را نسبت به بورژوازیِ مسلط افزایش دهد. برای این امر، سوسیالیست‌ها می‌بایست در پارلمان به طور جدی با سیاستمدارهای بورژوا، نمایندگان طبقات مسلط، مقابله می‌کردند. اینکه بگوییم این سیاست می‌خواست دنیا را با یک ضربه تغییر دهد، ناشی از یک بدفهمی است. هدف این سیاست بالابردن نیروی پرولتاریا بود تا بتواند از خلال یک رشته نبرد، به قدرت دست یابد. دقیق‌ترین تجسم این موضع‌گیری رادیکالْ در سیاستِ حزبِ سوسیالیستِ آلمان دیده می‌شد.

رفرمیسم که از طریق سازش با دیگر احزاب  در تلاش به دست آوردن اصلاحاتی بود که سرمایه‌داری را تحمل‌پذیر کند، با این منش مخالفت می‌کرد. در کشورهای غربی از آنجا‌که سرمایه‌داری رشدی درازمدت‌تر و آرام‌تری داشته، تمایزات بین طبقات اجتماعی نسبت به آلمان، که شاهد یک جهش افسارگریخته سرمایه‌داری صنعتی بوده، حدت کمتری داشته‌است. به همین دلیل رفرمیسم عموماً بر کنش احزاب سیاسی مسلط شد. علیه چنین پراتیکی بود که مبارزهٔ مارکسیست‌های هلندی، که در میان آنها گورتر چهره‌ای خاص بود، سمت و سو یافت؛ چراکه همگی بر این باور بودند که اصلاحات نه به واسطهٔ مکر سیاستمداران، بلکه تنها با اتکا به توان طبقهٔ کارگر حاصل می‌شود. تنها یک بار پیروزی نصیب آنها شد. اما دست آخر اخراج شدند. در سایر کشورهای غربی حتی نیازی به این کار هم نبود؛ رفرمیسم پارلمانتاریستی، «سیاست خوب»، در قامت اربابی مطلق‌العنان حکم‌رانی می‌کرد. اگر ما اکنون نتایج این سیاست را درک کنیم، می‌بینیم که بعد از نیم قرن رفرمیسم، سرمایه‌داری قدرتمندتر از همیشه قد برافراشته و نابودی جامعه را تهدید می‌کند،‌ درحالی‌که کارگران باید برای تکه‌نانی به مبارزه ادامه دهند.  

در آلمان، پراتیک رفرمیستی از پیشروی بازنمی‌ایستاد، اما شدت مبارزهٔ طبقات آن ‌را پنهان کرده و به این مسأله در سطح تئوریک پرداخته نمی‌شد. اینجاست که در میان مارکسیست‌ها و مترقی‌ترین حلقه‌های پرولتاریا، این اعتقاد زاده شد که نمی‌توان صرفاً به وسیلهٔ پارلمان به قدرت رسید. برای این امر یک کنش توده‌ها،‌ کنش خود زحمتکشان لازم بود. حزب قطعنامه‌هایی در مورد اعتصاب عمومی صادر کرد و تظاهرات برای کسب حق رأی همگانی شروع شد. گستردگی تظاهرات به حدی بود که رهبران حزب را بیشتر از طبقهٔ مسلط به وحشت انداخت؛ آنها به خاطر ترسی که از نتایج تظاهرات‌ داشتند نقطه پایانی بر آن گذاشته و تمام نیروها در جهت انتخابات و سیاست پارلمانی سوق داده‌ شد. تنها یک اقلیت، «چپ افراطی» تبلیغ به نفع کنش توده‌ای را تعقیب کرد. بورژوازی آلمان با قدرت تزلزل‌نیافته‌اش توانست خود را، بدون مواجه شدن با هیچ مانعی، برای فتح قدرت جهانی آماده کند. طبیعتاً گورتر در کنار چپ افراطی قرار گرفت که خط سیاسی‌اش سیاست او نیز بود.

سپس خطر جنگ هرچه تهدید‌کننده‌تر شد. سوسیالیست‌ها و صلح‌طلب‌های فرانسه و آلمان در بال در ۱۹۱۲ کنگره‌ای برای صلح سازمان دادند. در آنجا خطابه‌های زیبا و باشکوهی علیه جنگ ایراد شد. گورتر به قصد دامن زدن به بحثی حول وسایل عملی مبارزه علیه جنگ در این کنگره شرکت کرد. او از طرف  برخی عناصر چپ مأموریت داشت که قطعنامه‌ای به کنگره پیشنهاد کند که بنابر آن، زحمتکشان در تمام کشورها خطر جنگ را به بحث گذاشته و به کنش‌های توده‌ای علیه جنگ بیاندیشند. اما به او اجازه سخنرانی داده نشد. رهبری کنگره هر بحث و جدلی حول وسایل و روش‌ها [ی مبارزه با جنگ] را رد کرد، با این بهانه که گویا نباید احساس اعتمادی را که اتحاد سترگ ما در پیشگاه مردم ایجاد کرده مخدوش نمود. اما دلیل واقعی آن، هراسی بود که از نتایج این نوع مبارزات توده‌ای داشتند. حکومت‌‌ها گول ظواهر را نخوردند، آنها پس از این دیگر می‌دانستند که هیچ مقاومت جدی‌ای از طرف احزاب سوسیالیست متوجه آنها نیست. «سیاست بد» گورتر که می‌خواست به هر وسیله‌ای مانع جنگ شود دفع شده بود؛ «سیاست خوب» سیاستمداران حزبْ چیره گشت؛ این سیاست به پرولتاریا تحمیل شد و اروپا را به جنگ جهانی اول سوق داد.

در جریان این جنگ، سیاستمداران سوسیالیست آنچه همیشه عمیقاً بوده‌اند را آشکار ساختند: سیاستمداران ناسیونالیست یعنی سیاستمدارانی بورژوا. در تمام کشورها آنها به حمایت از حکومت‌های متبوع خود برخاستند، و به آنها کمک کردند که کارگران را در عنان خود نگه‌ دارند و هر مقاومتی در برابر جنگ را خفه کنند. تمام اینها مضمون سیاست خوب سیاستمداران زبردست بوده است. «سیاست بد» گورتر مبتنی بود بر تلاش برای روشن کردن زحمتکشان در مورد علل جنگ و ضرورت انقلاب بعد از جنگ. جزوات او دربارۀ امپریالیسم و انقلاب جهانی حاصل این تلاش هستند.

در ۱۹۱۸ بعد از اتمام جنگ، انقلاب در آلمان رخ داد. به‌طور دقیق‌تر در ۶ نوامبر جرقه‌های انقلاب شهر کیل Kiel را شعله‌ور کرد و سه روز بعد ضد-انقلاب در برلین به وقوع پیوست: ابرت رهبر حزب سوسیالیست به حکومت رسید و در هماهنگی با ژنرال‌ها دست به سرکوب کنش‌های کارگران انقلابی زد. طبعاً گورتر در کنار کارل لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ و اسپارتاکیست‌ها بود... کنش کارگری به‌دست نظامیان تار و مار شد و لیبکنشت و رزا به قتل رسیدند. ابرت نمونۀ یک سیاستمدار سوسیالیست، فاتح گشت و به عنوان یک سیاسی‌کار خوب، بورژوازی را در آلمان به قدرت رساند و خود اولین رئیس جمهور آن شد.

در ۱۹۱۷ انقلاب روسیه تزاریسم را نابود کرد و بولشویک‌ها را به قدرت رساند. در تمام کشورها، جوش و خروش و تحرکات کارگری عظیم بود و گروه‌های کمونیستی شکل می‌گرفتند. طبعاً گورتر بی‌تعلل و از صمیم قلب در کنار آنها بود. او در آن وضعیتْ آغاز انقلاب جهانی و در شخص لنینْ عالی‌ترین رهبر آن‌ را ‌دید. او در جنبش‌های اعتصابی روسیه شکل جدیدی از کنش مستقل زحمتکشان را تشخیص داده و سویت‌ها را شروع یک شکل جدید از تشکل پرولتاریای انقلابی دید. اما طولی نکشید که اختلافات بروز کرد. وقتی شکست اسپارتاکسیت‌ها در آلمان مانع از انقلاب جهانی شده بود، لنین با بازگشت به تاکتیک پارلمانتاریستی تلاش کرد جناح‌های چپ احزاب سوسیالیست را جذب کند. اکثریت کمونیست‌های آلمان با این کار شدیداً مخالفت کردند. آنها اخراج شدند و علیه آنها بود که لنین جزوه خود، «بیماری کودکی» را نوشت. این عمل لنین به معنی پایان انقلاب روسیه به‌مثابه عامل مثبت انقلاب جهانی پرولتری بود. گورتر به عنوان سخنگوی اپوزیسیون با جزوه خود «پاسخ به لنین»، بلافاصله پاسخ سختی به لنین داد. در این دو اثر، «بیماری کودکی» و «پاسخ به لنین»، با دو مفهوم اساساً مختلف با هم مقابله می‌کنند. لنین یک مرد سیاسی بزرگ بود، خیلی بزرگتر از تمام معاصرین سوسیالیستش،‌ چراکه او در واقع وظایف و اهدافی بسیار بزرگتر داشت. وظیفهٔ تاریخی او به عنوان رهبر حزب بولشویک، گذراندن روسیه از شکل تولید بدوی و زراعی به صنعتی شدن بود، به وسیلهٔ یک دیکتاتوری اجتماعی و سیاسی که به سوسیالیسم دولتی منجر شد. و چون او سرمایه‌داری را نه از درون که از بیرون می‌شناخت، می‌پنداشت که می‌توان زحمتکشان کلّ جهان را به لشکریان منضبط «حزب کمونیست» تبدیل کرد. زحمتکشان از این به بعد کافی‌ست نمونهٔ روسیه را دنبال کنند. گورتر به این مسأله پاسخ سختی داد، او تأکید کرد که در روسیه صرفاً‌ به لطف یاری توده‌های دهقان بود که انقلاب به پیروزی رسید و مشخصاً این یاری در غرب، جایی که دهقانان خودشان مالک هستند، وجود ندارد. در روسیه فقط باید از یک استبداد آسیایی پوسیده خلاص می‌شدند، درحالی‌که در غرب زحمتکشان با قدرت عظیم سرمایه‌داری مواجهند. پس آنها فقط در صورتی از این سرمایه‌داری رها خواهند شد که خودشان به سطح لازمی از نیروی انقلابی، از وحدت طبقه، از استقلال و از روشن‌بینی رسیده باشند. سیاست لنین در روسیه به طور منطقی در تداوم خود به استالینیسم منجر شد، در پرولتاریای غرب نفاق انداخت و او را توسط نیمه-انقلابی‌‌گری متعصب و لاف‌زن حزب کمونیست زمین‌گیر کرد. در سال‌های بعد از ۱۹۲۰، گورتر در پیوند با گروه‌های کوچک چپ افراطی، جهت روشن کردن ایدهٔ تشکلات شورایی کارگری، و به همین طریق برای احیای آتی مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریا، کار کرد. در طول این مدت سیاستمداران سوسیالیست انترناسیونال دوم، اعضای مجلس و وزرا، برای خاطر بورژوازی، مشغول نجات دادن سرمایه‌‌داریِ ورشکسته بودند، بدون اینکه حتی بحران‌ها را متوقف کنند یا قدرت این را داشته باشند که از تعارض‌های طبقاتی بکاهند. اینچنین بود که آنها مستقر شدن هیتلر و وقوع جنگ جهانی دوم را مهیا کردند.

اگر به تمام سیاست قرن گذشته نگاهی بیاندازیم، همواره شاهد تقابل دو روش سیاسیْ هستیم که خودشان بیانگر مبارزهٔ طبقاتند. چرا یکی را خوب و دیگری بد می‌نامند؟ سیاست، هنر مسلط شدن بر مردمان است. سیاستمدران زبردست در تکاپوی رفرم هستند، یعنی تلاش می‌کنند که نظام بی‌ثبات و کهنهٔ استیلای قدیمی را ترمیم  و ماله‌کشی کنند، و یا زمانی که فروپاشی آن گریزناپذیر است، نظام استیلای جدیدی بنا سازند. این چیزی است که سیاست خوب نامیده می‌شود. دیگرانی هستند که به یاری توده‌‌‌ها شتافته تا آنها نیروی رها کردن خویش از هر گونه استثمار و سلطه را خود به چنگ آوردند. به این افراد در زبان پارلمانتاریستی می‌گویند سیاسی‌های بد.

 

پیشگفتار

رفیق لنین، مایلم توجۀ شما و خواننده را به این موضوع جلب کنم که این نامه هنگام پیشروی پیروزمندانۀ روس‌ها در ورشو [۱] نگاشته شده است.

همچنین از شما و از خوانندگان، به‌خاطر مکررگویی‌های متعدد پوزش می‌طلبم. از آنجا که تاکتیک «چپ‌ها» برای کارگران بسیاری از کشورها هنوز ناشناخته است، این تکرار اجتناب‌ناپذیر بود.

 

یک) مقدمه

رفیق لنین گرامی،

جزوه‌تان در مورد رادیکالیسم در جنبش کمونیستی [۲] را خواندم. از آن، درست مثل همۀ متونی که نوشته‌‌اید، چیزهای زیادی آموختم. من از این بابت، مسلماً مانند بسیاری دیگر از رفقا، از شما سپاسگزارم. جزوهٔ شما مرا از شر علائم و نطفه‌های فراوان این بیماری کودکانه که یقیناً در من نیز وجود دارد، خلاص کرده و بی‌‌شک باز هم خلاص خواهد کرد. آنچه شما در مورد آشفتگی و سردرگمی‌ای که انقلاب در اذهان بیشماری به وجود آورده می‌گویید، نیز کاملاً صحیح است. من این را می‌دانم؛ انقلاب، بسیار ناگهانی‌تر و متفاوت‌تر از چیزی که ما انتظارش را داشتیم رخ‌ داد. نوشتهٔ شما به من انگیزه‌ٔ جدیدی می‌دهد که در مورد تمام مسائل تاکتیکی، حتی در مورد انقلاب، قضاوتم بیش از پیش صرفاً بسته به واقعیت، به مناسبات واقعی بین طبقات باشد، آنچنان‌که خود را به صورت سیاسی و اقتصادی نمایان می‌کنند.

بعد از مطالعۀ جزوۀ شما، با خودم فکر کردم که همۀ گفته‌های شما درست است. امّا زمانی‌که سر فرصت نشستم و در این مورد عمیقاً فکر کردم که آیا از این پس می‌باید از حمایتِ این «چپ‌» دست بشویم و دیگر برای ک.آ.پ.د. [۳] و برای حزب مخالفین parti oppositionnel انگلستان [۴] مقاله ننویسم، این نظر را رد کردم.

این مسأله تناقض‌آمیز به نظر می‌رسد. امّا دلیلش این است رفیق، که نقطهٔ عزیمت شما در جزوه غلط است. به نظر من، شما در مورد تطابق انقلاب اروپای غربی با انقلاب روسیه، در مورد شرایط انقلاب اروپا یعنی در مورد مناسبات طبقاتی اروپای غربی به درستی قضاوت نمی‌کنید. به همین خاطر است که حکم به غلط بودنِ دلیلِ پدید آمدن چپ و اپوزیسیون می‌دهید. به این ترتیب، جزوه درست به نظر می‌‌رسد اگر نقطۀ عزیمت شما را بپذیریم، امّا اگر آن را رد کنیم (همان کاری که باید کرد) کلّ جزوۀ شما غلط است. مجموعۀ قضاوت‌های شما، که برخی به صورت نسبی خطا و برخی به قطع یقین تماماً غلط‌ هستند، شما را به جایی می‌رسانند که جنبش چپ، مخصوصاً در آلمان و در انگلستان را محکوم کنید. از آنجا که من مصمم هستم که از جنبش چپ دفاع ‌کنم، هر چند که با تمام نقطه‌نظرات این جنبش چپ موافق نباشم -رهبرانش به خوبی از این موضوع آگاهند-، فکر می‌کنم که بهترین نحوۀ پاسخ به جزوۀ شما، دفاع از چپ است. این کار به من اجازه می‌دهد که نه‌تنها دلایل‌ وجودی‌ چپ‌ها را روشن کنم، و حق و وجه امتیاز (محاسن)  آنها را در مرحلۀ کنونی، اینجا و اکنون، در اروپای غربی نشان دهم، بلکه همچنین، این هم شاید به همان اندازه مهم باشد، این فرصت را خواهم داشت که با ایده‌های غلطی که خصوصاً در روسیه در مورد انقلاب اروپای غربی غالب هستند، مبارزه کنم. این هر دو کار مهم است، چراکه تاکتیک اروپای غربی، درست مثل تاکتیک روسیه، بسته به برداشتی است که از [امر] انقلاب در اروپای غربی داریم.

دوست داشتم این کار را در کنگرۀ مسکو انجام دهم، امّا در وضعیتی نبودم که خود را به آنجا برسانم.

پیش از هر چیز باید دو تذکر شما را که ممکن است قضاوت رفقا و خوانندگان را منحرف کنند، رد کنم. شما با تحقیر و تمسخر در مورد پوچی مضحک و بچگانهٔ مبارزه در آلمان در مورد «دیکتاتوری رهبران یا توده‌ها»، «در رأس یا در پایه» و غیره می‌نویسید. ما هم با شما در اینکه نمی‌بایست این دست مسائل مطرح می‌شد کاملاً موافقیم، امّا نه با به تمسخرگرفتن آن؛ زیرا اینجا در اروپای غربی این موضوعات با کمال تأسف هنوز مطرحند. ما در بسیاری از کشورهای اروپای غربی هنوز رهبرانی از قماش رهبران انترناسیونال دوم داریم؛ ما هنوز به دنبال رهبران مناسبی هستیم که قصد نداشته باشند بر توده‌ها مسلط شوند، که به آنها خیانت نکنند، و تا زمانی‌که چنین رهبرانی نداشته باشیم، می‌خواهیم همه چیز از پایین و از راه خود دیکتاتوری توده‌ها انجام شود. اگر من راهنمایی در کوهستان داشته باشم که مرا به سمت پرتگاه هدایت کند، ترجیح می‌دهم هیچ راهنمایی نداشته باشم. وقتی ما رهبرانی مناسب یافتیم، از این جستجو دست می‌کشیم، چراکه در این حال، توده و رهبر در واقع یکی بیشتر نخواهند بود. منظور چپ آلمان و چپ انگستان و ما [چپ هلند] از این کلمات این است و نه چیز دیگری.[1] 

همین مسأله در مورد دومین تذکر شما هم صدق می‌کند. آنجا که می‌گویید رهبر با طبقه و توده باید یک کلّ همگن و یکدست بسازند. ما کاملاً با شما موافقیم. مسأله صرفاً یافتن و تعلیم دادن چنین رهبرانی است که واقعاً با توده یکی باشند. توده‌ها، احزاب سیاسی و سندیکاها جز از مسیر پیکاری دشوار، پیکاری که باید در بطنِ خودِ آنها هم جاری شود، نمی‌توانند اینگونه رهبران را بیابند و تعلیم دهند. این امر شامل انضباط آهنین و همین‌طور خشک‌ترین سانترالیسم هم می‌شود. ما [هم] طالب چنین چیزی هستیم، امّا تنها بعد از یافتن رهبرانی مناسب، نه پیش از آن. تحقیر و تمسخرهای شما هم جز اینکه تأثیری زیان‌بار روی طاقت‌فرساترین مبارزات بگذارد اثری ندارد؛ روی مبارزاتی که هم اکنون با شدّت و حدّت فراوان در آلمان و در انگلستان جریان‌ دارد یعنی در دو کشوری که از دیگر کشورها به تحقق کمونیسم نزدیک‌ترند. شما با این تمسخر کردن‌ها با عناصر فرصت‌طلب انترناسیونال سوم همکاری می‌کنید. چراکه یکی از شیوه‌هایی که برخی عناصر لیگ اسپارتاکوس و. بی.اس.پی.[۵] انگلستان، و نیز تعداد زیادی از نیروهای سایر احزاب کمونیست، برای فریب دادن کارگران بکار می‌برند، این است که مسألۀ توده-رهبر را صرفاً به عنوان مسأله‌ای بی‌معنی معرفی می‌کنند و آن را «بی‌معنی و بچگانه» می‌خوانند. با این جمله، آنها می‌خواهند مانع از این ‌شوند که خودشان، [به عنوان] رهبران، مورد انتقاد قرار بگیرند، آنها می‌خواهند جلوی نقد شدن خود را بگیرند. با چنین جملاتی در مورد انضباط آهنین و تمرکزگرایی، اپوزیسیون را لگدمال می‌کنند. شما جادهٔ نیروهای فرصت‌طلب را صاف می‌کنید. 

رفیق، شما نباید چنین می‌کردید. در اروپای غربی، ما هنوز در مرحلۀ تدارکاتی هستیم. بنابراین باید اجازه داده می‌شد که مبارزین  سخن بگویند نه رؤسا.

این مسأله به طور گذرا مطرح شد، در ادامهٔ نوشته‌ام به آن برخواهم گشت. من به دلیل عمیق‌تری نمی‌توانم موافق جزوۀ شما باشم. این دلیل از این قرار است:

هنگامی که ما مارکسیست‌های اروپای غربی جزوه‌ها، رسالات و کتاب‌های شما را می‌خواندیم، همیشه در عین تحسین و همراهی‌ای که تقریباً تمامی نوشته‌های شما در ما برمی‌انگیخت، نقطه‌ای [در آنها] وجود داشت که ناگهان باعث می‌شد که ما محتاط شویم: نقطه‌ای که ما انتظار داشتیم توضیحات دقیق‌تری در موردش ارائه دهید، و چناچه این توضیحات را نمی‌یافتیم، بعداً در مورد آنها فکر می‌کردیم، و جز با اما و اگر نمی‌توانستیم آن را بپذیریم. آنجایی که از کارگران و دهقانان فقیر صحبت می‌کنید. شما به کرّات از آنها نام می‌برید، و همه جا از این دو دسته به عنوان عاملین انقلابی در سرتاسر جهان یاد می‌کنید. با این وجود هیچ جا، تا جایی‌که من خوانده‌ام، هیچ تلاشی نمی‌کنید که به شیوه‌ای روشن و واضح تفاوت بسیار بزرگی را که در این مورد بین روسیه (و [همچنین] برخی کشورهای اروپای شرقی) و اروپای غربی (یعنی آلمان، فرانسه، انگلستان، بلژیک، هلند، سوئیس و کشورهای اسکاندیناوی، شاید حتی ایتالیا) وجود دارد، مشخص کنید. درحالی‌که، دلیل فرق بین نگاه شما در مورد تاکتیک در مورد مسائل سندیکایی و پارلمانی و نگاه به اصطلاح چپ‌های اروپای غربی در تفاوتی نهفته است که این نکته در اروپای غربی و روسیه دارد.

قطعاً شما هم مثل من از این تفاوت به خوبی آگاهید، امّا دست کم در آثاری که من توانسته‌ام از شما بخوانم، هیچ کدام از نتایج این تفاوت را بیرون نکشیده‌اید. شما به این نتایج توجهی نکرده‌اید، به همین خاطر قضاوت‌تان را در مورد تاکتیک اروپای غربی غلط می‌شود.[2] این امر خطرناک بوده و هست، و خطرناکی قضیه بیشتر از این جهت است که جملهٔ شما در تمام اروپای غربی به صورتی نسجیده و نامعقول در تمام احزاب کمونیست، حتی توسط مارکسیست‌ها تکرار می‌شود. روزنامه‌ها، مجلات، جزوات و مجامعِ عمومیِ کمونیستی این را القاء می‌کنند که چیزی نمانده که اروپای غربی شاهد شورش دهقانان‌ فقیر باشد! هیچ کس از تفاوت بزرگ [اروپای غربی] با وضعیت روسیه حرفی نمی‌زند. این مسأله قضاوت را به انحراف می‌کشاند، حتی قضاوت پرولتاریا را. به‌خاطر اینکه شما در روسیه طبقۀ عظیمی ‌از دهقانان‌ فقیر داشته‌اید و با کمک ایشان پیروز شده‌اید، گمان می‌کنید که ما هم در اروپای غربی می‌توانیم روی دهقانان حساب کنیم. از آنجا که شما در روسیه، صرفاً به لطف این کمک موفق شده‌اید، گمان می‌کنید که اینجا هم با این کمک پیروزی به دست می‌آید. شما با سکوت خود در مورد اینکه این طبقه در اروپای غربی چگونه برخورد می‌کند، این نظر را بیان داشته‌اید و تمام تاکتیک‌های‌تان از این برداشت ناشی می‌شود.

اما این برداشت با واقعیات سازگار نیست. بین روسیه و اروپای غربی تفاوت عظیمی وجود دارد. [از شرق تا غرب] عموماً از اهمیت دهقان‌های فقیر به عنوان عامل انقلابی کاسته می‌شود. در صورتی که در برخی مناطق آسیا، چین، هند، انقلابی رخ دهد، این طبقه مطلقاً تعیین‌کننده است. در روسیه، این طبقه یک عامل غیرقابل چشم‌پوشی است و عامل تعیین‌کنندۀ انقلاب را شکل می‌دهد. در لهستان و در دولت‌های مختلف اروپای مرکزی و بالکان [نیز] این طبقه اهمیت خود را برای انقلاب حفظ کرده است. امّا سپس، هرچقدر که به سمت غرب پیش می‌رویم، مخالفت این طبقه با انقلاب آشکارتر می‌شود.

در روسیه، پرولتاریای صنعتی هفت تا هشت میلیون نفر را در برمی‌گرفت، درحالی‌که تعداد دهقان فقیر بیست و پنج میلیون نفر برآورد می‌شد (خواهش می‌کنم عذرخواهی مرا به‌خاطر اشتباه احتمالی‌ام‌ در مورد ارقام بپذیرید؛ به خاطر فوریت این نامه، ارقام را بنابه حافظه‌ام نقل می‌کنم). از آنجا که کرنسکی به دهقانان فقیر زمین نداد، شما می‌دانستید که آنها به محض دریافتن موضع شما، در پیوستن به شما چندان تعلل نخواهند کرد. چنین وضعیتی در مورد کشورهای اروپای غربی، کشورهایی که از آنها نام بردم، نه صادق است و نه خواهد بود.

وضعیت دهقانان فقیر در اروپای غربی از شرایط دهقانان روسیه متفاوت است. هرچند گاهی شرایط دهقانان در نزد ما بسیار غم‌بار است، امّا وضع‌شان به اسفناکی وضع دهقانان نزد شما نیست؛ دهقانان فقیر اروپای غربی قطعه زمین کوچکی، یا به شکل اجاره‌ای یا به صورت ملک شخصی، در اختیار دارند. به لطف [وجود] وسایل ارتباطیِ عالی آنها اغلب می‌توانند بخشی از محصول‌شان را به فروش برسانند. در شرایط سخت و دشوار می‌توانند از پس سیر کردن شکم خود برآیند، و وضعیت‌شان از چند ده سال پیش بهبود یافته است. آنها اکنون، در طول جنگ و بعد از آن، قادرند [در ازای محصولات‌شان] قیمت بالاتری طلب کنند. وجود آنها حیاتی است، زیرا واردات مواد غذایی به ندرت صورت می‌گیرد. بنابراین، آنها می‌توانند دائماً به فروش محصولات‌شان با قیمت بالا ادامه دهند. آنها از حمایت سرمایه‌داری برخوردارند. سرمایه‌داری مادامی که خود پابرجاست، آنها را در پناه خود می‌گیرد. وضعیت دهقانان فقیر نزد شما بسیار دهشتناک‌تر بود. برای همین آنها خودشان هم یک برنامه سیاسیِ انقلابی داشتند و در حزب سیاسی، حزب سوسیالیست-انقلابی، متشکل شده بودند. اینجا به هیچ‌وجه چنین خبری نیست. علاوه بر این، در روسیه انبوهی عظیم از اموال قابل قسمت کردن وجود داشته است: ملک و املاک‌های بزرگ ارضی، زمین‌های پادشاهی و دولتی، اراضی کلیسا. امّا کمونیست‌های اروپای غربی با چه وعده‌ای می‌توانند دهقان‌های فقیر را به انقلاب بکشانند و با خود متحد کنند؟

در آلمان (پیش از جنگ) چهار تا پنج میلیون دهقانان فقیر (که تا ۲ هکتار زمین داشتند) وجود داشت. کشت‌ و زرع‌های بزرگ به معنای واقعی کلمه (اراضی‌ای که بیش از ۱۰۰ هکتار را در برمی‌گیرند) حداکثر هشت تا نه میلیون هکتار را پوشش می‌دادند. اگر کمونیست‌ها همۀ زمین‌ها را قسمت می‌کردند، دهقانان فقیر باز هم فقیر باقی می‌ماندند، [زیرا] هفت تا هشت میلیون کارگر کشاورزی هم چیزکی مطالبه می‌کردند. امّا [با همۀ این اوصاف] کمونیست‌ها هم نمی‌توانند همۀ زمین‌ها را تقسیم کنند، چون خودشان برای تأسیس شرکت‌های زراعی [کمپانی‌های] بزرگ به آنها نیاز دارند.[3]

به این ترتیب، کمونیست‌های آلمان به جز در چند منطقۀ نسبتاً کوچک، هیچ‌گونه امکانی ندارند تا دهقانان فقیر را به خود جذب کنند؛ چراکه یقیناً از کمپانی‌های کوچک و متوسط خلع ید نخواهد شد. اوضاع همانندی در مورد چهار تا پنج میلیون دهقان فقیر فرانسه هم وجود دارد؛ همین طور هم در سوئیس، بلژیک، هلند، و در دو کشور اسکاندیناوی.[4] [پس می‌بینیم که] کمپانی‌های کوچک و متوسط در همه‌جا غالب هستند؛ حتی در ایتالیا، اطمینانی از این مسأله وجود ندارد. و [بهتر است که] از انگلستان که در آنجا تعداد دهقان فقیر از صد تا دویست هزار تجاوز نمی‌کرد، حرفی نزنیم.

ارقام هم نشان می‌دهند که تعداد نسبتاً کمی ‌دهقان فقیر در اروپای غربی وجود دارد؛ به صورتی که آن لشکر کمکی‌، اگر هم اینجا وجود می‌داشتند، خیلی کم تعداد می‌بودند.

علاوه بر این، وعدۀ پایان دادن به اجارۀ زمین و رانت رهنیْ تحت کمونیسم هم نمی‌تواند دهقانان را ترغیب کند؛ چراکه آنها در پس کمونیسم، وقوع جنگ داخلی، محو شدن بازارها و ویرانی عمومی ‌را می‌بینند.

بنابراین دهقانان فقیر اروپای غربی، اگر بحرانی پیش نیاید، وحشتناک‌تر از دهقانان فعلی آلمان می‌شوند، اگر بحرانی به وقوع نپیوندد که فجایعی که تا به امروز دیدیم در برابرش هیچ باشد،‌ آنان تا وقتی هنوز دَمی برای سرمایه‌داری باقی است، حامی او می‌مانند.[5] 

کارگران اروپای غربی کاملاً تنها هستند. آنها در واقع فقط می‌توانند روی قشر به شدّت کوچکی از طبقهٔ متوسط تحتانی که از لحاظ اقتصادی وزن سنگینی هم ندارد، حساب کنند. بنابراین، بار انقلاب بر دوش خودشان به تنهایی است. این است تفاوت عظیم اروپای غربی با روسیه.

رفیق لنین، شاید بگویید که در روسیه هم وضعیت همین‌گونه بوده است. در روسیه هم پرولتاریا به تنهایی انقلاب کرد و فقط بعد از انقلاب، دهقانان آمدند. این درست است، اما تفاوتْ عظیم باقی می‌ماند.

رفیق لنین، شما می‌دانستید که دهقانان قطعاً بدون تردید و تعلل به شما خواهند پیوست. شما می‌دانستید که کرنسکی نه می‌توانست و نه می‌خواست که به آنان زمین بدهد. شما می‌دانستید که کمک آنها به کرنسکی چندان نمی‌پاید. «زمین به دهقانان!» این بود فرمول جادویی‌ای که شما به لطفش توانستید به سرعت، بعد از چند ماه آنان را با پرولتاریا متحد کنید. ما چپ‌ها، برعکس، یقین داریم که در حال حاضر دهقانان در همه‌جای اروپای غربی از سرمایه‌داری حمایت می‌کنند.

شاید شما چنین بگویید: اگرچه در آلمان توده‌های دهقان‌ حاضر و آماده‌ای وجود ندارند که دست یاری به ما بدهند، میلیون‌ها پرولتر که امروز هنوز حامی بورژوازی هستند، بی‌شک به طرف ما خواهند آمد؛ و در این صورت جای دهقانان فقیر روس را اینجا پرولترها پرخواهند کرد و به این ترتیب یک نیروی کمکی‌ خواهد آمد.

این ایده هم از بنیان غلط است؛ [چراکه هنوز] تفاوت عظیم با روسیه پابرجاست.

دهقانان روسیه به پرولتاریا نپیوستند مگر بعد از پیروزی بر سرمایه‌داری. مبارزه علیه سرمایه‌داری زمانی واقعاً آغاز می‌شود که کارگران آلمانی که امروز همچنان از سرمایه‌داری حمایت می‌کنند، به کمونیسم بپیوندند.

رفقای روس به لطف وجود دهقان‌های فقیر، فقط و فقط به لطف وجود آنها به پیروزی نائل شدند؛ و این پیروزی به تدریج که دهقانان اردوگاه خود را عوض می‌کردند، تحکیم شده است. در آلمان، به‌خاطر اینکه کارگران پشت سرمایه‌داری را می‌گیرند است که پیروزی حاصل نمی‌شود؛ [پس اینجا] پیروزی آنچنان هم ساده نیست، و مبارزه تنها بعد از لحظه‌ای آغاز می‌شود که کارگران به جانب ما آمده باشند.  

انقلاب روسیه در طی سالیان متمادی که به بلوغ می‌رسید، برای پرولتاریا وحشتناک بود و کماکان، بعد از پیروزی‌اش هم وحشتناک است. با این حال در زمان وقوعش دقیقاً به یمن وجود دهقانان ساده شد.

نزد ما، این موضوع کاملاً متفاوت است؛ دقیقاً برعکس، اینجا قبل ساده بود و بعد نیز ساده خواهد بود. امّا خود انقلاب وحشتناک خواهد بود، احتمالاً وحشتناک‌تر از هر انقلاب دیگری. زیرا سرمایه‌داری که در نزد شما ضعیف بود و چندان از فئودالیسم، از قرون وسطی و حتی از توحش جدا نشده بود، نزد ما نیرومند، وسیعاً سازمان‌یافته و قویاً ریشه‌‌دار است. و طبقات متوسط تحتانی و خرده دهقانان کوچک که همیشه طرف قوی‌ترها را می‌گیرند، به استثنای یک قشر نازک‌شان که از لحاظ اقتصادی هم بی‌اهمیت است، تا آخرین نفس سرمایه‌داری، در کنار او خواهند ایستاد.

اینجا، در اروپای غربی و در تمام جهان، باید این مسأله را در سر فرو کرد که انقلاب در روسیه به مدد دهقانان فقیر پیروز شد؛ و باید در روسیه این مسأله را در سر فرو کرد که کارگران اروپای غربی تنها هستند.

پرولتاریای اروپای غربی تنهاست، حقیقت این است. روی این حقیقت است که تاکتیک ما باید بنا شود. هر تاکتیکی که روی پایۀ دیگری استوار باشد خطاست، و پرولتاریا را به بدترین شکست‌ها می‌کشاند. 

حقیقت بودن این حرف را پراتیک هم تصدیق خواهد کرد. در واقع، نه‌تنها خرده‌دهقان‌های اروپای غربی برنامه‌ای ندارند، نه‌تنها زمین مطالبه نکرده‌اند، بلکه اکنون هم که کمونیسم نزدیک می‌شود، تکانی به خود نمی‌دهند. امّا مسلماً نباید این حرف را مطلق انگاشت. در اروپای غربی، بالاتر متذکر شدم، مناطقی وجود دارد که در آنجا مالکیت [ارضی] بزرگ غالب است، بنابراین می‌شود آنجا دهقانان فقیر را به کمونیسم جلب کرد. ممکن است بشود همین کار را در جاهای دیگر به دلایل عوامل محلی و عوامل دیگری انجام داد؛ امّا این مناطق به نسبت کم هستند. اما این حرف به معنی این نیست که در مرحلۀ آخر و پایانی انقلاب، وقتی همه چیز فرومی‌ریزد، هیچ دهقان فقیری به ما نخواهد پیوست. این موضوع محل شک نیست. برای همین است که ما باید به تبلیغ در بین آنها ادامه دهیم. امّا [در عین حال] ما باید تاکتیک‌مان را برای شروع و جریان انقلاب تعیین کنیم. چیزی که گفتم به ماهیت عمومی، به گرایش عمومی‌ مربوط می‌شود. و روی این گرایش عمومی است که می‌توان و باید تاکتیک خود را بنا کرد.[6]

از این مسأله پیش از هر چیز این ناشی می‌شود – و باید آن را مصراً و به وضوح بیان کرد – که در اروپای غربی انقلاب واقعی یعنی سرنگونی سرمایه‌داری، و پایه‌ریزی کمونیسم و صیانت پایدار از آن اکنون صرفاً در کشورهایی امکان دارد که در آنها پرولتاریا به تنهایی علیه تمامی دیگر طبقات به اندازهٔ کافی قدرتمند باشد؛ یعنی در آلمان و در انگلستان و در ایتالیا -چون کمک دهقان‌های فقیر ممکن است-. در کشورهای دیگر، تنها تدارک انقلاب ممکن است. از راه تبلیغ، سازماندهی و مبارزه. خودِ انقلاب نمی‌تواند به وقوع بپیوندد، مگر بعد از آنکه انقلاب در بزرگترین دولت‌ها (روسیه، آلمان و انگلستان) اقتصاد را چنان متزلزل کند که طبقات بورژوازی به اندازهٔ کافی ضعیف شده باشند. زیرا شما قطعاً از من می‌پذیرید که ما نمی‌توانیم تاکتیک‌مان را بر اساس وقایعی تنظیم کنیم که ممکن است رخ دهند اما ممکن هم هست شکست بخورند (کمک ارتش روسیه، خیزش هندی‌ها، بحران وحشتناکی که پیش از این با آن برخورد نکرده‌ایم و غیره).

اینکه شما این حقیقت را در مورد شرایط دهقانان فقیر درنیافته‌اید، اولین خطای بزرگ شماست، رفیق. و همچنین خطای کمیتهٔ اجرایی مسکو و کنگرهٔ انترناسیونال.

اکنون معنای این تنها بودن، نداشتن هیچ افق کمکی از هیچ کجا، از هیچ طبقهٔ دیگری (که تا این حد با وضعیت پرولتاریای روس تفاوت دارد) در سطح تاکتیک برای پرولتاریای غربی چیست؟

اولاً این بدان معناست که وضعیت اینجا از توده‌ها تلاش و همت خیلی بیشتری نسبت به روسیه طلب می‌کند. به نحوی که اهمیت تودهٔ پرولتر در انقلاب بسیار بزرگتر است. و ثانیاً، اینکه اهمیت رهبران به همان نسبت کوچک‌تر است.

در واقع، توده‌های روس، پرولترها یقین داشتند که دهقانان در نهایت خیلی زود در کنار آنان می‌ایستند، در طول جنگ این امر را – بارها با چشمان خود– مشاهده می‌کردند. پرولترهای آلمان، صرفاً برای اینکه ابتدا فقط از آنها حرف بزنیم، می‌دانند که سرمایه‌داری ملّی و جمیع طبقات دیگر را علیه خود دارند.

در همان زمان پیش از جنگ هم در آلمان، از هفتاد میلیون جمعیت، نوزده تا بیست میلیون کارگر وجود داشت، امّا پرولترهای آلمان به تنهایی در مقابل تمام طبقات دیگر قرار دارند. [وانگهی] آنها بی‌سلاح، با سرمایه‌داری‌ای روبه‌رو هستند که به مراتب از سرمایه‌داری روسیه قوی‌تر است. [در حالی‌که] روس‌ها مسلح بودند.

بنابراین، انقلاب از هر پرولتر آلمانی، از فرد فردشان نسبت به روس‌ها، دلاوری بیشتر و روحیه فداکاری بالاتری می‌طلبد.

این از مناسبات اقتصادی و طبقاتی در آلمان سرچشمه می‌گیرد، نه از فلان تئوری، نه از تخیلات رمانتیک انقلابی یا از روشنفکران!!

اگر تمام طبقۀ کارگر یا دست کم اکثریت قاطع طبقه، تک‌تک‌شان با یک انرژی تقریباً فرا-انسانی، رأساً از انقلاب علیه تمام طبقات دیگر حمایت نکند، پیروزی‌ای در کار نخواهد بود. پس شما هم با من تصدیق می‌کنید که ما برای تدوین تاکتیک‌مان، باید روی نیروی خودمان حساب کنیم و نه روی کمک خارجی مثلاً کمک روسیه.

این وضع پرولتاریای آلمان است: تنها، تقریباً بدون سلاح، بدون یاور رویاروی یک سرمایه‌داری منسجم؛ این به این معنی است که در آلمان: [برای انقلاب باید] هر پرولتر، اکثریت قاطع پرولتاریا، یک مبارز آگاه، یک قهرمان[ باشد]. وضع در سراسر اروپای غربی هم به همین منوال است. نزد ما اکثریت پرولتاریایی که می‌باید به مبارزین آگاه و مصمم، به کمونیست‌های واقعی بدل شود، در مقایسه با روسیه، هم به‌طور نسبی بیشتر است و هم به‌طور مطلق.

تکرار می‌کنم: این یک ایده و تصور نیست، نتیجهٔ رویا‌پردازی‌های روشنفکرانه یا شاعرانه نیست، بلکه بر زمین خالص‌ترین واقعیات استوار است.

و هر چقدر که اهمیت طبقه افزایش می‌یابد، به همان نسبت از اهمیت رهبران کاسته می‌شود. این مسأله به این معنی نیست که ما نباید بهترین رهبران را داشته باشیم، بهترین‌ها هنوز به حد کافی خوب نیستند، و ما هم‌اکنون در جستجوی آنها هستیم؛ بلکه به این معنی است که در قیاس با اهمیت توده‌ها، اهمیت رهبران کم می‌شود.

اگر قرار بود مثل شما، در کشوری با صد و شصت میلیون جمعیت با هفت یا هشت میلیون پرولتر به پیروزی رسید، خب بله، اهمیت رهبران چشمگیر می‌بود! زیرا دستیابی به پیروزی با این تعداد اندک در میان جمعیتی بی‌شمار، قبل از هر چیز به مسألۀ تاکتیک برمی‌گردد. برای پیروز شدن به‌مانند شما رفیق، در کشوری با این وسعت و با گروهی به این قِلّت، اما برخوردار از یک کمک بیرون از طبقه، آنچه در وهلۀ اول حائز اهمیت است، تاکتیک رهبری است. زمانی‌که شما، رفیق لنین، با این گروه کوچکِ پرولتر پیکار را آغاز کردید، این تاکتیک شما بود که به وقت مقتضی نبرد را به پیش برد و دهقانان فقیر را به صف خود ملحق کرد.

امّا در آلمان چه؟ اینجا ماهرانه‌ترین و زیرکانه‌ترین تاکتیک، حتی نبوغ رهبران هم عمده و اساسی نیست، چراکه طبقات به طرز بی‌رحمانه‌ای رویاروی یکدیگر می‌ایستند، یکی در برابر همه. اینجا طبقۀ پرولتاریا باید خود تصمیم بگیرد. به واسطۀ توان خودش، با اتکا به شمار خودش. امّا توان پرولتاریا، از آنجا که دشمن بسیار قوی و بی‌نهایت سازمان‌یافته‌تر و مسلح‌تر از اوست، اللخصوص به کیفیتش بر می‌گردد.

در برابر طبقات مالک روسیه، شرایط شما مثل وضعیت داوود در برابر جالوت بود. داوود ریزاندام بود، امّا سلاحی بی‌برو و برگرد کشنده داشت. پرولتاریای آلمان، انگلیس، اروپای غربی طوری با سرمایه‌داری روبه‌رو می‌شوند که گویی یک غول به مصاف غول دیگری می‌رود. همه چیز در این مبارزه مسألۀ قواست؛ بدون شک قوای مادی، امّا همینطور هم قوای معنوی.

رفیق لنین دقت کرده‌اید که در آلمان خبری از رهبران «برجسته» نیست؟ همگی آنها آدم‌هایی کاملاً معمولی‌اند. خود این امر نشان می‌دهد که این انقلاب در اولین وهله کار توده‌ها خواهد بود، و نه رهبران.

به عقیدۀ من، این امری است فوق‌العاده مهم، امری است آنقدر عظیم که تا به حال هیچ چیز به پای آن نرسیده است، و نشانه‌ای است از چیزی که کمونیسم خواهد بود؛ و همانند آلمان، در سرتاسر اروپای غربی چنین خواهد شد، چراکه در همه جا پرولتاریا تنهاست.

برای اولین‌ بار از آغاز خلقت جهان، انقلاب توده‌ها، کارگران، انقلاب خود توده‌های کارگر به تنهایی است. و اینچنین است نه چون خوب یا زیباست، یا اینکه کسی چنین تصورش کرده است، بلکه از آن‌رو که به واسطۀ مناسبات اقتصادی و مناسبات طبقاتی متعین شده است.[7]

از این تفاوت بین روسیه و اروپای غربی چند نکتۀ دیگر نیز ناشی می‌شود:

۱. زمانی‌که شما و کمیتۀ اجرائی مسکو، یا حتی کمونیست‌های اپورتونیست‌ اروپای غربی، [وابسته به] لیگ اسپارتاکوس یا حزب کمونیست انگلیس که درست پا جا پای شما می‌گذارند، می‌گویید: «مبارزه روی مسألۀ توده‌ها و رهبران بی‌معنی است»، نه‌تنها صرفاً از این جهت برای ما اشتباه است که ما هنوز به دنبال رهبرانی [شایسته‌تر] هستیم، بلکه از این جهت نیز که معنای این موضوع نزد ما و شما یکسان نیست.

۲. حرف شما زمانی‌که به ما می‌گویید: «رهبر و توده باید همگی یک کلّ جدایی‌ناپذیر را شکل بدهند»، نه‌تنها به این خاطر غلط است که ما دقیقاً در پی چنین وحدتی هستیم، بلکه غلط بودنش بیشتر برای این است که مسأله نزد ما معنای دیگری دارد تا نزد شما.

۳. زمانی‌که شما به ما می‌گویید: «در حزب کمونیست باید یک نظم آهنین و مرکزیت نظامی ‌مطلق برقرار باشد»، این فقط به این خاطر غلط نیست که ما هم قصد داریم نظم آهنین و مرکزیت قوی داشته باشیم، بلکه بیشتر برای این غلط است که مسأله در نظر ما خود را به گونۀ دیگری مطرح می‌کند تا نزد شما.

از اینجا نکتۀ چهارم ناشی می‌شود. زمانی‌که شما به ما می‌گویید: «در روسیه، ما به این صورت یا آن صورت عمل کردیم (برای مثال بعد از حملۀ کُرنیلُف، یا ماجرای دیگری)، یا در این یا آن دوره به پارلمان ‌رفتیم، یا در سندیکاها ‌ماندیم برای همین هم پرولتاریای آلمان می‌باید چنین کاری بکند»، این حرف مطلقاً معنایی ندارد و بنابراین نمی‌تواند و نباید قابل اجرا باشد. چراکه روابط طبقاتی در اروپای غربی، چه در مبارزه و چه در انقلاب، با چیزی که در روسیه بود، کاملاً تفاوت دارد.

و در نهایت نکتهٔ ۵. شما، کمیتۀ اجرایی مسکو، و همینطور کمونیست‌های اپورتونیست‌ اروپای غربی، می‌خواهید تاکتیکی به ما تحمیل کنید که در روسیه کاملاً دقیق و به‌جا بوده است – تاکتیکی که آگاهانه یا ناآگاهانه روی این حساب باز کرده و استوار است که دهقانان فقیر یا دیگر اقشار زحمتکش به زودی به ما خواهند پیوست، - به عبارت دیگر یعنی اینکه پرولتاریا تنها نیست،- [درحالی که] تاکتیک تجویزی شما برای ما یا تاکتیکی که اینجا از آن پیروی می‌شود، پرولتاریای اروپای غربی را به ویرانی و به یک شکست دهشتناک می‌کشاند.

از اینها سرانجام به نکتۀ ۶ می‌رسیم، اینکه شما، یا کمیتۀ اجرائی مسکو، یا باز هم عناصر اپورتونیست اروپای غربی، مثل کمیتۀ مرکزی لیگ اسپارتاکوس در آلمان، بی.اس.پی. در انگستان، می‌خواهید ما را در اینجا در اروپای غربی، مجبور به پذیرش یک تاکتیک اپورتونیستی کنید (اپورتونیسم همواره تکیهٔ خود را بر عناصر بیرونی‌ای قرار می‌دهد که همیشه [در بزنگاه] پشت پرولتاریا را خالی می‌کنند!)؛ از این بابت هم در اشتباه به سر می‌برید.

تنها بودن، امید هیچ کمکی نداشتن، اهمیت بالای توده‌ها و اهمیت به نسبت کمترِ رهبران؛ اینها هستند پایه‌های عمومی‌ای که تاکتیک اروپای غربی باید بر آنها بنا شود.

این پایه‌ها را نه رادک [۶] در طول اقامتش در آلمان، نه کمیتۀ اجرائی انترناسیونال، نه خود شما، چنان که متون‌تان گواه آن است، درنیافته‌اید. و بر همین مبانی – یعنی عزلت پرولتاریا و اهمیت قاطع توده‌ها و فرد فرد آنها- است که تاکتیک حزب کمونیست کارگری آلمان و حزب کمونیستِ سیلویا پانکهورست[8] [۷] و اکثریت کمیسیون آمستردام، که اعضای آن را مسکو منصوب کرده، مبتنی است.

با حرکت از این مبانی‌ست که آنها سعی می‌کنند  توده‌ها را – به عنوان یک کل و نیز به عنوان [جمع] افراد – به وضعیتی فراتر برده و فرد فردشان را تعلیم دهند تا به مبارزین انقلابی بدل شوند؛ با روشن کردن این مبانی (نه صرفاً از طریق تئوری، بلکه خصوصاً از طریق پراتیک) که همه چیز به خود آنها بستگی دارد، که نباید به انتظار کمک از طبقات دیگر بنشینند، و انتظار چیز زیادی از رهبران نداشته باشند، بلکه همه چیز را خود برعهده بگیرند.

بنابراین از لحاظ تئوریک، صرف‌نظر از برخی نظرات [که در محافل] خصوصی بیان شده[9]، گذشته از نکات جزئی و همچنین زیاده‌روی‌هایی که در ابتدای جنبش غیرقابل‌اجتناب بود از نوع آنچه ولفهایم و لُفِنبرگ [۸] گفته‌اند، عقاید این احزاب و رفقا، کاملاً صحیح بوده و مبارزهٔ شما علیه این عقاید کاملاً غلط بوده‌اند.

هر کسی اروپا را از شرق تا غرب بپیماید، در یک لحظۀ مشخص از یک مرز اقتصادی‌ که از دریای بالتیک تا مدیترانه، تقریباً از دانْتسْیگ [گدانسک کنونی در لهستان] تا ونیز گسترده است، عبور می‌کند. این خط دو دنیا را از یکدیگر جدا می‌کند. چراکه در غرب این خط استیلای تقریباً مطلق سرمایۀ صنعتی، تجاری و مالی حاکم است که در بطن پیشرفته‌ترین سرمایۀ بانکی متحد شده‌اند. این سرمایه حتی توانسته سرمایۀ ارضی را مطیع خود ساخته و یا حتی در خود جذب کند. این سرمایه که از درجۀ بالایی از سازماندهی برخوردار است، مستقرترین دولت‌های جهان را در چنگ روابط خود گرفته است.

در شرق این خط، نه از بالندگی خارق‌العادۀ سرمایهٔ متمرکز در صنعت، تجارت، حمل‌و‌نقل و بانک خبری هست و نه از استیلای تقریباً مطلقش؛ و به تبع آن، دولت مدرنی که ساختار قرص و محکمی داشته باشد هم پیدا نمی‌شود.

این خود به یک معجزه شبیه است که پرولتاریای انقلابی بتواند در غربِ این مرز همان تاکتیکی را داشته باشد که در شرق آن!

 

دو) مسألۀ سندیکا

بعد از ارائهٔ این دلایل تئوریک عمومی، اکنون سعی می‌کنم نشان دهم که در پراتیک نیز، [به‌طور ویژه] در مورد مسائل سندیکایی و پارلمانی، عمدتاً حق با چپ آلمان و انگستان است.

ابتدا به مسألۀ سندیکایی بپردازیم.

«همانطور که پارلمانتاریسم تجلی [قدرت] معنوی رهبران بر توده‌هاست، به همان شکل هم جنبش سندیکایی تجلی قدرت مادی رهبران بر توده‌های کارگر است. در سیستم سرمایه‌داری سندیکاها شکل سازمانیابی‌ طبیعی وحدت پرولتاریا هستند، و به همین عنوان، مارکس اهمیت سندیکاها را ازهمان ابتدا خاطر نشان کرده است. در سرمایه‌داری رشدیافته، و بیشتر از آن در دوران امپریالیسم، سندیکاها بیش از پیش به انجمن‌‌های غول‌پیکری بدل شده‌اند که مثل ارگان‌های دولتی بورژوایی قدیم به رشد و متورم شدن گرایش دارند. در درون آنها یک طبقه از کارمندان، یک بوروکراسی، ایجاد شده است که تمام عناصر قدرت تشکیلات را در اختیار دارد: منابع مالی، نشریات، انتصاب کارمندان جزء. اغلب، این طبقۀ بوروکرات قدرتش را گسترش هم داده است، به‌گونه‌ای که به جای خادمِ جمع بودن، به اربابان آن تبدیل شده و هویت خود را با تشکیلات گره زده است. سندیکاها از یک نظر دیگر نیز به دولت و به بوروکراسی‌اش شبیه هستند؛ علی‌رغم دموکراسی‌ای که قرار بود در آنجا حاکم باشد، اعضای سندیکا قادر نیستند ارادۀ خود را به بوروکراسی تحمیل کنند. سیستمی هوشمندانه از ضوابط و قوانین، کوچک‌ترین شورشی را پیش از آنکه بتواند تهدیدی برای آن بالادستی‌ها باشد، در نطفه خفه می‌کند.

تنها به لطف  یک استقامت و سرسختی دائمی‌ست که گاهی یک تشکیلات بعد از سال‌ها به موفقیتی نسبی دست می‌یابد که در اغلب اوقات ناشی از تغییر پست اشخاص است. برای همین است که در این سال‌های اخیر، هم پیش از جنگ و هم پس از آن، شاهد شورش‌های متعددی در انگلستان، در آمریکا، در آلمان بوده‌ایم در بین اعضای سندیکا که به تصمیم خودشان، خلاف خواست رهبری و یا حتی علیه مصوبات، تصمیمات خودِ تشکیلات اعتصاب می‌کردند. اینکه این مسأله به شیوه‌ای کاملاً طبیعی به وجود آمده و همانطور که بود پذیرفته شده نشان می‌دهد که تشکیلات حاصل جمع [یا کلِ] اعضایش نیست، بلکه بیشتر چیزی است که برای آنها بیگانه است. اینکه کارگران بر انجمن خود حاکم نباشند و آن را به‌مثابه یک قدرت خارجی در بالای سر خود ببینند و بتوانند علیه‌اش دست به شورش بزنند، یعنی علیه چیزی که برآمده از [تلاش] خود آنهاست، یک نکتۀ دیگر در تشابه سندیکا با دولت است.

زمانی‌که شورش آرام می‌گیرد، رهبریِ پیشین جایگاهش را بازمی‌یابد و به‌رغم نفرت و سرخوردگی عقیم توده‌ها، می‌داند [چگونه] خود را روی کار نگه دارد؛ چراکه او روی بی‌تفاوتی، عدم روشن‌بینی‌ توده‌ها می‌ایستد و از فقدان اراده‌ای واحد و پایدار در میان آنها سود می‌جوید. علاوه بر این، رهبران پیشین از ضرورت درونی ذاتی سندیکا بهره می‌گیرند؛ چراکه کارگران سندیکا را تنها وسیله‌ای می‌یابند که از طریق وحدت به آنها علیه سرمایه قدرت می‌دهد.

جنبش سندیکایی با جنگیدن علیه سرمایه و علیه گرایش سرمایه به استبداد، فقرگستری و استیلای مطلقش و با محدود کردن او و به این ترتیب با ممکن کردن ادامهٔ بقای طبقۀ کارگر، نقش خود را در بطن سرمایه‌داری ایفا می‌کرد، [پس] جنبش سندیکا خود عضوی از جامعهٔ سرمایه‌داری بود. امّا صرفاً در آغاز انقلاب، زمانی که پرولتاریا از عضوی از جامعۀ سرمایه‌داری بودنْ به نابودگر این جامعه بدل می‌شود است که سندیکا در برابر  پرولتاریا می‌ایستند. (...)

آنچه مارکس و لنین در مورد دولت گفته‌اند: یعنی اینکه سازمان دولت، علی‌رغم وجود یک دموکراسی صوری، اجازه نمی‌دهد که به‌مثابه یک ابزار انقلاب پرولتری به کار آید، باید در مورد سازمان سندیکایی هم بکار رود. با رهبران رادیکال یا انقلابی نه تنها قدرت ضد‌انقلابی سندیکا را نابود نمی‌کند، بلکه حتی موجب خللی در آن هم نمی‌شود.

این خود شکل تشکیلات است که توده‌ها را به همان اندازه که خوب می‌کند عاجز و ناتوان هم می‌سازد و مانع از این می‌شود که آنها سندیکا را ارگان ارادهٔ خود کنند. انقلاب نمی‌تواند پیروز شود مگر با نابود کردن این شکل تشکیلات یا باز هم دقیق‌تر، با زیر و رو کردن کامل آن، به‌طوری که کاملاً به چیز متفاوتی تبدیل شود. سیستم سوویت‌ها، که در درون طبقه ساخته شده، نه تنها قادر است ریشه‌های بوروکراسی دولت را بیرون کشیده و بخشکاند، بلکه همچنین قادر است بوروکراسی سندیکاها را ریشه کن کند؛ سوویت‌ها نه‌تنها ارگان‌های سیاسی جدید پرولتاریا را در برابر سرمایه‌داری شکل می‌دهند، بلکه همچنین پایه‌های سندیکاهای نوین را بنا می‌سازند. به هنگام بحث و جدل‌هایی که اخیراً در درون حزب آلمان پیش آمد، برخی این ایده را به باد استهزاء گرفتند که شکلی از تشکیلات بتواند انقلابی باشد، چراکه [به عقیدهٔ آنها] همه چیز به روحیه و [درجۀ] اعتقاد انقلابی اعضا بستگی دارد. با وجود این، اگر محتوای اساسی انقلاب این باشد که توده‌ها خود امورات‌شان -مدیریت جامعه و تولید- را به دست بگیرند، هر شکلی از تشکیلات که به آنها امکان ندهد [راساً] حکومت کرده و خود خود را رهبری کنند ضدانقلابی و مضر است؛ و به این خاطر است که باید آن را با یک شکل دیگر تشکیلات جایگزین کرد، شکلی که انقلابی باشد؛ چراکه یک تشکیلات انقلابی به کارگران اجازه می‌دهد که فعالانه همه چیز را خود تعین کنند.» (پانه‌کوک)[10]

بنابه ماهیت، سندیکاها در اروپای غربی اصلاً سلاح‌های خوب و مؤثری برای انقلاب نیستند! صرف نظر از اینکه به آلتِ‌دست سرمایه‌داری بدل شده‌اند و در دستان خائنین هستند، صرف نظر از اینکه بنابه ماهیت‌شان، در دستان رهبران بی‌اراده هستند، به ناچار اعضای‌شان را به برده، به ابزاری بی‌اختیار بدل می‌کنند، پس به کار انقلاب نمی‌آیند.

سندیکاها در مبارزه، در انقلاب علیه سرمایه‌داری که در اروپای غربی به مراتب سازمان‌یافته‌تر است و علیه دولت آن، ضعیف هستند. اینها نسبت به سندیکاها بسیار قوی‌تر هستند. چراکه برخی از سندیکاها هنوز انجمن‌های حرفه‌ای هستند که به همین دلیل هم نمی‌توانند به تنهایی انقلاب کنند؛ و آنجایی هم که تعاونی‌های صنایع هستند، [مستقیماً] به کارخانه‌ها و خود کارگاه‌ها اتکا نمی‌کنند، و از این رو در موضع ضعف قرار دارند. در نهایت، آنها بیشتر انجمن‌های هم‌یاری هستند که در دوران [رشد] خرده‌بورژوازی شکل گرفته‌اند تا انجمن‌های مبارزاتی. حتی قبل از انقلاب هم، نوع تشکیلاتشان برای مبارزه کاملاً ناکافی بود؛ برای انقلاب در اروپای غربی، این نوع تشکیلات کاملاً نامستعد و نامناسب است؛ چراکه کارخانه‌ها، کارگران کارخانه‌، نه در حرفه‌ها و صنایع، بلکه در کارگاه‌ها انقلاب می‌کنند. علاوه بر این، این انجمن‌ها همچنین ابزارهای کنش کند و آرام‌ هستند که بیش از حد پیچیده‌اند و تنها برای زمان تکامل مفیدند. حتی اگر انقلاب خیلی سریع به پیروزی نرسد و ما مجبور باشیم برای مدّتی به مبارزۀ مسالمت‌آمیز برگردیم، باید سندیکاها را نابود با انجمن‌های صنعتی‌ای جایگزین که بر تشکل کارخانه و کارگاه بنا شده باشند؛ با این سندیکاهای رقت‌بار که در هر حال باید نابودشان کرد است که می‌خواهیم انقلاب کنیم!!! کارگران برای انقلاب در اروپای غربی نیاز به سلاح دارند. و تنها سلاحی که در اروپای غربی در اختیار دارند، تشکلات کارخانه است؛ تشکلاتی متحد در یک کل واحد!

کارگران اروپای غربی به بهترین سلاح‌ها نیاز دارند؛ چون تنها هستند و هیچ [نوع] نیروی کمکی‌ای ندارند. برای همین است که به این تشکلات کارخانه نیاز دارند. کارگران باید بی‌تعلل در آلمان و انگلستان، چون‌که در این دو کشور انقلاب نزدیک‌تر است [به این امر بپردازند]، و همین‌طور در سایر کشورها در اسرع وقت، به محض اینکه بتوانیم آن‌ها را بسازیم.

رفیق لنین، گفتن اینکه «ما در روسیه ما فلان یا بهمان روش عمل کرده‌ایم»، کمکی به شما نمی‌کند؛ چراکه اولاً شما در روسیه تشکلات مبارزاتی به بدی بسیاری از سندیکاهای اینجا نداشته‌اید. شما بر انجمن‌های صنعتی اتکا داشته‌اید. ثانیاً کارگران آنجا روحیه‌ای به مراتب انقلابی‌تر داشته‌اند. ثالثاً، در آنجا هم سازماندهی سرمایه‌داری ضعیف بود و هم دولت. رابعاً -و این واقعاً مهم است- شما از نیروی کمکی بهره‌مند بودید. بنابراین، چندان نیازی نبود که شما به نحو عالی‌تری مسلح باشید. ما تنها هستیم، ‌پس باید به بهترین سلاح‌ها مجهز باشیم؛ وگرنه پیروز نمی‌شویم، وگرنه در پی هر شکست شکستی دیگر می‌آید.

امّا دلایل دیگر، دلایلی هم روانی و هم مادی، این مسأله را ثابت می‌کنند.

رفیق به یاد بیاورید که چه شرایطی پیش از جنگ و در طی آن در آلمان حکم‌فرما بود. سندیکاها به عنوان تنها راه کنش هر چند بسیار ضعیف، ماشین‌های غیرمولدی بودند تماماً در دست رهبرانی که آنها را به نفع سرمایه‌داری به کار می‌انداختند. سپس انقلاب به وقوع پیوست. رهبران و تودۀ اعضا، این سندیکاها را به سلاحی علیه انقلاب بدل کردند. انقلاب با کمک آنها، با حمایت آنها، با رهبران‌شان و حتی با  بخشی از اعضای‌شان، به قتل رسید. کمونیست‌ها شاهد تیرباران شدن برادران‌شان با همدستی سندیکاها بودند. اعتصابات در حمایت از ‌انقلاب ممنوع شد. رفیق باور می‌کنید که کارگران انقلابی بتوانند در چنین انجمن‌هایی بمانند؟ از این گذشته، این سندیکاها ضعیف‌تر از آن هستند که ابزار انقلاب باشند! این امر به نظرم از لحاظ روانی غیرممکن می‌رسد. خود شما چه می‌کردید اگر برای مثال عضو حزبی همچون حزب منشویک بودید که در لحظۀ انقلاب اینگونه عمل می‌کرد؟ انشعاب می‌کردید ([البته] اگر پیشتر این کار را نکرده بودید!). امّا خواهید گفت که: این یک حزب سیاسی است، سندیکا چیز دیگری ا‌ست. من فکر می‌کنم که اشتباه می‌کنید. در انقلاب، در حین انقلاب، هر سندیکایی، حتی هر گروه کارگری‌ یک حزب سیاسی است، یا حامی‌ انقلاب است یا ضد انقلاب.

امّا همانطور که در مقاله‌تان گفته‌اید، خواهید گفت که به خاطر [الزامات] اتحاد و تبلیغات کمونیستی، باید بر این احساسات فائق آمد. از آنجا که ما باید این مسائل را به روشنی و بدون ابهام ‌بررسی کنیم، با چند مثال، با چند مثال انضمامی به شما نشان خواهم داد که این کار در حین انقلاب ناممکن بود. فرض را بر این بگیریم که در آلمان صد هزار کارگر واقعاً انقلابیِ ذوب‌آهن، به همین تعداد کارگر انقلابی کارگاه‌های کشتی‌سازی و همانقدر هم معدنچی انقلابی، وجود دارد. آنها می‌خواهند اعتصاب کنند، بجنگند و برای انقلاب بمیرند. میلیون‌ها نفر دیگر هم داریم که نه، چنین چیزی نمی‌خواهند. این سیصد هزار انقلابی چه باید بکنند؟ ابتدا [باید] با یکدیگر متحد و برای مبارزه با یکدیگر هم‌پیمان شوند. این را قبول دارید که کارگران بدون تشکیلات هیچ کاری نمی‌توانند بکنند.اکنون یک اتحاد جدید علیه انجمن‌های قدیمی [شکل گرفته] است؛ حتی اگر به صورت صوری اعضا در این انجمن‌ها بمانند، در واقعیت یک انشعاب رخ داده. اما اعضای انجمن جدید اکنون نیاز به یک نشریه، به جلسات، به دفتر، به اعضای دائمی دارند. تمام این امور بسیار گران تمام می‌شود، و جیب کارگران آلمان تقریباً خالی است. برای اینکه گروه جدید بتواند به حیات خود ادامه دهد، حتی علی‌رغم به میل خود، باید گروه قدیمی ‌را ترک کنند. پس رفیق عزیز، آنچه شما تصور می‌کنید به صورت انضمامی ناممکن است.

امّا باز دلایل مادی بهتری هم وجود دارد. کارگران آلمانی که سندیکاها را ترک کرده‌اند، که می‌خواستند آنها را نابود کنند، کارگرانی که تشکلات کارخانه و اتحادیۀ کارگری Union d’ouvrière ایجاد کرده‌اند، خود را در گیر و دار یک انقلاب یافتند. می‌بایست  فوراً و بی‌معطلی دست به مبارزه می‌زدند. انقلاب [حی و حاضر] آنجا بود. سندیکاها از جنگیدن سرباز می‌زدند. در چنین لحظه‌ای به چه درد می‌خورد به آنها بگوییم: در سندیکاها بمانید، ایده‌های خود را ترویج کنید، شما به زودی قوی‌ترین [جریان] خواهید شد و اکثریت را کسب خواهید کرد؟ صرف نظر از خفه کردن اقلیت که آنجا امری عادی است، خیلی هم خوب می‌شد که چپ نیز درصدد انجام این کار برمی‌آمد، البته اگر فرصت می‌داشت. اما نمی‌شد صبر کرد. انقلاب آنجا بود و هنوز هم آنجاست!

در جریان انقلاب (رفیق، از یاد نبرید که در دورۀ انقلاب بوده که کارگران آلمانی انشعاب کرده و اتحادیۀ کارگری خودشان را به وجود آوردند)، کارگران انقلابی همواره خود را از سوسیال-میهن‌پرست‌ها جدا خواهند کرد. در چنین شرایطی برای مبارزه کار دیگری غیر از این نمی‌شود انجام داد. هر چیزی هم که شما، -خود شما، کمیتۀ اجرایی مسکو و کنگرهٔ انترناسیونال،- بگویید و هر چقدر هم از دیدن یک انشعاب روی‌گردان باشید،‌ به هر حال، به دلایل روانی و مادی، همیشه انشعابات مشابه دیگری به وجود خواهند آمد؛ برای اینکه در دراز مدت، کارگران نمی‌توانند شکست خوردن خود توسط سندیکاها را تحمل کنند و برای اینکه باید جنگید.

پس به این دلیل است که چپ‌ها اتحادیه‌ٔ عمومی ‌کارگری [۹] AAU را ایجاد کرده‌اند. و اگر آن را حفظ می‌کنند، به این خاطر است که عمیقاً معتقدند که انقلاب آلمان هنوز تمام نشده، بلکه دورتر، تا پیروزی خواهد رفت.

رفیق لنین! زمانی‌که دو گرایش در درون جنبش کارگری شکل می‌گیرند، چه راه دیگری غیر از مبارزه وجود دارد؟ هنگامی‌که این گرایش‌‌ها به‌وضوح مخالف یکدیگر هستند، راه دیگری غیر از انشعاب باقی می‌ماند؟ شما راه دیگری سراغ دارید؟ کدام دو چیز را می‌توان یافت که از انقلاب و ضد انقلاب متضادتر باشند؟ و به همین خاطر است که حق کاملاً با حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD واتحادیه عمومی کارگری AUU است.

رفیق، آیا [در نهایت] این انشعابات، این شفافیت‌بخشی‌ها، همیشه مایه مسرت برای پرولتاریا نیستند؟ آیا همیشه بعداً اینطور نمی‌شود؟ من در این رابطه چند تجربه دارم. زمانی که ما هنوز در حزب سوسیال-مهین‌پرست بودیم، هیچ تأثیری نداشتیم یا تقریباً بدون تأثیر بودیم، بعد از اینکه از آنجا بیرون انداخته شدیم، در ابتدا نفوذ کمی پیدا کردیم و به مرور تأثیرگذاری‌مان بیشتر و بیشتر شد. برای خود شما  بولشویک‌ها رفیق، نتیجهٔ انشعاب چه بود؟ به نظر من که خیلی خوب شد؛ [قدرت بولشویک‌ها] در ابتدای امر اندک، در ادامه بسیار و اکنون کامل [شده است]. قوی‌ شدن یک گروه، هر چقدر هم که گروهِ انگشت‌شماری باشد، مطلقاً به توسعۀ اقتصادی و سیاسی‌ بستگی دارد. اگر انقلاب در آلمان ادامه بیابد، امیدهای روشنی وجود دارد که اتحادیۀ کارگری چنین اهمیتی کسب کند و نفوذی قاطع داشته باشد. اتحادیۀ کارگری نباید مقهور کمیت و تعداد شود، هفتاد هزار علیه هفت میلیون. گروه‌هایی باز هم کوچکتر از این سراغ داریم که به قوی‌ترین گروه‌ها  تبدیل شده‌اند، از جملۀ آنها بولشویک‌ها!

[اما] چرا تشکلات کارخانه‌ و کارگاه، و اتحادیه کارگری که بر آنها متکی‌ست به نحوی عالی مرکب از آنهاست و برای انقلاب اروپای غربی، تنها و بهترین سلاح‌ البته به همراه بهترین احزاب کمونیستی- به شمار می‌آیند؟ برای اینکه در آنجا خود کارگران وارد عمل می‌شوند، بینهایت بیشتر از آنچه در سندیکاهای قدیمی رواج داشت؛ برای اینکه آنها در آنجا دست بالا را روی  رهبران داشته و از این طریق رهبری را در اختیار دارند، برای اینکه آنها تشکیلات کارخانه و از این طریق، مجموعۀ اتحادیه Union را کنترل می‌کنند.

هر کارخانه، هر کارگاه، یک کل را می‌سازد. کارگران در آنجا نمایندگان خود را انتخاب می‌کنند. تشکلات کارخانه بر حسب نواحی اقتصادی تقسیم می‌شوند که برای هرکدام از نو نمایندگان نواحی انتخاب می‌گردد؛ و ناحیه‌ها به نوبه خود برای کل رایش Reich، رهبری عمومی ‌اتحادیه را انتخاب می‌کنند.

به این ترتیب، تمام تشکلات کارخانه‌ها، فارق از شاخۀ صنعتی‌ای که به آن تعلق دارند، همگی یک تشکل و یک اتحادیۀ کارگریِ واحد را شکل می‌دهند. آنچه مشاهده می‌شود این است که این تشکل تماماً  و منحصراً در جهت انقلاب است. 

مضافاً اگر یک دورهٔ میانی مبارزهٔ نسبتاً آرام و مسالمت‌آمیز پیش‌ بیایید، این تشکل، قادر خواهد بود خود را با آن تطبیق بدهد. تنها کافی است تشکلات کارخانه‌ها را بنا به شاخه‌های صعنتی در درون اتحادیه کارگری گرد هم ‌بیاورد.

علاوه بر این باید اضافه کرد که هر کارگری در درون اتحادیه عمومی کارگری AAU از قدرت برخوردار است، چراکه او در جایی‌که کار می‌کند نمایندگانش را برمی‌گزیند و از طریق آنها هم روی شوراهای مناطق و هم روی شورای رایش تأثیر می‌گذارد. در اینجا مرکزگراییقوی وجود دارد، امّا نه زیادی. فرد و ارگان پایۀ مطبوعش، تشکیلات کارخانه، قدرت زیادی دارند. او می‌تواند نمایندگانش را هر لحظه [که بخواهد] عزل کند، آنها را تعویض کند، و مجبورشان کند که فوراً مقامات بالاتر را تعویض کنند. فردگرایی وجود دارد، امّا نه زیادی. چراکه ارگان‌های مرکزی، شوراهای مناطق و شورای رایش، قدرت فراوانی در اختیار دارند. افراد و رهبریت مرکزی همانقدر قدرت دارند که در این زمانی که ما زندگی می‌کنیم و در جایی‌که در اروپای غربی انقلاب ظهور می‌کند، لازم و ممکن است، داشته باشند.

مارکس می‌نویسد در سرمایه‌داری، شهروند در مقابل دولت یک انتزاع، یک عدد است. در سندیکاهای قدیمی ‌هم همینطور است. بوروکراسی که ذات کامل تشکیلات است، در آسمانی بالای سر کارگر، در هزار فرسخی او، شناور است. او دستش به آن نمی‌رسد. در برابرش کارگر فقط یک عدد، یک انتزاع است. کارگر از نگاه بوروکراسی حتی یک لحظه هم یک انسان در کارگاهش نیست. او یک موجود زنده که تمایلاتی دارد و مبارزه می‌کند،‌ نیست. بوروکراسی سندیکایی را با گروه دیگری از افراد عوض کنید، بعد از مدّت کوتاهی خواهید دید که این گروه همان خصایص گروه قبلی را به خود گرفته است؛ غیرقابل دسترس و مافوق توده‌ها شده، و هیچ تماسی با آنها ندارد. ۹۹ درصد از اعضایش به ستمگرانی بدل شده‌اند که در کنار بورژوازی می‌ایستند. این ذات تشکیلات است که آنها را چنین می‌کند.

چقدر [سندیکاها] با تشکلات کارخانه متفاوت‌اند! اینجا، خود کارگر است که در مورد تاکتیک، جهتگیری، و مبارزه تصمیم می‌گیرد، و اگر «رهبران» کاری را که او می‌خواهد نکنند، بلافاصله به صحنه می‌آید. از آنجاکه کارخانه، کارگاه همزمان [پایۀ] تشکیلات می‌باشد، کارگر خود به طور دائمی در مبارزه‌ است.

بدین نحو تا جایی‌که در سرمایه‌داری ممکن باشد،  کارگر سازنده و رهبر سروشت خویش است و چون این امر برای هر کسی صدق می‌کند، توده‌ سازنده و رهبر مبارزهٔ خویش‌ است. بسیار بهتر، بی‌نهایت بهتر از آنچه در سندیکاهای قدیمی، چه رفرمیستی‌ و چه [آنارکوـ]سندیکالیستی ممکن بود.[11]

بدین صورت، از آنجایی که تشکلات کارخانه افراد و بنابراین توده‌ها را حاملین مستقیم مبارزه می‌کند و آنها هستند که واقعاً مبارزه را به پیش می‌رانند و از آن حمایت می‌کنند، تشکلات کارخانجات و اتحادیۀ کارگری بهترین سلاح‌های انقلاب هستند، سلاح‌هایی که ما در اروپای غربی به آنها نیاز داریم تا بدون هیچ نیروی کمکی دیگری، قدر قدرت‌ترین سرمایه‌داری سرتاسر جهان را از پا بیاندازیم.

امّا رفیق، این استدلال‌ها در نهایت در مقایسه با آخرین دلیل که اساسی‌ترین آنها هم هست وزنی ندارند؛ دلیلی که به طرز تنگاتنگی به پرنسیپ‌هایی که در ابتدای این نامه ذکر کردم مربوط می‌شود. دلیل نهایی اینست که ک.آ.پ.د. و حزب اپوزیسیون انگلستان می‌خواهند سطح معنوی توده‌ها و افراد را در آلمان و در انگلستان تا بالاترین درجه ارتقا دهند. به نظر آنها فقط یک راه برای این کار وجود دارد و آن شکل دادن گروه‌هایی است که در جریان مبارزه، به توده‌ها آنچه باید باشند را نشان دهند. یکبار دیگر از شما می‌پرسم، آیا شما راه دیگری سراغ دارید؟ رفیق اگر راه دیگری بلد هستید به من نشان دهید. من که راه دیگری نمی‌شناسم.

در جنبش کارگری و به ویژه، بنا به باور من، در انقلاب، فقط یک راه امتحان برای این مثال وجود دارد و آن هم خودِ نمونه شدن، دست به کنش زدن می‌باشد.

رفقای «چپ» باور دارند که ممکن است، این گروه کوچک که علیه سرمایه‌داری و علیه سندیکا‌ها مبارزه می‌کند، سندیکاها را به خود جذب کند، یا -امکان این یکی هم هست- آنها را تدریجاً به راه‌های بهتر بکشاند. این امر متحقق نمی‌شود مگر از طریق ارائهٔ نمونه [از طریق کنش]. شکل‌بندی‌های جدید، تشکلات کارخانه‌ها، برای ارتقای سطح کارگران آلمان غیرقابل چشم‌پوشی‌اند. به همین شیوه که احزاب کمونیست علیه احزاب سوسیال-میهن‌پرست قد علم می‌کنند، شکل‌بندی جدید، اتحادیۀ کارگری، باید با سندیکاها مقابله کند.[12]

تنها نمونه [ی کنش ما] می‌تواند توده‌ها با روحیۀ برده‌وار، رفرمیست، سوسیال-مهین‌پرست را تغییر دهد.

اکنون به انگلستان می‌پردازم، به چپ انگلیسی.

انگلستان، بعد از آلمان، نزدیکترین کشور به انقلاب است. نه به خاطر اینکه وضعیت از حالا در آنجا انقلابی است، بلکه از این نظر که پرولتاریا در آنجا به طرز ویژه‌ای پرشمار است و در آنجا شرایط اقتصادی سرمایه‌دارانه، از همه‌جا مساعدتر است. با یک تکان شدید نبردی آغاز می‌شود که خاتمه‌اش پیروزی است؛ و این تکان شدید، در راه است. این را مترقی‌ترین کارگران انگلستان حس می‌کنند، تقریباً آن را به طور غریزی می‌دانند، (همانطور که ما همگی آن را حس می‌کنیم). و چون آنها این مسأله را حس می‌‌کنند، مثل چپ‌‌های آلمان، جنبش جدیدی را پی‌ریخته‌اند – جنبشی که درهمۀ جهت‌ها خود را آشکار می‌کند و دقیقاً مثل آلمان، هنوز در جستجوست- یک جنبش از پایین [۱۰] Rank-and-File Mouvement  جنبش خود توده‌ها، جنبشی بی‌رهبر یا چیزی شبیه به این‌.[13]

این جنبش خیلی شبیه اتحادیۀ کارگری آلمان با تشکلات کارخانه‌هایش است.

رفیق، دقت کرده‌اید که این جنبش تنها در دو کشور، پیشرفته‌ترین کشورها، بروز کرده است؟ و از درون خود کارگران؟ و در مکان‌های متعدد؟[14] واقعیتی که به تنهایی ثابت می‌کند که این جنبش [حاصل] رشدی طبیعی است و نمی‌شود جلویش را گرفت!

در انگلستان، ضرورت این جنبش، ضرورت این مبارزه علیه سندیکاها تقریباً بیشتر از آلمان است. چراکه نه‌تنها سندیکاها Trade-Unions در دست رهبران‌شان به ابزار حفظ سرمایه‌داری درآمده‌اند، بلکه آنها از سندیکاهای آلمان هم برای انقلاب نامستعدتر هستند. شکلگیری آنها به دورۀ  نزاع‌های جزئی برمی‌گررد، که اغلب در ابتدای قرن نوزدهم، حتی در قرن هژدهم رایج بودند. در انگستان، نه تنها صنایعی وجود دارد که در آنها بیش از ۲۵ سندیکا Trade Unions  موجود است، بلکه در اغلب موارد سندیکاها تا سر حد مرگ برای [جذب] اعضا با یکدیگر می‌جنگند!! و اعضا مطلقاً هیچ‌ قدرتی ندارند. شما رفیق لنین، می‌خواهید چنین تشکلاتی را حفظ کنید؟

آیا نباید در آنها انشعاب انداخت، شکست‌شان داد و منهدم‌شان کرد؟ کسی که علیه اتحادیۀ کارگری است، مجبور است علیه کمیته‌های کارگاه‌ها Shop Commitees، نمایندگان و معتمدین سندیکایی Shop Stewards، اتحاد‌یه‌های صنعتی Industrial Unions نیز باشد؛ و کسی که مدافع اینهاست، باید مدافع اتحادیۀ کارگری هم باشد. زیرا چه اینجا و چه آنجا، کمونیست‌ها هدف یکسانی را تعقیب می‌کنند.

چپ کمونیست انگلیس قصد دارد از این جریان جدید در درون جنبش تردیونیونیستی Trade Unions-Mouvement، برای از میان بردن سندیکاها آنطور که در حال حاظر هستند بهره بجوید، برای تغییر شکل دادنشان، برای جایگزین کردنشان با ابزارهای جدید کارا در مبارزۀ انقلابی. استدلال‌های مطرح شده در ارتباط با جنبش آلمان برای جنبش انگلستان نیز صادق‌اند.

با خواندن نامه کمیتۀ اجرایی انترناسیونال سوم به KAPD دیدم که کمیتۀ اجرایی حامی‌ IWW    [۱۱] در آمریکا است، فقط به شرط اینکه این تشکل فعالیت سیاسی و عضویت در حزب کمونیست را بپذیرد. اما لازم نیست که این تشکل عضو سندیکاهای [رسمی] آمریکا ‌شود! اما کمیتۀ اجرایی دقیقاً رفتاری خلاف این با اتحادیۀ کارگری در آلمان دارد و از او می‌خواهد که وارد سندیکا شود؛ در حالی که اتحادیۀ کارگری آلمان کمونیستی است و دست در درست حزب کار می‌کند.

و شما رفیق لنین، شما از جنبش از پایین R&F Mouvement در انگلستان حمایت می‌کنید (هر چند که بارها باعث ایجاد انشعاب شده باشد، و بسیاری از اعضایش آرزوی ویران شدن سندیکاها را داشته باشند!)، امّا ضد اتحادیۀ کارگری آلمان هستید.

من  در برخورد شما و کمیتهٔ اجرایی فقط فرصت‌طلبی می‌بینم، و یک خطای دیگر.

چون انقلاب هنوز در انگلستان فوران نکرده، طبیعی است که چپ کمونیست انگلیس نمی‌تواند  به همان مقدار جلو برود که چپ کمونیست آلمانی. این چپ هنوز نمی‌تواند (جنبش از پایین) R&F Mouvement را در سرتاسر کشور، به صورت یک کلّ واحد سازمان دهد، اما خود را برای این کار مهیا می‌کند؛ و به محض اینکه انقلاب فرارسد، کارگران به صورت توده‌ای تردیونیون‌ها و سندیکاهای فرتوت را، که به درد انقلاب نمی‌خورند ترک کرده و به تشکلات کارخانه و صنایع خواهند پیوست. به این ترتیب، در همه‌جا چپ کمونیست در این جنبش نفوذ می‌کند و سعی می‌کند در هر جایی که هست با ترویج ایده‌های کمونیستی، کارگرانی را که در آنجا می‌رزمند بنا به نمونۀ خود، از همین حالا به سطحبالاتری می‌کشاند.[15] چنین است هدف حقیقی جنبش در انگلستان، درست مثل آلمان.

اتحادیۀ عمومی کارگری و جنبش از پایین R&F Mouvement که تکیه هر دوی آنها، صرفاً بر کارگاه‌ها و بر کارخانه‌هاست، پیشگام‌های شوراهای کارگری، سوویت‌ها، هستند؛ و چون‌که انقلاب اروپای غربی بسیار دشوار خواهد بود و به کندی رخ خواهد داد، با دورۀ انتقالی طولانی‌تری (نسبت به روسیه) روبرو خواهیم بود که در طول آن، سندیکاها دیگر بدون تأثیر شده و سوویت‌ها هم هنوز وجود ندارند. این دورهٔ انتقال را مبارزه علیه سندیکاها، تغییر و جایگزین کردن‌شان با تشکلات بهتر، پر خواهد کرد. نگران نباشید، دورۀ ما هم بالاخره فراخواهد رسید!

یک دفعۀ دیگر باید گفت که اینچنین خواهد شد، نه برای اینکه ما چپ‌ها اینگونه می‌خواهیم، بلکه برای اینکه انقلاب این شکل سازماندهی جدید را می‌طلبد. بدون این شکل جدید انقلاب نمی‌تواند پیروز شود.

برای همین هم بخت یار جنبش از پایین R&F Mouvement در انگلستان و اتحادیۀ عمومی ‌کارگری AAU در آلمان، پیشتازِ سوویت‌ها در اروپای غربی باد! بخت یار نخستین تشکلاتی باد که به همراه احزاب کمونیست، علیه سرمایه‌داری اروپای غربی انقلاب می‌کنند!

رفیق لنین، شما می‌خواهید ما را که بدون هیچ متحدی با سرمایه‌داری‌ای فوق‌العاده قدرقدرت، به شدّت سازمان‌یافته (سازمان‌یافته از هر نظر) و مسلح، رو در رو هستیم، و برای این کار به سلاح‌هایی مجهزتر و کارآمدترین سلاح‌ها نیاز داریم، وادار کنید که از بدترین‌شان استفاده کنیم. شما می‌خواهید به ما که در پی سازمان دادن انقلاب در کارخانه‌ها و از طریق کارخانه‌ها هستیم، این سندیکاهای رقت‌آور را تحمیل کنید. انقلاب در اروپای غربی نمی‌تواند و بنابراین نباید سازماندهی شود مگر بنا بر کارخانه‌ها و در کارخانه‌ها، چراکه اینجا سرمایه‌داری (از همۀ جهات) درجۀ بسیار بالایی از سازماندهی اقتصادی و سیاسی رسیده است و کارگران هیچ سلاح مؤثر دیگری (به استثنای حزب کمونیست) در دست ندارند. در روسیه، شما سلاح‌ داشتید و دهقانان فقیر در کنار شما بودند. تا اطلاع ثانوی تاکتیک و تشکیلات باید نزد ما همان نقشی را ایفا کنند که سلاح‌ها و دهقانان نزد شما داشته‌اند؛ و در این حال، شما سندیکاها را توصیه می‌کنید! و شما می‌خواهید ما را که مجبوریم به دلایل روانی و مادی، در بحبوحۀ انقلاب، علیه سندیکاها، مبارزه کنیم، از این مبارزه بازدارید. شما می‌خواهید ما را که جز از راه انشعاب نمی‌توانیم مبارزه کنیم، از این انشعاب بازدارید. ما که می‌خواهیم گروه‌هایی شکل بدهیم که نمونه باشند، که به پرولتاریا  در عمل نشان دهیم ما چه می‌خواهیم، شما ما را از اینکار منع می‌کنید. شما در مسیر کنش ما که می‌خواهیم سطح پرولتاریای اروپای غربی را بالا ببریم مانع ایجاد می‌کنید.

شما نمی‌خواهید هیچ صحبتی از انشعاب، شکلبندی‌های جدید و بنابراین [ارتقا به] سطح بالاتر بشنوید! چرا؟ برای اینکه شما می‌خواهید احزاب بزرگ و سندیکاهای بزرگ عضو انترناسیونال سوم شوند. بله، چیزی که از نظر ما اپورتونیسم، بدترین نوعِ اپورتونیسم است.[16]

رفیق لنین، شما اکنون در انترناسیونال کاملاً به شیوۀ دیگری، غیر از شیوۀ قدیمی فعالیت‌تان در حزب بولشویک، عمل می‌کنید. حزب بولشویک خیلی «خالص» حفظ شده بود، (و شاید هنوز خالص باشد). [امّا امروز برعکس] می‌باید فوراً و بی‌معطلی افرادی در انترناسیونال پذیرفته شوند که حتی نصفه-نیمه هم کمونیست نیستند، کسانی که یک چهارم، حتی کمتر کمونیست‌اند!

تو گویی جنبش کارگریْ گرفتار یک لعن نفرین است: همین‌که  اندک «قدرتی» به دست آورد، به دنبال این می‌رود که آن را از طرق غیراصولی بیشتر کند. سوسیال-دموکراسی هم تقریباً در تمام کشورها، در ابتدای کار «خالص» بود. اکثر سوسیال-میهن‌پرست‌های فعلی واقعاً مارکسیست‌ بودند. تبلیغات مارکسیستی به آنها اجازه داد که توده‌ها را به خود جلب کنند؛ امّا به محض تصرف «قدرت»، توده‌ها را به حال خود رها کردند. دیروز، سوسیال-دموکرات‌ها بودند که این کار را کردند، امروز، خود شما، انترناسیونال سوم هستید که همین کار را می‌کنید؛ آن هم نه در مقیاسی ملّی، بلکه در مقیاس بین‌المللی. انقلاب روسیه، به لطف «خلوص»، به لطف پایبند ماندن به اصول، پیروز شد. او اکنون قدرت دارد، اکنون پرولتاریای جهانی به لطف انقلاب روسیه قدرت دارد. این قدرت را می‌باید در سطح اروپا  بسط داد. و درست اینجاست که فوراً تاکتیک‌های قدیمی ‌رها می‌شوند!!

به جای اینکه تاکتیکی که اینچنین امتحان خود را پس داده، در همهٔ دیگر کشورها به کار بسته شود و به این ترتیب انترناسیونال سوم از درون تقویت گردد، امروز چرخشی صد و هشتاد درجه‌‌ای صورت می‌گیرد، و به اپورتونیسم گذر می‌شود، -درست مثل کاری که سوسیال-دموکرات‌ها سابق بر این کردند-. همه [جریان‌ها به انترناسیونال] راه داده می‌شوند: سندیکاها، مستقل‌ها (در آلمان)، سانترالیست‌های فرانسه، بخش‌هایی از حزب کار انگلستان. به قصد حفظ کردن ظاهر مارکسیستی هم، شرایطی پیشنهاد می‌شود که باید به امضا برسد[17] (!!). در به روی کائوتسکی، هیلفردینگ، توماس و دیگران بسته می‌شود، امّا تودهٔ انبوه، عناصر میانی متوسط  پذیرفته شده و از هر وسیله‌ای برای جذب‌شان استفاده می‌شود؛ و برای اینکه سانتریست‌ها قدرت بگیرند، «چپ‌ها» فقط وقتی پذیرفته می‌شوند که به سانتریسم گراییده باشند! و بدین گونه، بهترین‌ انقلابیون، مثل مبارزین ک.آ.پ.د.، طرد می‌شوند!

و زمانی‌که به این شیوه، تودهٔ بزرگی با هم بر روی یک خط میانه متحد شد، همگی با یک نظم آهنین پشت سر رهبرانی که به طرز ممتازی هم تصدیق شده‌اند، روان می‌شود. به کجا؟ مستقیم به طرف پرتگاه.

اصلاً اصول پرشکوه و تزهای درخشان انترناسیونال سوم به چه دردی می‌خورند اگر قرار است در عمل فرصت‌طلب باشیم؟ انترناسیونال دوم نیز زیباترین پرنسیپ‌ها را داشت، امّا به خاطر همین پراتیک سقوط کرد.

اما ما چپ‌ها، این را نمی‌خواهیم. ما در نظر داریم ابتدا در اروپای غربی، دقیقاً مثل بولشویک‌ها  که در روسیه این کار را کردند، احزاب، [یا] هسته‌هایی بسیار محکم، فشرده، بسیار روشن، بسیار قوی (حتی اگر در ابتدا کوچک باشند) شکل بدهیم؛ و بعد از اینکه چنین احزاب و هسته‌هایی داشتیم، در پی گسترش آنها خواهیم بود. همواره خیلی فشرده، خیلی قوی، خیلی «خالص». صرفاً با این روش است که ما می‌توانیم در اروپای غربی پیروز شویم. به همین دلیل است رفیق، که ما تاکتیک شما را تماماً مردود می‌دانیم.

رفیق، شما می‌گویید که ما چپ‌ها، اعضای کمیسیون آمستردام، درس‌های انقلاب‌های پیشین را فراموش کرده‌ایم یا آن‌ها را نفهمیده‌ایم. حالا رفیق، یک چیز را از انقلاب‌های گذشته به خوبی به خاطر دارم و آن این است: احزاب رادیکال «چپ‌»، در انقلاب‌های گذشته همواره نقشی بسیار تأثیرگذار ایفا کرده‌اند. این امر در انقلاب هلند علیه اسپانیا، در انقلاب انگلستان، انقلاب فرانسه، کمون پاریس و دو انقلاب روس نیز صادق بوده است.

اکنون، با رشد جنبش کارگری، دو گرایش در انقلاب اروپای غربی وجود دارد: گرایش چپ‌، و گرایش فرصت‌طلب. این گرایش‌ها جز از طریق یک تاکتیک خوب، با مبارزۀ متقابل با یکدیگر به اتحاد نمی‌رسد. امّا گرایش چپ‌، حتی اگر روی برخی نکات جزئی شاید خیلی تند برود، [باز هم] از خیلی جهات بهتر است. و شما رفیق لنین، شما از گرایش اپورتونیستی حمایت می‌کنید!

و این تمام مسأله نیست! کمیتۀ اجرایی مسکو، رهبران روسی یک انقلاب که پیروزی‌اش را مدیون ارتشی متشکل از میلیون‌ها دهقان فقیر است می‌خواهد همان تاکتیک‌ را به پرولتاریای اروپای غربی تحمیل کند، [درحالی که] پرولتاریای اروپای غربی نمی‌تواند و نباید جز روی خودش حساب کند! و برای انجام این هدف، کمیتۀ اجرایی مسکو، دقیقاً همان کاری را می‌کند که شما، یعنی بهترین جریانی که در اروپای غربی وجود دارد را له می‌کند!

چه حماقت غیرقابل باوری! و به‌خصوص چه دیالکتیک عجیبی!

بگذار انقلاب در اروپای غربی فرارسد، تا ببینیم این تاکتیک چه دسته‌گل‌هایی به آب می‌دهد، متاسفانه این پرولتاریاست که قربانی‌ آن خواهد بود.

خود شما رفیق، و کمیتۀ اجرایی مسکو، می‌دانید که سندیکاهای اروپای غربی نیروهایی ضدانقلابی هستند. تزهای شما به روشنی این را نشان می‌دهد. با این وجود، شما میل دارید که سندیکاها را حفظ کنید. شما همچنین می‌دانید که اتحادیۀ کارگری، یعنی تشکلات کارخانه، و جنبش از پایینْ Mouvement R&F سازمان‌هایی انقلابی هستند. مطابق گفته‌های خود شما، هدف ما باید [ایجاد] تشکلات کارخانه باشد. با این وجود شما مدام در پی این هستید که آنها را خفه کنید. تشکلاتی که به لطف‌ آنها، کارگران، هر کارگر و بنابراین توده، می‌تواند نیرو و قدرت کسب کند، شما می‌خواهید خفه‌شان کنید؛ و شما می‌خواهید تشکلاتی را نگه‌ دارید که در آنها توده چیزی جز ابزار بی‌جان در دست رهبران نیست. به این ترتیب، شما در نظر دارید که سندیکاها را به انقیاد خودتان، به انقیاد انترناسیونال سوم درآورید.

چرا؟ چرا این تاکتیک بد را دنبال می‌کنید؟ برای اینکه می‌خواهید توده‌ها، به همین شکلی که هستند، تودهٔ صرف، دور و بر شما باشند. چون‌که گمان می‌کنید که اگر فقط در جانب خود، توده‌هایی داشته باشید که به لطف یک نظم و مرکزگرایی خشک (به روشی کمونیستی، نیمه‌کمونیستی یا کاملاً غیرکمونیستی) از شما فرمان‌برداری کنند، بُرد با شما، با شما رهبران خواهد بود.

در یک کلام: -- برای اینکه شما سیاست رهبران را به پیش می‌رانید.

منظور از سیاست رهبران، سیاستی نیست که خواستار رهبر و مرکزیت است، چراکه بدون رهبر و بدون مرکزیت نمی‌توان به هیچ کجا رسید (به همین شیوه بدون حزب)، بلکه منظور سیاستی است که به دنبال گردهم آوردن توده‌هاست، بدون اینکه از خود بپرسد اعتقادات آنها، احساسات آنها چیست؟ منظور سیاستی است که پس از اینکه موفق شد توده‌ها را به دور خود گردآورد، تصور می‌کند که پیروزی از آنِن=آ رهبران است.

امّا در اروپای غربی این سیاست در مورد مسأله سندیکایی، یعنی به روالی که کمیتۀ اجرایی و خود شما امروز آن را به اجرا درمی‌آوریداجرایش ددددردردر، محکوم به شکست است. چراکه سرمایه‌داری اینجا، حتی همین الآن هنوز زیاده از حد و پرولتاریا زیاده از حد محدود به قوای خویش است. این سیاست مثل سیاست انترناسیونال دوم شکست خواهد خورد. اینجا کارگران اول خودشان باید قوی شوند و از طریق آنان رهبران قدرت بگیرند. اینجا شر، سیاست رهبران، باید از ریشه خشکانده شود.

با این تاکتیک در مورد سندیکاها، شما، کمیتۀ اجرایی و شخص شما، ثابت می‌کنید که نمی‌توانید، دست‌کم تا زمانی که این تاکتیک را تغییر نداده‌اید، انقلاب اروپای غربی را رهبری کنید.

شما می‌گویید که «چپ» وقتی تاکتیک خودش را پی‌می‌گیرد، فقط بلد است روده‌درازی کند. پس حالا لازم به تذکر است رفیق که «چپ» تا الآن فرصت عمل اندکی در کشورهای دیگر داشته یا اصلاً نداشته است. امّا فقط اگر چشم‌تان به روی آلمان بازکنید و تاکتیک‌ها و فعالیت‌های KAPD در برابر کودتای نظامی‌ کاپ [۱۳] و انقلاب روسیه را ببینید، مجبور خواهید شد حرفی را که زده‌اید، پس‌بگیرید.

 

سه) پارلمانتاریسم

هنوز مسألهٔ پارلمانتاریسم و دفاع  از چپ علیه حملات شما[18] باقی مانده ا‌ست. برخورد چپ به این موضوع تابع همان دلایل و ملاحظات نظری‌ای‌ است که پیشتر در مورد سندیکاها قید شده. انزوای پرولتاریا، قدرت غول‌آسای دشمنان، ضرورت اینکه توده‌ها به درجۀ بالاتری ارتقاء یابند تا اساساً به خودشان اتکا کنند و غیره. نیازی نیست که دوباره این موضوعات را تکرار کنم.

با این همه بد نیست که در اینجا به بررسی چند نکته بپردازیم که در مسألۀ سندیکایی برجسته نمی‌شد.

ابتدا این مسأله که کارگران و به طور عام‌تر، توده‌های زحمتکش اروپای غربی از لحاظ فکری، تماماً مطیع فرهنگ بورژوایی و نظرات بورژوایی هستند و از این طریق‌، تابع سیستم نمایندگی بورژوایی، پارلمانتاریسم و دموکراسی بورژوایی‌اند؛ یعنی بسیار بیشتر از کارگران اروپای شرقی. نزد ما، ایدئولوژی بورژوایی بر تمام زندگی اجتماعی و بنابراین زندگی سیاسی در مجموعۀ آن  چیره شده است؛ ایدئولوژی بورژوایی عمیقاً در روحیه و در قلب کارگران نفوذ کرده و از قرن‌ها پیش آنها درون این ایده‌ها پرورش‌یافته و تربیت شده‌اند. کارگران کاملاً در این ایده‌ها غوطه‌ورند.

رفیق پانه‌کوک به طور درخشانی این وضعیت را در مجلۀ «کمونیسم» Kommunismus منتشر شده در وین، تشریح می‌کند:

«تجربۀ آلمان مشخصاً ما را با مشکل بزرگ انقلاب در اروپای غربی مواجه می‌کند. در این کشورها، شیوۀ تولید بورژوایی و فرهنگ بالایی که از قرن‌ها پیش به آن مربوط است، عمیقاً نوع فکر و احساس کردن توده‌های مردم را به خود آغشته کرده است. به همین دلیل خصلت‌های معنوی و درونی این توده‌ها در اینجا بسیار متفاوت از کشور‌های شرقی است که با این حاکمیت فرهنگ بورژایی آشنا نشده‌اند؛ و این چیزی ا‌ست که در وهلۀ اول، تفاوت بین جریان انقلاب در شرق و در غرب را توضیح می‌دهد. در انگلستان، در فرانسه، در هلند، در اسکاندیناوی، در ایتالیا، در آلمان، از قرون وسطی یک بورژوازی‌ قوی، متکی بر یک تولید خرده‌بورژوایی و سرمایه‌دارانۀ بدوی شکوفا شد. بعد از واژگونی سیستم فئودالی، یک طبقۀ به همان نسبت قوی و مستقل از دهقانان، که ارباب نعمات اندک مادی خود نیز بود، در روستاها بالیدن گرفت. بر این پایه بود که زندگی معنوی بورژوایی در یک فرهنگ نیرومند ملّی رشد کرد، مخصوصاً در کشورهای نزدیک به دریا، مثل فرانسه و انگلستان، اولین کشور‌هایی که رشد و گسترش سرمایه‌داری را تجربه کردند. در قرن نوزدهم، سرمایه‌داریْ با به انقیاد کشیدن تمام اقتصاد، این فرهنگ ملّی را رشد داد و کامل‌تر کرد و به یاری امکانات تبلیغاتی‌اش، مطبوعات، مدرسه و کلیسا- آن را در روحیۀ توده‌ها نفود داد؛ هم توده‌هایی که پرولتریزه‌شان کرده و به سمت شهرها کشانده، و هم آنهایی که در روستاها باقی گذاشته بود. همین امر نه‌تنها در کشورهای خاستگاهِ سرمایه‌داری بلکه همچنین، هر چند تحت اشکال کمی متفاوت‌تر، در آمریکا و استرالیا که اروپایی‌ها در آنجا دولت‌های جدید بنا کرده بودند پیش آمد، و نیز در کشورهای اروپای مرکزی –آلمان، اتریش، ایتالیا-؛ کشورهایی که در آنها رشد جدید سرمایه‌داری به یک اقتصاد خرده‌دهقانی‌ راکدمانده و به فرهنگی خرده‌بورژوایی وصل شده و پیوند خورده بود. [امّا] هنگامی که سرمایه‌داری در اروپای شرقی نفوذ کرد، با دنیای مادی و سننت‌های کاملاً متفاوت برخورد کرد. در روسیه، لهستان، مجارستان، و نیز آلمان شرقی هیچ بورژوازی قدرتمندی طی دوره‌ای طولانی، بر زندگی معنوی مسلط نبوده است، [بلکه] زندگی معنوی را مناسبات ارضی بدوی با اراضی بزرگ، فئودالیسم پدرسالارانه و کمونیسم روستایی تعیین می‌کرد.»[19]

رفیق پانه‌کوک در مورد مسألهٔ ایدئولوژیکی تیر را به هدف می‌زند. او بیشتر از شما، تمایز ایدئولوژیک بین اروپای غربی و اروپای شرقی را روشن می کند و از همین زاویه، کلیدی برای یافتن تاکتیک‌های انقلابی اروپای غربی به دست داده. کافی ا‌ست که این ملاحظات را به علل مادی قدرت دشمن‌مان، یعنی سرمایۀ بانکی پیوند بزنیم، تا تاکتیک در کلیّتش روشن شود.

امّا باز هم می‌شود از مسألۀ ایدئولوژیکی صحبت کرد و آن را عمیق‌تر شکافت. در اروپای غربی، آزادی بورژوایی، قدرت پارلمان، از خلال مبارزۀ بی‌امان نسل‌های گذشته، پیشینیان ما به دست آمده است؛ بی‌تردید به دست مردم، در مبارزه برای آزادی ، گرچه در آن دوره صرفاً به نفع بورژواها و مالکین تمام شده باشد. خاطرۀ این مبارزات به سنتی می‌ماند که در خون این مردم جاری است. به هر حال، یک انقلاب عمیق‌ترین خاطرهٔ یک مردم است. فکر کردن به اینکه فرد به واسطهٔ پارلمان بازنمایی می‌شود، به طور ناخودآگاه، یک پیروزی، یک نیروی محرکه و بی‌هیاهو محسوب می‌شده است. این مسأله در مورد قدیمی‌ترین کشورهای بورژوا که در آنها مبارزات طولانی و مکرر برای آزادی جریان داشته صادق است: انگستان، هلند، فرانسه، و با اندکی اغماض در آلمان، بلژیک و کشورهای اسکاندیناوی. کسی که در اروپای شرقی ساکن است شاید نتواند تصور کند تا چه حد این تأثیر در اروپای غربی می‌تواند قوی باشد.

علاوه بر این، کارگران در طول سالیان متمادی برای کسب حق رأی، خواه حق رأی مستقیم یا غیرمستقیم، اغلب خودشان جنگیده‌اند و آن را به دست آورده‌اند. این هم خودش یک پیروزی و در آن دوران نتیجه‌بخش بود. این فکر و این احساس که بازنمایی شدن و فرستادن نمایندگانی به پارلمان بورژوازی که وظیفه‌شان دفاع از منافع شماست، یک پیشرفت و یک پیروزی‌ است، [در بین همه زحمتکشان] عمومیت دارد. نفوذ این ایدئولوژی نیز بسیار زیاد است.

در نهایت در اثر رفرمیسم، طبقۀ کارگر اروپای غربی تحت قدرت اعضای پارلمان قرار گرفت که پرولتاریا را به جنگ و به اتحاد با سرمایه‌داری هدایت کردند. این نفوذ رفرمیسم نیز بسیار عظیم است.

به همۀ این دلایل، کارگر به بردهٔ پارلمان تبدیل شده و می‌گذارد پارلمان هر کار می‌خواهد [به جای او و به اسم او] بکند و خود دست به کاری نمی‌زند.[20]

انقلاب فرامی‌رسد. اکنون کارگر مجبور است همۀ کارها را خودش انجام دهد. کارگر باید اکنون تنها به همراه طبقه‌اش، علیه دشمنی فوق‌العاده بجنگد؛ وارد دهشتناک‌ترین نبردی شود که جهان به خود دیده. هیچ تاکتیکی [از جانب هیچ] رهبری نمی‌تواند به او کمکی کند. طبقات، تمام طبقات به طرز خشونت‌باری علیه کارگران قد علم می‌کنند و حتی یک طبقه هم در کنار ایشان نایستاده است. برعکس، اگر به رهبران خود یا به دیگر طبقات در پارلمان اعتماد کند، این خطر بزرگ وجود دارد که دوباره در ضعف دیروز خود بیافتد و بگذارد رهبران به جای او دست به کنش زنند؛ اگر به پارلمان اعتماد کند، در تخیل و توهم سابق باقی می‌ماند که گویی دیگران می‌توانند برای او و به جای او انقلاب کنند؛ این خطر وجود دارد که به توهمات دامن زدند و در ایدئولوژی قدیمی بورژوایی محصور بماند.

رفیق پانه‌کوک، یک بار دیگر، این رفتار توده‌ها در برابر رهبران را به خوبی تشریح کرده است:

«پارلمانتاریسم، شکلِ نوعیِ die typische Form] و به فرانسه  [la forme typique مبارزه از طریق وساطت رهبران است که در آن خود توده‌ها فقط یک نقش تبعی ایفا می‌کنند. پراتیک پارلمانتاریسم این است که نمایندگان، افراد، مبارزهٔ اساسی را هدایت می‌کنند؛ بنابراین پارلمانتاریسم می‌باید این توهم را در توده‌ها ایجاد کند که دیگران می‌توانند به‌جای آنها مبارزه کنند. سابقاً باور بر این بود که نمایندگان می‌توانند از راه پارلمانی، اصلاحات مهمی به نفع کارگران متحقق کنند؛ یا حتی این توهم ایجاد شد که آنها می‌توانند به لطف تصویب چند قانون انقلاب سوسیالیستی را به پیش ببرند. امروز که پارلمانتاریسم متواضع‌تر به‌نظر می‌رسد، ادعا می‌شود که استفاده از تریبون پارلمانی منفعتی خارق‌العاده برای تبلیغات کمونیستی دارد. در هر دو حالت، اولویت به رهبران بازمی‌گردد و پرواضح است که تعیین سیاستی که باید در پیش گرفت –هر چند که این کار تحت لوای دموکراتیک مباحثات و مصوبات کنگره صورت گیرد- به متخصصین واگذار شده است. [اما] تاریخ سوسیال-دموکراسی [از این زاویه] چیزی نیست مگر یک تداوم لاینقطع از تلاش‌های بیهوده در جهت اینکه اعضا بتوانند سیاست‌شان را خود وضع کنند. مادامی‌که پرولتاریا از راه پارلمانی مبارزه کند، مادامی‌که توده‌ها ارگان‌های کنش خودشان را نساخته باشند، و بنابراین انقلاب در دستور نباشد، تمام اینها غیرقابل اجتناب است. در عوض، به محض اینکه توده‌ها بتوانند به صحنه بیاییند، دست به کنش بزنند و از این طریق  تصمیم‌گیرنده باشند، عیوب پارلمانتاریسیم برجسته می‌شوند.

مسألهٔ تاکتیک از این قرار است: چطور می‌توان شیوۀ تفکر بورژوایی را که پرولتاریا را فلج‌ می‌کند از ذهن توده‌های پرولتری بیرون کشیده و ریشه‌کن ساخت؟ هر چیزی که مفاهیم رایج سنتی را تقویت کند، مضر است. سرسخت‌ترین و مستحکم‌ترین وجه این نحوهٔ تفکر، عدم استقلال نسبت رهبران است، رهبرانی  که توده‌ها تصمیم‌گیری در مورد مسائل عمومی، مدیریت وظایف طبقاتی را به آنها واگذار کنند. فلج کردن کنش توده‌ها، کنشی که ضرور انقلاب ا‌ست، گرایش اجتناب‌ناپذیر پارلمانتاریسم می‌باشد. فراخوان‌های آتشین به کنش انقلابی ابداً چیزی را عوض نمی‌کنند: کنش انقلابی از ضروریات سخت و خشن متولد می‌شود، نه از سخنرانی‌های زیبا؛ کنش انقلابی هنگامی‌ طلوع می‌کند که دیگر هیچ مفرّی باقی نمانده باشد.

آنچه انقلاب طلب می‌کند چیزی بیش از مبارزهٔ همه‌گیری است که رژیم مستقر را واژگون می‌کند، نیک می‌دانیم که آن چیز نمی‌تواند از فرمان رهبران برآید، بلکه فقط از نیاز و تکانهٔ عمیق توده‌ها زاده می‌شود. انقلاب می‌طلبد که پرولتاریا خودْ تمام مسائل بزرگ بازسازی اجتماعی را به دست گیرد، که تصمیمات دشوار اتخاذ کند، و به طور تمام و کمال در جنبشِ سازنده شرکت کند؛ و این کار ممکن نیست مگر اینکه ابتدا پیشاهنگ  و سپس توده‌ای رشدیابنده اوضاع را در دست بگیرد، و خود را مسؤول آن بداند؛ جستجو کند، تبلیغ کند، بجنگد، تلاش کند، بیاندیشد، به پیشنهاد بگذارد، جرأت داشته باشد و دست به عمل زند. امّا همۀ اینها دشوار و پرزحمت است؛ تا زمانی‌که طبقهٔ کارگر حس کند که مسیری سهل‌تر وجود دارد، یعنی دیگرانی  هستند که به جای او وارد عمل شوند –از بالای یک تریبون شعار سردهند، تصمیم‌ بگیرند، لحظۀ کنش را علامت دهند، قانون وضع ‌کنند- او طفره می‌رود‌ و منفعل می‌ماند، زندانی عادات قدیمی‌ تفکر و ضعف‌های کهنه، باقی می‌ماند.»[21]

باید این امر را هزار بار، و اگر لازم است هزاران و بلکه میلیون‌ها بار، تکرار کرد و کسی که آن را نفهمیده و تا کنون در پرتو تاریخ از نوامبر ۱۹۱۸ ندیده، کور است (حتی اگر این فرد شما باشید، رفیق لنین): کارگران اروپای غربی مجبورند در وهلۀ اول نه‌تنها در برخورد به سندیکاها بلکه همچنین در مورد سیاست، خودشان دست به کار شوند، نگذارند رهبران‌شان رشتۀ امور را بدست گیرند، زیرا آنها تنها هستند و زیرکانه‌ترین تاکتیک رهبران هم نمی‌تواند به آنها کمکی کند. نیروی محرکه باید از خود آنها برآید. اینجا [در اروپای غربی] برای اولین بار، رهایی کارگران باید بی‌نهایت بیش از روسیه، کار خود کارگران باشد. بله به این دلیل است که رفقای «چپ» حق دارند وقتی خطاب به رفقای [کارگر] آلمانی می‌گویند: -در انتخابات شرکت نکنید، پارلمان را بایکوت کنید -در سیاست، فقط روی خودتان حساب کنید -پیروز نخواهید شد جز به این شرط که این را بدانید و در پی آن عمل کنید -شما قادر به پیروزی نخواهید بود مگر بعد از اینکه به مدّت دو، پنج، ده سال این چنین دست به عمل زدید و با یکدیگر، فرد به فرد، گروه به گروه، شهر به شهر، ایالت به ایالت، و در نهایت در سرتاسر کشور، کار کردید. باید به این روش به عنوان حزب، به عنوان اتحادیه، کمیته‌های کارخانه، توده، به عنوان طبقه عادت کنید؛ و در نهایت از طریق پراتیکِ همواره نوشونده، با گذر از میان یک‌سری شکست‌ها و مبارزات، اکثریت قریب به اتفاق‌ شما که در این مدرسۀ خشن آبدیده شده‌اید، بدان نائل می‌شوید، و به مثابه یک تودهٔ مقاوم و تقسیم‌ناپذیر قد علم خواهید کرد.

امّا این رفقا، چپ‌های ک.آ.پ.د.، اشتباه سنگینی مرتکب می‌شدند، اگر در این راستا فقط به تبلیغات زبانی اکتفا کرده بودند. اولویت در این مورد، از مسألهٔ سندیکا هم بیشتر، چون به‌طور خاص به مسألهٔ سیاسی‌ مربوط می‌شود، به مبارزه و تجربۀ عملی برمی‌گردد، به گامی که رو به پیش برمی‌داریم.

و به همین خاطر است که رفقای ک.آ.پ.د. در انشعاب‌شان از لیگ اسپارتاکوس حق دارشتند، چون‌ به ضرورتی تاریخی پاسخ دادند؛ از آنجا که لیگ اسپارتاکوس –یا بهتر است بگوییم حلقۀ رهبری آن- می‌خواست تبلیغات‌شان را ممنوع کند، آنها فوراً تصمیم گرفتند از آن گسست کنند. چراکه برای مردم بردهٔ آلمانی، برای هر کارگر اروپای غربی، پیش از هر چیز یک نمونه ضرورتی تام داشت. می‌بایست که در بطن این مردم، این بردگان‌ سیاسی و در دل جهان مطیع و فرمانبردار اروپای غربی، یک گروه برخیزد و همچون نمونه به کار آید؛ گروهی از مبارزین آزاد، بدون رهبر، یعنی بدون رهبر از نوع قدیمی‌شان، بدون نمایندگان پارلمانی.

و این، یکبار تکرار می‌کنم نه از این‌رو که این کار خیلی زیباست یا خیلی خوب است یا قهرمان‌گونه است یا هر چیزی دیگری، بلکه برای اینکه خلق کارگر آلمان و اروپای غربی در این مبارزه سهمناک تنهاست، آنها نمی‌توانند انتظار کمک از طبقات دیگر داشته باشند؛ برای اینکه مهارتِ هیچ رهبری کمکی به آنها نمی‌کند، بلکه  تنها چیزی که به یاری‌شان می‌آید است اراده و قاطعیت توده‌هاست، همگی بدون استثنا چه زن و چه مرد.

عکس این تاکتیک، یعنی شرکت در پارلمان، فقط می‌تواند در پیگیری و تعقیب این هدف بزرگ، خسران به بار آورد و این خسران در قبال امتیازی ناچیز است، یعنی برای تبلیغ از بالای یک تریبون پارلمانی؛ پس به‌نام هدفی والاست که چپْ پارلمانتاریسم را به دور می‌افکند.

شما می‌گویید که رفیق لیبکنشت، اگر هنوز زنده بود، می‌توانست کار تحسین‌آمیزی در رایشتاگ [Reichstag ساختمان پارلمان واقع در برلین] انجام دهد. ما منکر چنین چیزی هستیم. از آنجا که همهٔ احزاب بورژوازی بزرگ و خرده‌بورژوازی  علیه ما متحد هستند، او [اگر امروز زنده بود] خود را در پارلمان با دهانبند و از لحاظ سیاسی دست‌بسته می‌دید. او آنجا نمی‌توانست توده‌ها را، به نسبت بیرون از پارلمان، بهتر جذب کند. بر عکس، بخش بسیار بزرگی از توده‌ها با سخنرانی‌هایش راضی شده و به آن اکتفا می کردند؛ پس حضورش در پارلمان زیان‌بار می‌شد.[22]

قطعاً این کارِ «چپ‌ها» سال‌ها زمان می‌بَرد و افرادی که به هر دلیلی، می‌خواهند موفقیت‌های فوری، اعضای انبوه، آرای بی‌شمار، احزاب بزرگ و یک انترناسیونال قدرتمند (البته فقط در ظاهر قدرتمند!) ببینند، ناچارند چند صباحی صبر کنند. امّا کسانی که درمی‌یابند پیروزی انقلاب آلمان و غرب مشروط به اینست که شمار بسیار زیادی، تودهٔ کارگران، به خود اعتماد پیدا کرده و فقط روی خودشان حساب کنند، آنها این تاکتیک را خواهند پذیرفت و آن را در پیش خواهند گرفت.

این تنها راه خوب [انقلاب] در آلمان و اروپای غربی ا‌ست، خصوصاً در انگستان صحیح‌ترین راه است.

رفیق، آیا شما فردگرایی بورژوایی‌‌ انگلستان را می‌شناسید؟ آیا واقعاً هیچ شناختی از آزادی‌های بورژوایی‌‌اش و  دموکراسی پارلمانی‌اش ‌که در طی شش یا هفت قرن شکل گرفته‌اند دارید؟ می‌دانید که از آنچه نزد شماست، بینهایت متفاوت است؟ آیا می‌دانید این ایده‌ها، نزد همگان و از جمله نزد پرولترهای انگلیسی و در مناطق مستعمره  تا چه اندازه ریشه‌دار هستند؟ آیا این مجموعه ایده‌ها را که مثل ساختاری یکدست شکل گرفته می‌شناسید؟ به اعتبار عمومی آنها در زندگی اجتماعی و شخصی واقفید؟ من فکر نمی‌کنم که هیچ کسی در روسیه یا اروپای شرقی این ایده‌ها را بشناسد. اگر شما از آنها باخبر بودید، در برابر کارگران انگلیسی لبریز از شعف می‌شدید که توانسته‌اند از این بزرگ‌ترین ساختار سیاسی سرمایه‌داری که در سرتاسر جهان مطلقاً معادلی ندارد، قاطعانه گسست کنند.

اگر این امر با آگاهی کامل به انجام رسیده باشد، از روحیه‌ای برمی‌خیزد که کمتر از روحیۀ نخستین کسانی که از تزاریسم گسست کردند، انقلابی نیست. این گسست از کلیّت دموکراسی انگلیسی، از همین حالا، به معنای بسته شدن نطفهٔ انقلاب انگلستان است.

این گسست فرامی‌رسد، همانطور با قاطعیت که باید در انگلستان با تاریخ، با سنت‌ها و با قدرت شگفت‌انگیزش انجام گیرد. چراکه پرولتاریای انگلستان نیرویی حیرت‌انگیز در اختیار دارد (او بالقوه نیرومندترین نیرویی ا‌ست که در گیتی وجود دارد)؛ او به ناگهان با تمام قوایش علیه قدرقدرت‌ترین بورژوازی برمی‌خیزد، و هر چند که انقلاب هنوز در این کشور به نقطۀ انفجار نرسیده است، با تنها یک ضرب، تمام دموکراسی انگلیسی را دور می‌ریزد.

این کاری ا‌ست که پیشاهنگ آن، چپ در انگلستان، انجام داده است، درست مثل پیشاهنگ آلمان ک.آ.پ.د. برای چه این کار را کرده؟ برای اینکه می‌داند که او هم تنهاست و هیچ طبقه‌ای در کلّ انگلستان به یاری‌اش نمی‌شتابد و همچنین می‌داند که در وهلۀ اول، پیکار و پیروزی به پرولتاریا تعلق دارد، نه به رهبران.[23]

پرولتاریای انگلستان در این پیشآهنگ شیوه‌ای را نشان می‌دهد که شیوهٔ جنگیدن اوست: تنها و علیه تمام طبقات در انگلستان و در مستعمره‌هایش. و یکبار دیگر مثل آلمان، با مثال تجربی عمل می‌کند. با پایه‌ریزی یک حزب کمونیست که پارلمانتاریسم را به دور می‌افکند و خطاب به تمام طبقه در انگلستان فریاد سر می‌دهد: از پارلمان، این سمبل قدرت سرمایه‌داری گسست کنید، حزب و تشکل اقتصادی‌ خودتان را خودتان بسازید، به خودتان تکیه کنید.

این امر به ناچار فرامی‌رسید رفیق و سرانجام هم فرارسیده؛ مباهات و جسارتی که محصول بزرگترین سرمایه‌داری‌هاست، اکنون سرانجام و به تمامی فرارسیده‌‌ است.

رفیق، روزی که در ماه ژوئن [۱۹۲۰] اولین حزب کمونیست در لندن پایه‌گذاری شد، روزی که حزب، قانون اساسی و ساختار دولت هفتصد ساله! را بدور انداخت، روزی واقعاً تاریخی بود. دوست داشتم که مارکس و انگلس آنجا می‌بودند. شک ندارم، اگر آنها می‌توانستند ببنید که چطور این کارگران انگلیسی، دولت انگلیس، مثال و نمونۀ تمام دولت‌های بورژوایی دنیا را به دور می‌اندازند، دولتی که از قرن‌ها پیش توأمان نقطهٔ مرکزی و دژ سرمایه‌داری جهانی است و روی یک سوم نوع بشر حکومت می‌کند؛ اگر آنها می‌توانستند کارگران انگلیسی را ببنید که [چطور] این دولت و پارلمانش را، گیرم فقط در سطح تئوری، به دور می‌افکنند، چه شوقی، چه شوق عظیمی آنها را فرامی‌گرفت.

صحت این تاکتیک زمانی دوچندان می‌شود که بدانیم سرمایه‌داری انگلستان از سرمایه‌داری تمام کشورهای دیگر حمایت می‌کند و مطمئناً تردیدی به خرج نمی‌دهد که نیروهای کمکی سرکوب از گوشه و کنار دنیا علیه هر پرولتاریای خارجی، همانطور که علیه پرولتاریای خودش بفرستد. برای همین، مبارزۀ پرولتاری انگلستان در واقع سرمایۀ جهانی را هدف قرار می‌دهد. این خودش دلیل مضاعفی است برای آنکه کمونیسم انگلستان کامل‌ترین و واضح‌ترین مثال را ارائه بدهد، پیکاری نمونه برای پرولتاریای جهانی را به پیش ببرد و آن را در نمونه‌اش استحکام ببخشد.[24]

به این ترتیب، می‌باید همیشه و همه‌جا گروهی باشد که تا انتهای مواضعش برود و تمام نتایج آن را نشان دهد. این چنین گروه‌هایی جان جهان‌اند.[۱۴]

حال، بعد از ارائۀ دفاع نظری از ضدیت با پارلمانتاریسم به بررسی جزئیات استدلال شما در دفاع از آن می‌پردازم.

شما از پارلمانتاریسم در آلمان و در انگلستان دفاع می‌کنید (از صفحه ۳۶ تا صفحه ۶۸)[25]. امّا استدلال شما صرفاً به روسیه (و در بهترین حالت، چند کشور اروپای شرقی) مربوط می‌شود و نه به اروپای غربی؛ و اینجاست، همانطور که پیشتر گفتم، که اشتباه می‌کنید؛ و این موضوع شما را از رهبری مارکسیست به رهبری اپورتونیست تبدیل می‌کند. با این کار، شما، رهبر رادیکال مارکسیست در روسیه و احتمالاً رهبر چند کشور اروپای شرقی، در مورد اروپای غربی به اپورتونیسم درمی‌غلتید؛ و تاکتیک شما، در صورت پذیرفته شدن، غرب را به شکست منتهی می‌کند. این موضوع را با رد کردن استدلال شما در جزئیات اثبات خواهم کرد.

رفیق، زمانی‌که استدلال شما را از صفحه ۳۶ تا ۶۸ می‌خواندم، مدام خاطره‌ای در ذهنم می‌گذشت. فکر کردم که دوباره در کنگرهٔ حزب سابق سوسیال-مهین‌پرست هلند نشسته‌ام و به سخنرانی ترُلسترا [۱۵] در بارهٔ مزایای بزرگ رفرمیسم برای کارگران گوش می‌دهم. او از کارگرانی حرف می‌زد که هنوز سوسیال-دموکرات نبودند و قرار بود که ما آنها را با دست زدن به برخی سازش‌ها به حزب جذب کنیم. او از ائتلاف‌هایی می‌گفت که می‌بایست با احزاب این کارگران صورت گیرد (که البته همه موقتی بودند!)؛ از «شکاف‌هایی» Rissen که بین احزاب بورژوایی وجود دارد و اینکه ما باید از آنها سود می‌جستیم؛ و شما رفیق لنین، برای ما که در اروپای غربی‌ هستیم، تقریباً همان حرف‌ها، نه، دقیقاً همان حرف‌ها را تکرار می‌کنید!!

و به خاطر می‌آورم چطور ما چپ‌ها، رفقای مارکسیست، همه در انتهای سالن نشسته بودیم. خیلی نبودیم، چهار یا پنج فرد ثابت‌قدم: هِنریت رولاند-هولست، پانه‌کوک، به علاوه یکی دو نفر دیگر. ترُلسترا، درست مثل شما، عالی سخنرانی‌ می‌کرد، گیرا، جذاب و متقاعدکننده جلوه می‌نمود؛ و همچنین در خاطرم هست که چطور در میانهٔ هیاهوی تشویق‌ها و دست‌زدن‌ها، در میانهٔ بیانات درخشان رفرمیستی و دشنام‌هایی که نثار مارکسیست‌ها می‌شد، کارگران نشسته در سالن سرشان را برگرداندند تا این «کودن‌ها»، این «الاغ‌ها» و این «ابلهان کودک‌مانده» را برانداز کنند، همان الفاظی که ترلسترا – تقریباً عین خود شما – ما را با آنها می‌خواند. احتمالاً با همین روش بوده است که شما در کنگرۀ انترناسیونال در مسکو علیه مارکسیست‌های «چپ‌ها» سخنرانی کردید. ترلسترا، -درست شبیه شما رفیق- چنان متقاعدکننده بود، و در چارچوب روش خودش، چنان منطقی حرف می‌زد که خود من لحظاتی پیش می‌آمد که فکر می‌کردم: بله، حق با اوست!

من (در جریان سال‌های پیش از ۱۹۰۹، تاریخ اخراج‌مان [از حزب سوسیال-دموکرات هلند]) مخصوصاً باید به عنوان سخنگوی اپوزیسیون صحبت می‌کردم. اما هر بار که با شنیدن سخنان او، در مورد خودم به شک می‌افتادم، می‌دانید به چه فکر می‌کردم؟ حربه‌ای داشتم که هرگز به خطا نمی‌رفت و آن هم یک جمله از برنامه حزب بود: همواره باید، چه در سخن و چه در کنش، به گونه‌ای عمل کنی که آگاهی طبقۀ زحمتکشان بیدار و تقویت شود. و از خودم می‌پرسیدم: آیا چیزی که این آدم می‌گوید آگاهی طبقۀ کارگر را استحکام می‌بخشد؟ و بعد هر بار به سرعت، متوجه می‌شدم که نه چنین نیست، پس کسی که حق با او بود من بودم.

این دقیقاً همان چیزی است که با خواندن جزوۀ شما احساس کردم. من استدلال‌های اپورتونیستی شما را به نفع ائتلاف با احزاب غیرکمونیست، احزاب بورژوا، به نفع سازش می‌شنیدم؛ مسحور شده بودم. همه چیز بسیار درخشان، روشن، زیبا به نظر می‌رسید و از زاویۀ روش‌‌ هم بسیار منطقی می‌نمود؛ امّا سپس، مثل کاری که در گذشته می‌کردم، به جمله‌ای اندیشیدم که از چند وقت پیش در مورد مبارزه علیه اپورتونیست‌های کمونیست در ذهن دارم. و آن جمله این است: چیزی که رفیق اینجا می‌گوید، آیا در جهت تحریک کردن و برانگیزاندن ارادۀ توده‌ها به کنش، به انقلاب، به انقلاب واقعی در اروپای غربی است؟ آری یا خیر؟ و در مورد جزوهٔ شما، ذهن و قلبم همزمان پاسخ دادند: خیر! از همین رو، رفیق لنین، فوراً، تا جایی که می‌شود به چیزی یقین داشت، دریافتم که شما اشتباه می‌کنید.

می‌توانم این روش را به رفقای چپ توصیه کنم. رفقا، اگر می‌خواهید بدانید آیا در مبارزات سختی که علیه کمونیست‌های اپورتونیست در تمام کشور‌ها در پیش دارید (اینجا در هلند، نبرد از سه سال پیش تا الآن غوغا می‌کند)، حق با شماست و چرا؟ این سؤال را از خود بپرسید.

رفیق لنین، شما در مبارزه‌تان علیه ما،  فقط از سه استدلال استفاده می‌کنید که مدام در طول جزوه‌تان خواه جداگانه، خواه همزمان تکرار می‌شوند. این استدلال‌ها عبارتند از:

۱. مزیت تبلیغات در پارلمان در جذب کارگران و عناصر خرده‌بورژوا.

۲. مزیت کنش پارلمانی در بهره بردن از «شکاف‌ها» بین احزاب و به سازش رسیدن با برخی از آنها.

۳. نمونۀ روسیه که درآنجا این تبلیغات و این سازش‌ها به نتایج بسیار خوبی رسیده‌اند.

شما هیچ استدلال دیگری ندارید. اکنون به نوبت به این سه مورد پاسخ می‌دهم.

ابتدا اولین استدلال: تبلیغات در پارلمان. این استدلال ارزش درخوری ندارد؛ چراکه کارگران غیرکمونیست، یعنی کسانی که تحت تأثیر سوسیال-دموکرات‌ها، مسیحی‌ها و دیگرجریانات فکری بورژایی هستند، عموماً چیزی از مباحثات  و مداخلات پارلمانی ما در جرایدشان نمی‌بینند؛ و اگر هم گاهی آنها را ببینند، این مباحث به صورتی کاملاً دست و پا شکسته منعکس شده است. [پس] ما از طریق این مداخلات به آنها دست نخواهیم یافت. این کار صرفاً با جلسات عمومی‌مان، جزوات‌مان و روزنامه‌های‌مان میسر است.

برعکس، ما چپ‌ها – اینجا اغلب به نام ک.آ.پ.د. حرف می‌زنم– در پی‌آنیم که کارگران را از راه کنش (صحبت ما در مورد دورۀ انقلاب، یعنی شرایط فعلی است) جذب کنیم. در تمام شهرهای بزرگ و روستاها، آنها ما را در حال فعالیت می‌بینند؛ اعتصابات ما، نبردهای خیابانی ما، شوراهای [کارگری] ما را می‌بینند؛ شعارهای ما را می‌شنوند. ما را می‌بینند که پیشاپیش به جلو می‌رویم. این است بهترین تبلیغات، قانع‌کننده‌ترین تبلیغات. اما این کنش در پارلمان صورت نمی‌گیرد!

بنابراین از این راه، بدون هیچگونه کنش پارلمانی، کارگران غیرکمونیست، عناصر خرده‌بورژوا و خرده‌دهقانان به خوبی جذب می‌شوند.

 در اینجا  لازم است که به رد یک بخش از جزوه «بیماری کودکی» بپردازم که با وضوح تمام نشان می‌دهد که فرصت‌طلبی می‌تواند شما را تا کجا بکشاند، رفیق.

شما در صفحهٔ ۵۲ می‌گویید که اگر کارگران آلمان به صورتی انبوه به سمت مستقل‌ها [حزب سوسیالیست‌های مستقلUSPD ] می‌روند و نه به سمت کمونیست‌ها، به دلیل خصومتی است که کمونیست‌ها نسبت به پارلمان از خود نشان می‌دهند. پس با این اوصاف، [شما فکر می‌کنید که] مرگ رفقای‌مان لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ، اعتصابات هدفمند و نبردهای خیابانیِ کمونیست‌ها توده‌های کارگریِ برلین را تقریباً متقاعد و جذب انقلاب کرده بود و فقط این وسط سخنرانی رفیق لوی [۱۶] در پارلمان کم بود! اگر و تنها اگر لوی این سخنرانی [در پارلمان] ایراد کرده بود کارگران به سمت ما می‌آمدند و به سمت مستقل‌های متزلزل نمی‌رفتند!! نه رفیق، این حقیقت ندارد. کارگران از همان ابتدا به سمت ابهام و تزلزل رفتند، برای اینکه هنوز از انقلاب، از انقلاب صریح و قاطع هراس داشتند؛ زیرا مسیری که از برده‌داری به آزادی می‌رود از روی تردید می‌گذرد.

مراقب باشید رفیق! ببیند اپورتونیسم از همین حالا شما را به کجا می‌برد.

[پس] اولین استدلال شما هیچ ارزشی ندارد.

مضافاً اینکه شرکت در پارلمان (در جریان انقلابِ در آلمان، انگلستان و در تمام اروپای غربی) این نظر را در بین کارگران تقویت می‌کند که رهبرانْ خودشان از عهدۀ کار برمی‌آیند، و در نتیجه نظر دیگری‌ را که می‌گوید کارگران خود باید همه چیز را برعهده بگیرند، تضعیف می‌کند. می‌بینیم که این استدلال نه تنها فاقد ارزش است، بلکه بسیار بسیار زیان‌بار هم هست.

استدلال شمارۀ دو: مزیت فعالیت پارلمانی (در برهۀ انقلاب) برای  سود بردن از شکاف‌های بین احزاب سیاسی [بورژوایی] و به سازش رسیدن با فلان یا بهمان حزب از بین آنها.

برای رد این استدلال (به‌طور ویژه درمورد انگلستان و در آلمان، امّا همچنین به‌طور عام درمورد اروپای غربی)، مجبور خواهم بود بیش از استدلال اول وارد جزئیات شوم؛ انجام این کارعلیه شما برایم سخت و ناخوشایند است، رفیق لنین. کلّ این مسألۀ اپورتونیسم انقلابی (چراکه دیگر مسأله اپورتنیسم رفرمیستی نیست، بلکه اپورتونیسم انقلابی است) در کمونیسم، برای ما در اروپای غربی، مسأله‌ای حیاتی است. مسألۀ مرگ و زندگی به معنی واقعی کلمه است. قطعاً رد کردن این استدلال به خودی خود هیچ کار دشواری نیست. ما این کار را صدها بار علیه ترلسترا، هنرسون، برنشتین، لگین، رِنُودل، وان‌درولد، و سایرین، خلاصه علیه تمام سوسیال-میهن‌پرست‌ها انجام داده‌ایم. حتی خود کائوتسکی، زمانی‌که هنوز کائوتسکی بود [و نه کائوتسکی مرتد!]، آن را رد کرده بود. این مهمترین استدلال رفرمیست‌ها بود و ما هرگز انتظار نداشتیم که [روزی] مجبور باشیم با این موضع نزد شما هم مبارزه کنیم. اکنون باید این کار را بکنیم. بسیار خوب!

این تصور که می‌توان از «شکاف‌های» پارلمانی سود برد همان‌قدر بی‌معناست که خود این «شکاف‌ها»؛ چراکه از چند سال پیش، حتی ده-دوازده سال پیش، در اروپای غربی، در آلمان، در انگلستان، این «شکاف‌های» بین احزاب بورژوازی بزرگ، و بین این حزاب و احزاب خرده‌بورژوازی، دیگر چندان معنایی ندارد. تاریخ این مسأله به انقلاب [آلمان] برنمی‌گردد. بلکه به خیلی قبل‌تر، به دوران رشد آرام و بطیء [سرمایه] مربوط است، اکنون خیلی وقت است که تمام احزاب، از جمله احزاب خرده‌بورژایی و خرده‌دهقانی‌، علیه کارگران متحد شده‌اند و اختلافات‌شان روی مسائل مربوط به کارگران (و از این طریق تقریباً روی همۀ مسائل دیگر) خیلی کمرنگ شده و اغلب کاملاً از بین رفته است.

این امر از لحاظ نظری و عملی، در اروپای غربی، در آلمان و در انگلستان قطعی است. از لحاظ نظری روشن است برای اینکه سرمایه به نحوی گسترده، در بانک‌ها، تراست‌ها و انحصارات تمرکز یافته است. چراکه در اروپای غربی، به صورت ویژه‌تری در انگلستان و در آلمان، این بانک‌ها، تراست‌ها و کارتل‌ها تقریباً تمام سرمایه‌ها را در صنعت، تجارت، حمل و نقل، و همینطور به طور گسترده در کشاورزی جذب کرد‌‌ه‌اند. از این رو، کل صنایع، و از جمله صنایع کوچک، کل تجارت، بزرگ و کوچک، تمام بنگاه‌های حمل و نقل و از جمله بنگاه‌های کوچک، بخش بزرگی از کشاورزی، چه مزارع بزرگ و چه کوچک، تماماً در چنگ سرمایۀ بزرگ‌اند. آنها دیگر در سرمایۀ بزرگ ادغام شده و یک کلّ واحد را شکل می‌دهند.

رفیق لنین می‌گوید که تجارت‌های کوچک، حمل و نقل، صنایع و کشاورزی بین سرمایه و کارگران در نوسان‌اند. این اشتباه است. چنین چیزی در روسیه و همین‌طور سابقاً نزد ما صادق بود. امّا در اروپای غربی، در آلمان، در انگلستان، اکنون چنان تنگاتنگ به سرمایۀ بزرگ وابسته شده‌اند که نوسان‌شان تمام شده است. تاجران و مغازه‌داران کوچک، صنایع کوچک، و کاسبان کوچک، همگی تماماً زیر قدرت تراست‌ها، انحصارات و بانک‌ها هستند، که برای‌شان کالا و اعتبارات فراهم می‌کنند. حتی یک خرده‌دهقان از طریق تعاونی و اعتبار رهنی‌اش به تراست‌ها، انحصارات و به بانک‌ها وابسته شده است. 

رفیق، این بخش از استدلال من، استدلال «چپ‌ها»، مهمترین بخش است. هر تاکتیکی در اروپا و آمریکا به آن بستگی دارد.

رفیق، این اقشار تحتانی که بیشترین نزدیکی را به پرولتاریا دارند مرکب از چه بخش‌هایی هستند؟ این قشرها شامل مغازه‌داران، پیشه‌وران، کارمندان جزء و حقوق‌بگیران و دهقانان فقیر می‌باشند. پس [وضعیت] آن‌ها را در اروپای غربی بررسی کنیم!

رفیق با من نه به یک مغازۀ بزرگ –که آشکارا تحت تسلط سرمایۀ بزرگ است- بلکه به یک مغازۀ کوچک در یک محلهٔ فقیر کارگری در اروپای غربی بیایید. به اطرافتان بنگرید! چه می‌بینید؟ تقریباً تمام کالاها - پوشاک، محصولات غذایی، وسایل منزل، سوخت و غیره- نه تنها محصولات صنایع بزرگ هستند، بلکه اکثراً تراست‌ها [آنها را توزیع می‌کنند]. این وضعیت صرفاً مخصوص شهرها هم نیست، بلکه وضع روستاها نیز به همین منوال است. غالب مغازه‌داران کوچک الآن مدتی‌ست که  به عرضه‌کنندگان کالاهای سرمایۀ بزرگ تبدیل شده‌اند؛ منظور به طور مشخص سرمایۀ بانکی است؛ چراکه اوست که کارخانجات بزرگ و تراست‌ها را کنترل می‌کند.

اکنون به  یک کارگاه پیشه‌وری کوچک – چه در شهر، چه در روستا اهمیتی ندارد!- نگاهی بیاندازید. مواد اولیه - فلزات، چرم‌ها، چوب و سایر چیزها- از سرمایۀ بزرگ، غالباً از انحصارات می‌آیند، به عبارت دیگر از بانک‌ها؛ و حتی هنگامی‌که تهیه‌کنندگان این کالاها، هنوز سرمایه‌دارانی کوچک هستند، باز هم به سرمایۀ بانکی وابسته‌اند.

وضع کارکنان و کارمندان جزء در این ارتباط چگونه است؟ در اروپای غربی، اکثر آنها در خدمت سرمایۀ بزرگ یا دولت و شهرداری‌هایی هستند که خود تماماً به سرمایه‌های بزرگ و بنابراین در تحلیل نهایی به بانک‌ها وابسته‌اند. درصدِ کارکنان و کارمندان که در نزدیکترین وضعیت به شرایط پرولتری قرار دارند و به طور مستقیم یا غیرمستقیم تحت سیطرهٔ سرمایۀ بزرگ هستند، در اروپای غربی خیلی بالاست، در انگلستان و در آلمان، و همینطور هم در ایالات متحده و در مستعمره‌های انگلیس هم بسیار چشمگیر است.

بنابراین منافع این اقشار اجتماعی به منافع سرمایۀ بزرگ گره خورده است یعنی به بانک‌ها.

من پیشتر از دهقانان فقیر صحبت کرده‌ام و دیدیم که در حال حاضر آنها به کمونیسم جذب نمی‌شوند؛ به دلایلی که بر شمردم، این امر را هم باید افزود که آنها برای ابزارآلات،‌ کالاها و رهن‌های‌شان به سرمایۀ بزرگ وابسته‌اند.

از این‌ها چه نتیجه‌ای حاصل می‌شود رفیق؟

نتیجه این است که جامعه و دولت‌های مدرن اروپای غربی (و امریکا) به یک کلّ ساختارمند بزرگ تبدیل شده که تا حاشیه‌ای‌ترین اعضا و دورترین شاخه‌هایش، به‌طور کامل تحت استیلای سرمایۀ بانکی سازمان‌یافته و توسط آن به حرکت درآمده و تنظیم شده است. نتیجه این است که این جامعه اینجا پیکری ساختاریافته است، گرچه سرمایه‌دارانه اما به هر حال ساختاریافته است. نتیجه‌ این است که سرمایۀ بانکی که خون این پیکر جتماعی است، در سرتاسر آن جاری است و تمام اعضاء و ارگان‌هایش را تغذیه می‌کند؛ که این پیکر یک کل را شکل می‌دهد و این کل، قدرت عظیمش را از سرمایه می‌گیرد و در نتیجه تمام اعضا و جوارح این پیکر تا پایان واقعی و عملی‌‌اش به آن وابسته‌اند و از آن حفاظت می‌کنند؛ همگی به جز یکی: پرولتاریا که این خون، ارزش اضافه را می‌آفریند.

به خاطر این وابستگیِ تمام دیگر طبقات اجتماعی به سرمایۀ  بانکی و به خاطر قدرت عظیمی که این سرمایه در اختیار دارد، تمامی این طبقات با انقلاب سر خصومت دارند، و به این خاطر هم هست که پرولتاریا خود را تنها می‌یابد.

و چون سرمایه بانکی منعطف‌ترین قدرت جهان است، [چون می‌تواند خود را با شرایط وفق دهد] و به مدد اعتبارات توان و نفوذ خود را صد برابر کرده‌ است، هم اوست که باز امروز جامعه سرمایه‌دارای و دولت‌های سرمایه‌داری را منسجم ‌و ترمیم می‌کند؛ یعنی حتی در شرایط پس از این جنگ دهشتناک، پس از هزاران میلیارد خسارت و در وضعیتی که برای ما عین ورشکستگی آن به نظرمی‌رسد.

و به این شیوه، تمام طبقات، غیر از پرولتاریا را با اقتدار باز هم فزون‌تری به خود کشیده و دور خود جمع کرده و از آنان یک کلّ فشرده در برابر پرولتایا ساخته است. این نیرو، این انعطاف در انطباق یافتن با شرایط مختلف، و همچنین این منسجم کردن تمام طبقات، آنقدر عظیم‌اند که بعد از به وقوع پیوستن انقلاب، برای مدّتی طولانی باقی خواهند ماند.

قطعاً سرمایه به صورت قابل‌ملاحظه‌ای تضعیف شده است. بحران درمی‌رسد، و انقلاب همراه با آن؛ و من فکر می‌کنم که انقلاب برنده خواهد بود؛ اما به دو دلیل سرمایه‌داری باز هم استحکام خود را حفظ می‌کند: یکی [به دلیل] انقیاد معنوی توده‌ها، و دیگری سرمایۀ بانکی.

بنابراین ما باید تاکتیک‌مان را با در نظر داشتن توان این دو عامل تعیین کنیم. عامل سومی هم وجود دارد که سرمایۀ بانکی سازمان‌یافته به‌خاطر آن تمام طبقات جامعه را علیه انقلاب بسیج می‌کند و آن پر شماربودن پرولتاریاست. این طبقات حس می‌کنند که اگر می‌شد کارگران (نزدیک به بیست میلیون کارگر در آلمان) را به انجام روزانه ده، دوازده، چهارده ساعت کار واداشت، ممکن است راهی برای فرار از بحران وجود داشته باشد. این دلیل دیگری برای متحد شدن آنها است.

این وضعیت اقتصادی در اروپای غربی است.

در روسیه، سرمایۀ بانکی هنوز این قدرت را نداشت و به تبع آن طبقات بورژوا و طبقات تحتانی به چنین انسجامی نرسیده بودند، و به همین دلیل هم شکاف‌های واقعی بین آنها وجود داشت. برای همین است که آنجا پرولتاریا تنها نبود.

این دلایل اقتصادیْ سیاست را تعیین می‌کنند. بی‌علت نیست که در اروپای غربی طبقات تحتانی، در انتخابات همچون برده‌های مطیعی که هستند، به اربابان خود، به احزاب طبقۀ فوقانی رأی می‌دهند، و به عضویت این احزاب درمی‌آیند. می‌شود گفت که این مردم فرومایه، نه در آلمان، نه در انگلستان و نه عموماً در اروپای غربی، حزبی برای خودشان ندارند.

اوضاع در این جهت از قبل هم خیلی پیش رفته بود، یعنی قبل از انقلاب و قبل از جنگ. جنگ این گرایش را با فوران و اوج‌گیری ناسیونالیسم و شوینیسم در مقیاس بزرگی تشدید کرد؛ مخصوصاً در پی تمرکز عظیم و تراستی‌شدن تمام نیروهای اقتصادی. موج انقلاب هم بر چنین وضعیتی سررسید و در نتیجه به نحو محیرالعقولی موجب تقویت  گرایش احزاب بورژوایی بزرگ به امتزاج و وحدت و همینطور جذب کردن عناصر خرده‌بورژوا و خرده‌دهقانان شد.

درس‌های انقلاب روس آویزۀ گوش ماست! اکنون در همه‌جا می‌دانیم چه چیز در انتظارمان خواهد بود.

در اروپای غربی، مخصوصاً در آلمان و در انگلستان، بورژوازی بزرگ و خرده‌بورژوازی، دهقانان‌ بزرگ و دهقانان خرد علیه کارگران یک صف شدند و به واسطۀ انحصارات، بانک‌ها و تراست‌ها، و همین‌طورامپریالیسم و به‌خاطر جنگ و انقلاب، همگی در این تقابل متحد و هم‌بسته‌اند.[26] و چون مسألۀ کارگری منشاء همه چیز است ، آنها در عمل روی باقی مسائل متحد هستند.

رفیق، اینجا باید نکته‌ای را که بالاتر (در فصل اول) در مورد مسألۀ دهقانی متذکر شدم، تکرار کنم. به خوبی می‌دانم که این شما نیستید بلکه کوته‌نظران حزب ما هستند که توان نشاندن ومستقرکردن تاکتیک‌شان روی خطوط عمومی اصلی را ندارند و به همین دلیل‌ هم تاکتیک‌شان را بر خطوط جزئی فرعی بنا می‌کنند. من به خوبی می‌دانم که این کوته‌نظران حزب ما هستند که همۀ حواس‌ خود را به بخش‌هایی از این اقشار اجتماعی معطوف می‌کنند که هنوز خود را به افسون سرمایۀ بزرگ  نباخته‌اند. 

من  به‌هیچ‌وجه وجود جنین بخش‌هایی را انکار نمی‌کنم، بلکه می‌گویم که حقیقت عمومی و گرایش عمومی در اروپای غربی این است که آنها تحت افسون آنها توسط سرمایۀ قرار دارند. و بر این حقیقت عام ‌است که تاکتیک ما باید بنا نهاده شود!

من این را هم انکار نمی‌کنم که ممکن است که باز هم شکاف‌هایی به وجود آید. من فقط می‌گویم که در جریان انقلابْ گرایش عام معطوف به ائتلاف این طبقات است و تا مدت‌ها بعد هم کماکان چنین خواهد بود. اینکه برای کارگران اروپای غربی بهتر این است که حواس‌شان بیشتر به وجه ائتلاف [میان عناصر و اقشار بورژوازی] باشد تا روی جدایی و شکاف [میان آنها]. زیرا اینجا امر انقلاب در وهلۀ اول به خود کارگران برمی‌گردد، و نه به رهبران و نمایندگانشان در پارلمان.

کوته‌نظرانی پیدا خواهند شد که گفتۀ مرا تحریف خواهند کرد که گویا من می‌گویم منافع واقعی این طبقات تحتانی همان منافع سرمایهٔ بزرگ است. من به خوبی می‌دانم که این طبقات [نیز] توسط سرمایۀ بزرگ سرکوب ‌شده‌اند. چیزی که من می‌گویم این است: این طبقات بیش از هر زمان دیگری از سرمایۀ بزرگ حمایت می‌کنند، چراکه آنها نیز می‌بینند که خطر انقلاب پرولتری در کمین آنهاست.

استیلای سرمایه برای آنها در اروپای غربی تا حدی به معنی تضمین امنیت زندگی‌شان است، امکان بهبود یافتن شرایط‌شان یا حداقل اعتقاد به اینکه شرایط‌شان بهبود می‌یابد. امروز آشفتگی و انقلاب آنها را تهدید می‌کند؛ امری که در ابتدا به معنی آشفتگی به مراتب بدتری است. در نتیجه آنها در کنار سرمایه می‌ایستند و با اوهمکاری می کنند تا با هر وسیله‌ای هرج‌و مرج خاتمه یابد و تولید دوباره از سرگرفته شود، تا کارگران وادارشوند ساعات بیشتری کار کنند و یک زندگی پر از محرومیت را صبورانه بپذیرند. به چشم این طبقات، انقلاب پرولتری، پایان هر نظمی است، حتی اگر نظمی ضعیف باشد. از اینجاست که این طبقات همگی در کنار بنگاه‌های بزرگ هستند و باز هم برای طولانی مدت، حتی در طول انقلاب در کنارش خواهند ماند.

در نهایت، باز هم باید در اینجا تاکید کنم که من از تاکتیکی که باید برای آغاز و در جریان انقلاب تعقیب کرد حرف می‌زنم. می‌دانم که همه چیزحول‌و‌حوش آخر انقلاب، زمانی‌که پیروزی نزدیک و سرمایه‌داری تا پایه‌هایش متزلزل شده باشد، این طبقات به سوی ما خواهند آمد؛ اما ما باید تاکتیک خود را نه برای پایان انقلاب، بلکه برای دورۀ آغازین و در طی آن تعیین کنیم.

بنابراین، در تئوری همه چیز به گونه‌ایست که در بالا تشریح کردیم. در تئوریْ این طبقات با هم خواهند ماند. از لحاظ نظری این مسأله قطعی است. اما از لحاظ عملی هم به همان نسبت قطعی‌ست و این را اکنون می‌خواهم آن را نشان دهم.

اکنون سال‌هاست که تمام بورژوازی، م احزاب بورژوای اروپای غربی، از جمله آنهایی که اعضای‌شان را خرده‌بورژواها و خرده‌دهقانان تشکیل می‌دهند، دیگرهیچ کاری به نفع کارگران نکرده‌اند. آنها همگی در دشمنی با جنبش کارگری و حمایت از امپریالیسم و جنگ موضع گرفته‌اند.

اکنون سال‌هاست که در انگلستان، در آلمان، در اروپای غربی، حتی یک حزب هم وجود ندارد که از کارگران حمایت کند. همۀ احزاب، در همۀ زمینه‌‌ها دشمن کارگران بوده‌اند.[27].

دیگر خبری از قانون کار نبود [مگر برای هرچه محدودتر کردن حوزۀ عملکرد آن]. اوضاع آن وخیم‌تر هم شد. قوانینی علیه اعتصاب وضع شد. مالیات‌ها مدام بالا می‌رفتند. امپریالیسم، استعمارگری و نظامی‌گری با حمایت و تأیید متفق‌القول احزاب بورژایی، که احزاب خرده‌بورژایی را هم شامل می‌شود روبرو ‌شد. تفاوت‌های میان لیبرال‌ها‌، مذهبی‌ها، ترقی‌خواهان و محافظه‌کاران، بورژواهای بزرگ و خرده‌بورژواها محو شد.

[به عینه دیدیم که] آنها همگی در آن زمان متفق‌القول بودند و در عمل، در طی انقلاب هم هرچه متحدتر شدند؛ متحد علیه انقلاب، یعنی در نهایت، علیه تمام کارگران؛ چراکه این تنها انقلاب است که بهبود واقعی وضعیت را برای تمام کارگران به ارمغان می‌آوَرَد، تمام احزاب بدون هیچ «شکافی»، علیه انقلاب یک‌صف می‌شوند. و چون در طول جنگ، بحران و انقلاب، تمام مسائل اجتماعی و سیاسی به مسألۀ انقلاب ربط دارند، این طبقات حول تمام مسائل در یک جبهه قرار می‌گیرند، و در مورد تمام مسائل رو در روی پرولتاریای اروپای غربی می‌ایستند.

خلاصه، در عمل هم می‌شود دید که تراست‌ها، انحصارات، بانک‌های بزرگ، امپریالیسم، جنگ و انقلابْ تمامی ‌طبقات بوژواز و خرده‌بورژوا و تمام طبقات دهقانی اروپای غربی را به هم جوش داده و از آنها توده‌ای متراکم علیه کارگران می‌سازند.[28]

پس چه از لحاظ نظری و چه عملی این مسأله را قطعی است. در انقلاب اروپای غربی، اللخصوص در انگلستان و در آلمان، به‌ هیچ «شکاف» مهم و معنی‌داری بین این طبقات وجود ندارد.

در اینجا باز هم باید به مسأله‌ای شخصی اشاره کنم. در صفحات ۴۰ و ۴۱ [در بخش هفت: آیا باید در پارلمان‌های بورژوایی شرکت جست؟] شما دبیرخانۀ آمستردام [۱۷] را نقد و به از یکی از تزهایش اشاره می‌کنید. که هر چه شما در مورد آن گفته‌اید، خطاست. امّا [به هر رو]، شما همچنین می‌گویید که کمیسیون آمستردام پیش از محکوم کردن پارلمانتاریسم، وظیفه داشت یک تحلیل از مناسبات طبقاتی و روابط احزاب سیاسی ارائه دهد، که برمبنای آن بتواند این محکوم کردن را توجیه کند. عذر می‌خواهم رفیق! این کار در وظیفۀ کمیسیون نبود؛ چراکه آنچه مبنای تز دبیرخانۀ آمستردام بود، یعنی اینکه تمام احزاب بورژوایی در درون پارلمان و در بیرون از پارلمان از خیلی وقت پیش علیه کارگران بوده‌اند و هنوز هم هستند، و هیچ «شکافی» بین آنها پدید نیامده، چیزی است که از خیلی وقت پیش ثابت شده و عموماً مارکسیست‌ها، دست کم در اروپای غربی، آن را قبول دارند. بنابراین ما کاری به تحلیل این مسأله نداشتیم.

برعکس: این وظیفه بر عهدۀ شماست، شمایی که طرفدار سازش و ائتلاف با احزاب سیاسی در پارلمان هستید و شمایی که ما را بدین گونه به اپورتونیسم می‌کشانید. این بر عهدۀ شماست که وجود «شکاف» قابل‌ملاحظه بین احزاب بورژوایی را اثبات کنید.

شما می‌خواهید ما را به سازش در اروپای غربی سوق دهید. کاری را که ترلسترا، هندرسون، شایدمان، توراتی، و الاآخر، نتوانستند در دورۀ رشد آرام [مبارزه طبقاتی] انجام دهند، شما می‌خواهید در زمان انقلاب به انجام رسانید. شما قبل از هر چیز باید اثبات کنید که اصلاً چنین چیزی ممکن است؛ و نه با مثال آوردن از روسیه – که کاری ندارد!ـ  بلکه با مثال‌هایی از اروپای غربی. شما این وظیفه را به رقت‌انگیز شکل ممکن انجام داده‌اید. تعجبی هم ندارد، زیرا شما تقریباً فقط و فقط از تجربۀ خودتان در روسیه، تجربۀ کشوری به شدّت عقب‌مانده، نه کشوری مدرن از اروپای غربی، مثال آورده‌اید.

به استثنای مثال‌های روسیه که بعداً به آنها بازخواهم گشت، من در تمام جزوۀ شما که مشخصاً به مسألۀ تاکتیک می‌پردازد، به غیر از دو مثال از اروپای غربی، چیز دیگری نمی‌یابم: کودتای کاپ در آلمان و در انگستان،در ارتباط با  کابینۀ لیود جرج/چرچیل- زمانی‌که آسکیت در رأس اپوزیسیون بود.

در حقیقت مثال‌های شما بسیار کمتر و رقت‌انگیزتر از آنند که گواهی باشند بر اینکه بین احزاب بورژایی و در همین حال، در احزاب سوسیال-دموکرات نیز، «شکاف‌های» واقعی وجود دارد!

اگر یک زمانی لازم بود نشان دهیم که در اروپای غربی شکاف مهم و معنی‌داری بین احزاب بورژوایی (و در این صورت در سوسیال-دموکراسی نیز) در دورۀ انقلاب در مقابل کارگران وجود ندارد، کودتای نظامی کاپ بهترین اثبات آن بود. کودتاگران طرفدار کاپ، کاری به دموکرات‌ها، اعضای احزاب سانترالیست و سوسیال-دموکرات‌ها نداشتند، آنها را نه مجازات کردند، نه به زندان افکندند، نه به قتل رساندند! و آنها هم زمانی‌که دوباره قدرت را به دست گرفتند، کودتاگران را نه بازداشت و مجازات کردند، نه کشتند. امّا هر دو طرفْ در کشتار کمونیست‌ها گوی سبقت را از هم ربودند!

کمونیست‌ها آن موقع هنوز خیلی ضعیف بودند. برای همین هم پای ساختن هیچ نوع دیکتاتوری با همدیگر نرفتند. دفعۀ بعد که کمونیست‌ها قدرتمند شدند، با هم یک دیکتاتوری خواهند ساخت. 

این وظیفۀ شما بود و کماکان هست رفیق که نشان دهید چطور کمونیست‌ها می‌توانستند در آن موقع از یک شکاف(!) حزبی که در پارلمان بروز کرده سود ببرند– البته به‌نحوی که به نفع کارگران تمام بشود. این وظیفۀ شما بود و کماکان هست که نشان دهید نمایندگان کمونیست چه می‌بایست می‌گفتند تا این شکاف را به کارگران نشان دهند و از آن بهره‌برداری کنند؛ طبیعتاً به شیوه‌ای که احزاب بورژوایی از آن مستحکم نشوند. شما از این کار قاصرید، چراکه شکاف معنی‌دار و مهمی بین این احزاب در دورۀ انقلاب وجود ندارد. توجه کنید که همۀ بحث حول همین دورۀ انقلاب است. این وظیفۀ شما بوده، و و کماکان هست که نشان دهید که اگر واقعاً چنین شکاف‌هایی در مواردی خاص وجود داشته، سودمندتر آن است که توجه کارگران را به [ماهیت] این شکاف‌ها جلب کنید تا اینکه آنها را به سوی یک گرایش عمومی‌ به ائتلاف و اتحاد مقدس بکشانید.

پیش از اینکه بیایید و ما را در اروپای غربی رهبری کنید وظیفۀ شما این بود و کماکان هست رفیق که به ما نشان دهید کجا در انگلستان، در آلمان،ر اروپای غربی چنین شکاف‌هایی سراغ دارید.

شما این کار را هم نمی‌توانید انجام دهید. شما از «شکاف» بین چرچیل، لیود جرج و اسکویت حرف می‌زنید که گویا کارگران می‌بایست از آن استفاده می‌کردند؛ واقعاً ترحم‌انگیز و رقت‌آور ا‌ست: حتی نمی‌خواهم در مورد آن با شما بحث کنم، زیرا همه می‌دانند که از روزی که در انگلستان پرولتاریای صنعتی اندکی قدرت به دست آورد، این نوع «شکاف» به صورت تصنعی  و هرروزه توسط خود احزاب و رهبران بورژوا ایجاد می‌شدند؛ برای فریب کارگران، تا آنها را از این طرف به آن طرف بکشانند و به همین منوال سربدوانند و بدین ترتیب آنها را تا ابدالدهر در وضعیت ضعف و وابستگی نگه دارند. حتی اغلب پیش می‌آید که دو «رقیب سرسخت»ر درون یک حکومت باشد: لیود جرج و چرچیل. رفیق لنین در همین دام تقریباً صد ساله‌ گرفتار آمده! او درپی متقاعد کردن کارگران انگلیسی‌ است که سیاست خود را روی این دقل‌کاری بنا کنند! آنهم در دورۀ انقلاب!... ولی فردا رفیق، چرچیل‌ها، لیود جرج‌ها و اسکویت‌ها علیه انقلاب به وحدت می‌رسند، در حالی که شما پرولتاریای انگلیسی را با یک توهم فریب داده و تضعیف کرده‌اید.

رفیق، وظیفۀ شما بود که به طور روشن، انضمامی، با مثال‌هایی بسیار روشن و مشخصْ تعارضات و اختلافات واقعی و معنادار اروپای غربی را نشان دهید، نه اینکه با کلی‌گویی‌های پرطمطراق (چناچه در تمام فصل آخر به‌عنوان مثال در صفحهٔ ۷۲ این کار را کرده‌اید) به تعارضات و اختلافات در روسیه بپردازید که در اینجا  مصنوعی و بی‌معنی هستند. بله این کاری ا‌ست که شما اصلاً در جزوۀ خود از عهدۀ آن برنیامده‌اید. تا زمانی‌که شما این مثال‌ها را ارائه ندهید، ما شما را باور نخواهیم کرد. اگر روزی این کار را انجام دادید، ما هم به شما پاسخ خواهیم داد. تا آن روز حرف ما این است: اینها همه توهماتی هستند که صرفاً به درد فریب دادن کارگران می‌خورند و آنها را به یک تاکتیک خطا رهنمون می‌کنند. رفیق، حقیقت این است که شما به غلط، انقلاب در اروپای غربی را با انقلاب روسیه  یکسان تلقی می‌کنید.به غلط؟ برای اینکه شما فراموش می‌کنید که در دولت‌های مدرن، یعنی دولت‌های اروپای غربی (و آمریکای شمالی)، یک قدرت بسیار برتر بر انواع مختلف سرمایه‌داران -مالکین زمین، سرمایه‌داران صنعتی و تجاری- وجود دارد. این قدرت چیزی غیر از سرمایۀ بانکی نیست. سرمایۀ بانکی که با قدرت امپریالیسم همسان است،م سرمایه‌داران را یکپارچه کرده و خرده‌بورژوازی و دهقانان را هم با آنها متحد می‌سازد.

امّا هنوز یک  نکتۀ دیگر برایتان باقی مانده. شما می‌گویید که بین احزاب بورژوایی و احزاب کارگری شکاف‌هایی وجود دارد که ما می‌توانیم از آنها سود ببریم. این حرف درستی است؛ یقیناً!  

با این وجود باید گفت که این شکاف بین سوسیال-دموکرات‌ها و بورژواها، در طول جنگ و در طول انقلاب بسیار کمرنگ بوده و [امروز] عموماً محو شده‌اند! البته از این قبیل شکاف‌ها وجود داشته و کاملاً ممکن است که باز هم به وجود بیاید؛ پس باید از آنها صحبت کنیم؛ مخصوصاً به این دلیل که در انگلستان شما علیه سیلویا پانکهورست به حکومت «خالصاً» کارگری توماس، هندرسون، کلینِس [۱۸] و دیگران اشاره می‌کنید و [لابد] علیه ک.آ.پ.د به حکومت احتمالی «خالصاً» سوسیالیستی ابرت، شایدمان، نوسکه، هیلفردینگ، کریسپین، کوهن.[29]

شما می‌گویید که تاکتیک‌تان که توجه کارگران را به این حکومت‌های کارگری معطوف کرده و آنها را تشویق می‌کند که به تشکیل این حکومت‌ها کمک برسانند، تاکتیکی روشن و ثمربخش است و تاکتیک ما را که با شکلگیری چنین حکومت‌هایی مخالف است زیان‌بار ارزیابی می‌کنید. نه رفیق، موضع ما در رابطه با یک چنین حکومت‌های «خالصاً» کارگری هم، در جایی که تَرَکِ بین احزاب کارگری و احزاب بورژوازی گشاد شده و به گسست کامل منجر شود، خیلی روشن و برای انقلاب  ثمر‌بخش‌تر است.

اینکه بگذاریم حکومت‌هایی از این دست به حیات خود ادامه دهند، امری ناممکن نیست. این کار می‌تواند ضروری و حرکتِ رو به جلوی جنبش باشد. اگر وضعیت چنین باشد و ما هنوز نتوانیم دورتر برویم، خب در این صورت ما می‌گذاریم که حکومت به حیات خود ادامه دهد؛ آن را بدون کمترین ملاحظه‌ای نقد می‌کنیم و به محض اینکه بتوانیم، آن را سرنگون کرده و با یک حکومت کمونیستی جایگزین خواهیم کرد. امّا این کار را در انقلاب، در اروپای غربی، در پارلمان و از طریق شرکت در انتخابات نمی‌کنیم.

ما در این کار مشارکت نمی‌کنیم، برای اینکه در اروپای غربی و در انقلاب کارگران کاملاً تنها هستند؛ برای همین است که اینجا همه چیز، خوب می شنوید، همه چیز، به ارادۀ آنها به کنش و هوشیاری‌شان بستگی دارد؛ درحالی‌که تاکتیک شما، سازش با شایدمن‌ها و هندرسون‌ها، با کریسپین‌ها و فلان یا بهمان فرد از هواداران خود شماست –چه یک کمونیست مستقل‌ انگلیسی باشد چه یک اپورتونیست از لیگ اسپارتاکیست یا از بی.اس.پی.-. چون تاکتیک شما هم در درون پارلمان و هم بیرون از آن، اینجا در اروپای غربی و در انقلاب آدم‌ها را سردرگم می‌کند، چون کارگران را وادار می‌کند کسانی را انتخاب کنند که از قبل می‌دانند حقه‌باز و غیرقابل‌اعتمادند. تاکتیک ما در عوض، با دشمن خواندن دشمن، اذهان را روشن می‌کند. برای همین ما در اروپای غربی، در اوضاع و احوال فعلی، تاکتیک خود را برمی‌گزینیم و تاکتیک شما را رد می‌کنیم، حتی اگر به خاطر این در دوران فعالیت مخفی نماینده‌ای در پارلمان نداشته باشیم و حتی‌ اگر به خاطر این نتوانیم از «شکاف‌ها» (در پارلمان!!) استفاده بکنیم.

 [پس] توصیه شما اینجا نیز ابهام و گنگی به بار می‌آورد و به توهمات دامن می‌زند. امّا حال این سؤال پیش می‌آید که با مبارزین احزاب سوسیال-دموکرات چه باید کرد؟ با مبارزین حزب مستقل‌ها؟ با مبارزین حزب کارLabour Party؟ آیا نباید کاری کرد  که آنها به صف ما ملحق شوند؟

در اروپای غربی ما «چپ»ها، این نیروها یعنی کارگران و عناصر خرده‌بورژوای این احزاب را با تبلیغات‌ و جلسات، با مطبوعات‌مان به خود جلب می‌کنیم و باز هم بهتر با نمونه‌ای که از خودمان ارائه می‌کنیم، با شعارها و فعالیت‌مان در کارخانه‌ها؛ آن هم در جریان انقلاب. اگر هم  عده‌ای پیدا شدند که موفق نشدیم از این طرق جلب‌شان کنیم، به هر حال از دست‌رفته محسوب می‌شوند و می‌توانند یک راست بروند به جهنم. این احزاب سوسیال-دموکرات‌ و مستقل یا کارگری در انگلستان و دیگر احزاب مشابه در آلمان، از کارگران و خرده‌بورژواها تشکیل شده‌اند. در دراز مدت، ما می‌توانیم اولی‌ها، یعنی کارگران را متقاعد کنیم، امّا تنها تعداد کمی از دومی‌ها را جذب خواهیم کرد؛ که آنها هم برعکس ‌دهقانان، اهمیت اقتصادی ناچیزی دارند؛ چند نفری از این افراد به‌خاطر تبلیغات‌مان و غیره به ما می‌پیوندند، امّا اکثریت غالب خرده‌بورژواها – که نوسکه و هم‌قطارانش مخصوصاً بر این بخش تکیه می‌دهند- متعلق به سرمایه‌داری هستند و تا به آخر، به مرور پیشرفت انقلاب بیشتر دور سرمایه جمع می‌شوند.

اما آیا اینکه ما در انتخابات از این احزاب حمایت نمی‌کنیم به معنای آن است که از اعضا و هواداران این احزاب کارگری، از مستقل‌ها، از سوسیال‌-دموکرات‌ها از حزب کارگر و غیره جدا افتاده‌ایم و با آنها دشمن هستیم؟ برعکس، ما به دنبال این هستیم که تا جایی‌که ممکن است با آنها تماس برقرار کنیم. در هر فرصتی، ما آنها را به کنش مشترک فرامی‌خوانیم: به اعتصاب، به بایکوت، به شورش، به نبرد خیابانی، و مخصوصاً به ایجاد شوراهای کارگری و کمیته‌های کارخانه‌. ما در همه‌جا به دنبال آنها هستیم، اما نه مثل گذشته در عرصۀ پارلمانی، بلکه در کارگاه‌ها، در جلسات و در کفخیابان. آنجاست که امروز می‌توان آنها را یافت، آنجاست که ما آنها را به خود جذب می‌کنیم. این است پراتیک جدید، پراتیک کمونیستی که جای پراتیک سوسیال-دموکراسی را می‌گیرد.

شما رفیق، به دنبال این هستید که سوسیال-دموکرات‌ها، مستقل‌ها و دیگران را به پارلمان و به حکومت بفرستید تا معلوم شود چه حیله‌گرانی هستند. شما می‌خواهید به این شیوه از پارلمان استفاده کنید تا نشان دهید که پارلمان به هیچ دردی نمی‌خورد.

شما با کارگران از در فریب و نیرنگ ظاهر می‌شوید، جلوی آنها دام پهن می‌کنید و می‌گذارید حلقۀ دار را خودشان به گردن بیاندازند. شیوۀ ما، این است که به آنها کمک کنیم تا در دام نیافتند. ما این کار را می‌کنیم برای اینکه اینجا می‌توانیم این کار را بکنیم. شما تاکتیک مردمان دهقان را دنبال می‌کنید، ما تاکتیک مردمان صنعتی را. در این قضیه نه تمسخر ببینید و نه گوشه و کنایه؛ من باور دارم که در روسیه شما در مسیر درستی حرکت کرده‌اید؛ فقط باید توجه کنید که، نه در مسائل کوچک، نه در مورد مسائل بزرگ، نباید چیزی را به ما تحمیل کرد؛ در برخورد به سندیکا و پارلمانتاریسم نباید ما را وادار کنید که کاری را انجام دهیم که در روسیه خوب بوده ولی در اینجا زیان‌بار است.

من باید آخرین مسأله را متذکر شوم. شما می‌گویید، و بارها از این نظر دفاع کرده‌اید که انقلاب در اروپای غربی آغاز نخواهد شد، مگر آنکه پیش از آن طبقات فرودست، نزدیک‌ترین طبقات به پرولتاریا، به قدر کافی متزلزل یا خنثی شده و نسبت به او جلب‌ شده باشند. اگر این نظر شما صحیح می‌بود و با توجه به اینکه نشان دادم که چنین چیزی غیرممکن است، یعنی این طبقات نمی‌توانند در ابتدای انقلاب متزلزل، خنثی یا جلب شوند، می‌شود نتیجه گرفت که انقلاب غیرممکن می‌شد. من اغلب این نکته را از جانب نزدیکان شما، از جمله یک بار از رفیق زینوویف شنیده‌ام. امّا خوشبختانه این نظر شما در مورد مسأله‌ای با چنین درجه اهمیتی، مسأله‌ای که سرنوشت انقلاب را رقم می‌زند، غلط است. این صرفاً یکبار دیگر ثابت می‌کند که شما کاملاً از چشم‌انداز خاص اروپای شرقی قضاوت می‌کنید. به این موضوع در فصل آخر بازخواهم گشت.

فکر می‌کنم بدین ترتیب نشان داده‌ام که بخش اعظم دومین استدلال شما به نفع پارلمانتاریسم، حقه‌بازیرتونیستی است که حتی از این نقطه‌نظرهم، پارلمانتاریسم باید اکنون با شکل دیگری از مبارزه جایگزین شود که این معایب را نداشته ولی محاسنش به مراتب بیشتر باشد.

من اعتراف می‌کنم که تاکتیک شما در این موضوع می‌تواند امتیازاتی داشته باشد. یک حکومت کارگری می‌تواند چیزهای خوب و نیز شفافیت به همراه بیاورد. در دورۀ مخفی‌کاری هم تاکتیک شما می‌تواند امتیازاتی داشته باشد. ما این را قبول داریم؛ امّا همان‌طوری که قبلاً به رویزیونیست‌ها و به رفرمیست‌ها می‌گفتیم: ما رشد آگاهی خود کارگران را بالاتر از هر چیزی قرار می‌دهیم، بالاتر از هر امتیازی، امروز هم به شما، به لنین و به رفقای «دست راستی‌تان» می‌گوییم: ما بالندگی ارادۀ معطوف به عمل توده‌ها را بالاتر از از هر چیز قرارمی‌دهیم. درست مثل گذشته، امروز در اروپای غربی همه چیز باید در خدمت این هدف باشد. خواهیم دید که حق با چه کسی است، با «چپ‌ها» یا با لنین. من لحظه‌ای روی نتیجه تردید ندارم. ما بر شما پیروز خواهیم شد، همانطور که ترلسترا، هندرسون، رِنودِل و لِگین را شکست دادیم.

اکنون به سومین استدالال شما می‌پردازم: مثال‌های روسیه. جزوۀ شما سرتاسر پر است از این مثال‌ها (که دائماً از ابتدا تا انتهای کتاب ظاهر می‌شوند). من هر چیزی را که در مورد آنهاست با دقت فراوانی خوانده‌ام؛ درست مثل گذشته هنوز هم این مثال‌ها را تحسین می‌کنم. از ۱۹۰۳ به بعد، من همیشه با شما بوده‌ام. حتی زمانی‌که انگیزه‌های شما را -به‌خاطر اینکه تماس‌ها قطع شده بود- نمی‌دانستم، مثل مقطع صلح برست-لیتوفسک [۱۹]، از شما با استدلال‌های خودتان دفاع می‌کردم. تاکتیک شما به‌طور قطع برای روسیه بسیار عالی بود و روس‌ها به لطف این تاکتیک بود که به پیروزی رسیدند؛ امّا این در اروپای غربی چه معنایی دارد؟ به نظر من هیچ معنایی ندارد یا معنای زیادی ندارد. ما برسر سوویت‌ها و دیکتاتوری پرولتاریا که ابزارهای انقلاب و ساختمان [سوسیالیسم] هستندافق داریم. تاکتیک‌های خارجی شما نیز به چشم ما، دست کم تا حالا نمونه بوده است؛ امّا وقتی صحبت از تاکتیک شما برای کشورهای اروپای غربی است، وضع کاملاً به گونه‌ای دیگر است، و این هم کاملاً طبیعی‌ است.

بر چه اساسی تاکتیک در اروپای غربی می‌تواند همان تاکتیک در اروپای شرقی باشد؟ در روسیه کشاورزی وسیعاً مسلط بود و سرمایه‌داری صنعتی که صرفاً بخش کوچکی از آن واقعاً رشدیافته و در رابطه با کلّ کشور بسیار کوچک بود و این صنایع تا حد زیادی توسط سرمایه‌های خارجی تغذیه می‌شد! این قضیه در اروپای غربی مخصوصاً در آلمان و در انگلستان، دقیقاً برعکس است. در کشور شما، همۀ اشکال قدیمی و عقب‌افتادۀ سرمایه با اتکا به سرمایۀ ربایی و تنزیلی بوده، در اینجا، مبنا بر سرمایۀ بانکی است که به درجۀ اعلایی از توسعه رسیده و تقریباً بلامنازع غالب است. آنجا هنوز بقایای عظیم دوران فئودالیسم و ماقبل فئودالیسم، حتی قبیله‌ای و بربریت وجود دارد. اینجا، به‌ویژه در انگلستان و در آلمان، پیشرفته‌ترین سرمایه‌داری بر کشاورزی، تجارت، حمل و نقل، صنعت تسلط کامل دارد. آنجا، بقایای قابل ملاحظۀ سرواژ، دهقانان‌ فقیر، طبقات متوسط روستایی در حال اضمحلال‌اند؛ اینجا، حتی دهقانان‌ فقیربا تولید مدرن، با وسایل حمل و نقل، تکنولوژی و مبادلات پیشرفته در ارتباط‌اند؛ چه در شهر و چه در روستا، طبقات متوسط، حتی فرودست‌ترین‌شان به صورت تنگاتنگی با سرمایه‌دارهای بزرگ رابطه دارند. هنوز در آنجا طبقاتی وجود دارند که پرولتاریای بالنده بتواند با آنها متحد شود. وجود این طبقات، خودش به تنهایی، عاملی مساعد می‌سازد و طبعاً در برخورد به احزاب سیاسی هم وضع به همین شکل است. اینجا هیچ خبری از این عوامل نیست.

دنبالۀ طبیعی این تمایزات [میان روسیه و اروپای غربی] این است که در روسیه سازش کردن، پیمان بستن با این و آن، آنطور که شما با شور و هیجان تشریحش می‌کنید، خوب است. استفاده کردن از جدایی‌ها و اختلافاتی بین لیبرال‌ها و زمینداران بزرگ وجود داشته امرمناسب و خوبی بوده است؛ در اینجا، چنین چیزی امکان ندارد. تفاوت تاکتیک در شرق و در غرب [و ضرورت تاکتیکی ویژۀ شرق] از همین امر ناشی می‌شود. تاکتیک ما منطبق است بر شرایط و اوضاع و احوال ما. تاکتیک ما در اینجا به همان اندازه خوب است که تاکتیک شما در آنجا.

در جزوۀ شما، به‌طور ویژه در صفحات ۱۲، ۱۳، ۲۶، ۲۷، ۴۰ ،۵۱ و ۵۲  مثال‌هایتان از روسیه را می‌یابم؛ امّا وقتی بحث بر سر سندیکاها در روسیه است (صفحهٔ ۲۷) [در فصل ۶: آیا انقلابیون باید در اتحادیه‌های ارتجاعی فعالیت کنند؟]، هر چقدر هم که در آن چارچوب ارزشمند باشند، برای اروپای غربی بی‌معنی هستند؛ چراکه در اینجا پرولتاریا به سلاح‌هایی برنده‌تر، بسیار برنده‌تر نیاز دارد. زمانی‌که بحث بر سر پارلمانتاریسم است، مثال‌های شما یا به دوره‌ای غیرانقلابی بازمی‌گردد (صفحات ۱۶، ۲۶، ۴۱، ۵۱) و به کار وضعیتی که اینجا بدان پرداختیم نمی‌آید، یا به وضعیتی چنان متفاوت از وضعیت ما برمی‌گردد که اصلاً برای ما بی‌معنی هستند (صفحات ۱۲، ۳۷، ۴۰، ۴۱، ۵۱)؛ چون شما توانستید روی احزاب دهقانان فقیر و خرده‌بورژوا حساب کنید [و ما خیر]. [30]

رفیق به نظرم می‌رسد که قضاوت تماماً خطای شما، غلط بودن کتاب شما ـ همینطور غلط بودن تاکتیک کمیتۀ اجرایی مسکو هم که به مذاق شما خوش می‌آید-  صرفاً از آنجا ناشی می‌شود که شما به حد کافی شرایط ما شرایط اروپای غربی را نمی‌شناسید، یا بهتر بگویم، برای اینکه شما پیامدهای درست چیزی را که در این باره می‌دانید استخراج نکرده و زیاده از حد همه چیز را از زاویۀ دید روسی قضاوت می‌کنید.

امّا این بدان معنی است - و باید آن را اینجا با نهایت وضوح تکرار کرد، زیرا سعادت و مصیبت پرولتاریای اروپای غربی، پرولتاریای سرتاسر جهان و انقلاب جهانی، به آن بستگی دارد- که اگر شما بر این تاکتیک اصرار بورزید، نه شما و نه کمیتۀ اجرایی مسکو، نخواهید توانست انقلاب اروپای غربی و در نتیجه انقلاب جهانی را رهبری کنید.

 شما می‌پرسید: شُمایی که می‌خواهید جهان را تغییر بدهید، آیا فقط عُرضۀ تشکیل دادن یک فراکسیون در پارلمان را دارید؟

ما پاسخ می‌دهیم: هدایت جنبش کارگری به بن‌بست و مختوم کردن آن با شکست، نتیجۀ فوری تلاش برای بکاربستن این کتاب، کتاب شماست و کتاب شما به نحو احسن گویای این است. کتاب شما کارگران اروپای غربی را به یک توهم می‌کشاند: سازش با بورژوازی به وقت انقلاب؛ کارگران را به چیزی وعده می‌دهد که وجود ندارد: اینکه بورژوازی اروپای غربی در جریان انقلاب در اختلافات و تضادهایش دست و پا زده و پراکنده شده است. ادعا می‌کند که اینجا یک سازش با سوسیال-میهن‌پرست‌ها و عناصر مردد(!) پارلمان می‌تواند مفید باشد، در حالی‌که از این سازش چیزی جز فاجعه و خرابی به بار نمی‌نشیند.

کتاب شما، پرولتاریای اروپای غربی را در باتلاقی فرومی‌برد که او با وجود تلاش‌های فراوان از آن بیرون نیامده و تازه دارد خود را از آن بیرون می‌کشد. کتاب شما ما را به باتلاقی برمی‌گرداند که شایدمن، کلینس، رنودل، کائوتسکی، مک‌دونالد، لنگه، وان‌درولد، برانتینگ، ترلسترا ما را به آنجا هدایت کرده بودند. (این کتاب فقط می‌تواند دل آنها را و همچنین دل بورژواها را شاد کند، البته اگر چیزی از آن بفهمند). این کتاب برای پرولتاریای انقلابی کمونیست، همان چیزی است که کتاب برنشتاین برای پرولتاریای ماقبلِ ‌انقلابی بود. این اولین کتاب بد شماست. برای اروپای غربی، بدترین چیز ممکن است.

بر ما، رفقای «چپ»، است که یک بلوک فشرده ایجاد کنیم، همه چیز را از پایه از سربگیریم و همۀ کسانی را که در بطن انترناسیونال سوم در جهت درستی گام برنمی‌دارند، به شدیدترین شکلی نقد کنیم.[31]

پس اگر بخواهم از این گفته‌ها نتیجه‌ای بگیرم، خواهم گفت: سه استدلال شما به نفع پارلمانتاریسم یا معنای خاصی ندارند یا غلط هستند. در مورد این موضوع هم، مثل مسألۀ سندیکایی، تاکتیک شما برای پرولتاریا فاجعه‌بار است.

 

چهار) اپورتونیسم در بطن انترناسیونال سوم

مسألۀ اپورتونیسمی که در خود صفوف ما وجود دارد آنچنان با اهمیت است که باید با جزئیات از آن حرف بزنم.

رفیق! با ایجاد انترناسیونال سوم به هیچ وجه اپورتونیسم در بین ما از میان نرفته نمرده است. ما حیّ و حاضر آن را در تمام احزاب کمونیستی، در تمام کشورها، مشاهده می‌کنیم؛ وانگهی، این معجزه‌آسا و خلاف همۀ قوانین تکامل می‌بود اگر آنچه سر منشاء مرگ انترناسیونال دوم بود، در انترناسیونال سوم به بقای خود ادامه نمی‌داد!

درست برعکس، همان‌گونه که در انترناسیونال دوم[32] نبرد بین سوسیال-دموکراسی و آنارشیسم جریان داشت، در انترناسیونال سوم هم نبرد بین اپورتونیسم و مارکسیسم جریان خواهد داشت.

اکنون [دوباره شاهد خواهیم بود که] کمونیست‌ها به  پارلمان برخواهند گشت تا در جایگاه رهبری قرار گیرند، و از سندیکاها و احزاب کارگری به هدف کسب آرای‌شان در انتخابات حمایت خواهد شد. به جای ایجاد احزاب در خدمت کمونیسم، کمونیسم در خدمت ایجاد احزاب قرار خواهد گرفت. از آنجا که انقلاب اروپای غربی انقلابی بطیء و آرام خواهد بود، دوباره به سازش پارلمانیِ فاسد با سوسیال-میهن‌پرست‌ها و بورژواها تن داده می‌شود؛ آزادی بیان سرکوب شده و کمونیست‌های صادق را اخراج خواهند کرد. خلاصه، شاهد بازگشت پراتیک‌های انترناسیونال دوم خواهیم بود.

چپ باید در مقابل این‌ها، برای مبارزه با این‌ها قد علم کند، باید در صحنه حاضر باشد، همانطور که در انترناسیونال دوم بود. او می‌باید در انجام این وظیفه از جانب تمام مارکسیست‌ها و انقلابیون حمایت شود، حتی از جانب کسانی که گمان می‌کنند که چپ اینجا و آنجا در مواردی دچار اشتباه است؛ چراکه اپورتونیسم خطرناکترین دشمن ماست، نه صرفاً در بیرون، چنان که شما می‌گویید (صفحهٔ ۱۳)، بلکه همچنین در درون صفوف‌مان.

رخنهٔ اپورتونیسم با پیامدهای ویرانگرش بر روحیه و نیروی پرولتاریا، هزار بار بدتر از این است که چپ زیادی رادیکال ظاهر شود. چپ حتی اگر گاهی زیادی دور برود، باز هم انقلابی می‌ماند و به محض اینکه دریافت که تاکتیکش مناسب نیست، آن را عوض می‌کند. امّا راست فرصت‌طلب همواره فرصت‌طلب‌تر می‌شود، بیش از پیش در باتلاق فرومی‌رود و بیش از پیش کارگران را فاسد می‌کند. این [تجربه] مجانی به دست نیامده و حاصل بیست و پنج سال مبارزه ماست.

فرصت‌طلبی طاعون جنبش کارگری، مرگ انقلاب است. اپورتونیسم سرچشمۀ تمام شرهاست: رفرمیسم، جنگ، خرابی، مرگ انقلاب در مجارستان و در آلمان. اپورتونیسم باعث شکست ما شده است؛ و اینک اینجاست در دل انترناسیونال سوم.

چه نیازی به توضیح بیشتر است؟ به اطرافتان نگاه کنید رفیق! افسوس ابتدا به خودتان ، به کمیتۀ اجرایی بنگیرد! به تمام کشورهای اروپایی نگاه کنید.

روزنامه حزب سوسیالیست بریتانیا British Socialist Party را که امروز ارگان حزب کمونیست انگلستان شده است، بخوانید. ده، بیست شماره از آن را بخوانید؛ این نقدهای بی‌رمق سندیکاها، حزب کار، نمایندگان این حزب، را با نقدهای نشریات «چپ» مقایسه کنید. نشریۀ سازمانی حزب کارگری را مقایسه کنید با نشریه‌ای که با همین حزب کارگری مبارزه می‌کند؛ ملاحظه خواهید کرد که اپورتونیسم در چه مقیاس وسیعی به سمت انترناسیونال سوم نزدیک می‌شود. همۀ اینها با هدف قدرت گرفتن دوباره در پارلمان (به لطف تکیه بر کارگرهای ضدانقلابی). قدرت گرفتن به همان روال انترناسیونال دوم! به این هم فکر کنید که به‌زودی حزب سوسیالیست مستقل آلمان درِ انترناسیونال سوم را خواهد کوبید، و به زودی تعداد بسیاری از دیگر احزاب سانتریست پشت این در صف می‌کشند! آیا شما می‌پندارید که اگر این احزاب را مجبور کردید که کائوتسکی، توماس و دیگران را اخراج کنند، یک خروار، هزاران و هزاران اپورتونیست دیگر پیدا نخواهند شد که جای آنها را بگیرند؟ تمام این اقدامات تصفیه‌ای این اخراج‌ها بچگانه است. انبوه بی‌شمار اپورتونیست‌ها نزدیک می‌شوند.[33] مخصوصاً پس از انتشار جزوۀ شما.

نگاهی حزب کمونیست هلند بیاندازید؛ سابق بر این، بنابر اوضاع و احوال و به حق، این حزب را حزب بولشویک‌های اروپای غربی می‌نامیدند. جزوه‌ای را که در مورد حزب هلند است بخوانید که نشان می‌دهد تا چه اندازه این حزب توسط اپورتونیسمِ انترناسیونال دوم فاسد شده است.[34] این حزب در طول جنگ و بعد از آن به نفع متفقین Entente موضع گرفت و حتی‌ امروز به این کار ادامه می‌دهد. این حزب که سابقاً درخشان‌ترین سیاست‌ها را داشت، اکنون استاد دودوزه‌بازی و حیله‌گری شده است.

حال به آلمان بنگرید رفیق، به کشوری که انقلاب در آنجا فوران کرد. در اینجاست که اپورتونیسم زندگی و رشد می‌کند. ما دچار چه بهت و حیرتی شدیم، وقتی فهمیدیم که شما با موضع ک.پ.د. در طول روزهای مارس[۲۰] موافق بوده‌اید؛ امّا خوشبختانه با خواندن جزو‌ه‌تان متوجه شدیم که شما در جریان وقایع نبوده‌اید. درست است که شما وقتی کمیتۀ مرکزی ک.پ.د.، به ابرت، شایدمن، هیلفردینگ و کریسپین پیشنهاد کرد که نقش اپوزیسیون قانونی [۲۱] loyale Opposition آن را ایفا کنند، این برخورد را تصدیق کرده‌اید؛ امّا مسلم است که در آن لحظه‌ای که شما جزوه‌تان [بیماری کودکی کمونیسم] را می‌نوشتید، هنوز نمی‌دانستید که این اتفاق زمانی رخ داد که ابرت در حال جمع کردن سپاه علیه پرولتاریای آلمان بود و اعتصاب عمومی در بخش‌های بزرگی از آلمان برگزار می‌شد و اکثریت توده‌های کمونیست قصد داشتند انقلاب را اگر نه تا پیروزی (که شاید هنوز ناممکن بود)، دست کم به یک سطح بالاتر ببرند. امّا در همان زمانی که توده‌ها انقلاب را از راه اعتصابات و از راه قیام مسلحانه تعقیب می‌کردند (هیچ چیز هرگز باشکوه‌تر و امیدبخش‌تر از خیزش رور [۲۲] Ruhr و اعتصاب عمومی نبوده است)، رهبران سازش‌های پارلمانی را پیش می‌کشیدند. با این کار آنها از ابرت علیه انقلاب در منطقۀ رور حمایت کردند.[35] و اگر قرار است مثالی وجود داشته باشد که نشان دهد در زمان انقلاب، در اروپای غربی تا چه اندازه استفاده از پارلمانتاریسم می‌تواند نفرت‌انگیز باشد، به حق همین مثال از همه گویاتر است. رفیق خودتان ببینید: این است اپورتونیسم پارلمانی، این است سازش با سوسیال-میهن‌پرست‌ها و مستقل‌ها. بله اینهاست چیزهایی که ما نمی‌خواهیم‌، اما شما راه را برایشان باز می‌کنید!

رفیق، از همین الآن کمیته‌های کارخانه‌ در آلمان چه شدند؟ شما -خود شما، کمیتۀ اجرایی و انترناسیونال سوم- به کمونیست‌ها توصیه کردید که در کنار تمام گرایشات دیگر، در آن شرکت کنند، تا با این کار [به یمن نفوذمان در شوراهای کارخانه] رهبری سندیکاها را به دست آورند. و دقیقاً عکس تصور شما رخ داد. شورای مرکزی کمیته‌های کارخانه از همین حالا تقریباً به ابزار سندیکاها بدل شده‌اند! سندیکا اختاپوسی است که هر مخلوق زنده‌ای را که دم دستش باشد، خفه می‌کند.

رفیق، بخوانید، و خودتان هر چیزی که در آلمان و در اروپای غربی پیش می‌آید را بررسی کنید، و من امید زیادی دارم که شما در کنار ما قرار بگیرید. همین‌طور فکر می‌کنم که تجربهْ انترناسیونال سوم را به [پذیرفتن] تاکتیک ما می‌رساند.

بسیار خوب، اگر حال و روز اپورتونیسم در آلمان از این قرار است، وضعش در فرانسه و در انگلستان چه خواهد شد!

می‌بینید رفیق، این‌ها هستند آن رهبرانی که ما نمی‌خواهیم، این همان نوع وحدت توده‌ها و رهبران است که ما نمی‌خواهیم؛ این است آن نظم آهنین و تبعیت کورکورانهٔ سربازخانه‌ای که ما نمی‌خواهیم‌.

اجازه بدهید در مورد کمیتۀ اجرایی و [از میان اعضای آن] مخصوصاً در مورد رادک چند کلمه‌ای بگویم: کمیتۀ اجرایی انترناسیونال به خود جرأت داد که ک.آ.پ.د. را ملزم به اخراج ولفهایم و لُفنبرگ کند، به جای اینکه بگذارد او خودش این مسأله را حل کند. از ک.آ.پ.د. با تهدید استقبال کرد، در حالی که به ناز و نوازش احزاب سانتریست از نوع حزب مستقل‌ها [او. اس. پ.] پرداخت. کمیتۀ اجرایی هرگز به حزب ایتالیایی حکم نکرد که اعضای سوسیال-میهن‌پرست خود را اخراج کند! از ک.پ.د. هم نخواست که کمیتۀ مرکزی‌اش را بیرون بیاندازد، همان مرکزیتی  که با پیشنهاد اپوزیسیون قانونی‌‌اش، همدست به گلوله بستن کمونیست‌های رور شد؛ از حزب هلند تقاضا نکرد که وینکوپ و وان راوستین را که در طول جنگ قایق‌های هلندی به متفقین پیشکش کرده بودند، اخراج کند. منظور از این حرف این نیست که من شخصاً خواهان اخراج این رفقا هستم. نه، در نظر من همگی این رفقا، رفقای صادقی هستند که صرفاً مرتکب یک خطا شدند، آن هم به این دلیل که تکامل و آغاز انقلاب اروپای غربی به طرز دهشتناکی دشوار است. ما نیز، مثل همه، خطاهای خیلی بزرگی مرتکب خواهیم شد. وانگهی، در وضعیت فعلی انترناسیونال این اخراج‌ کردن‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد.

اگر این حرف‌ها را می‌‌زنم فقط برای آن است که با این مثال‌ جدید صرفاً نشان داده باشم که اپورتونیسم از همین حالا در صفوف خود ما چقدر خرابی به بار آورده است. اگر کمیتۀ اجرایی مسکو در برخورد به ک.آ.پ.د. از خود این‌همه بی‌انصافی نشان داده، از آنجاست که برای تاکتیک‌های فرصت‌طلبانۀ جهانی‌اش نیازی به انقلابیون حقیقی ندارد، بلکه به دنبال مستقل‌های اپورتونیست و دیگران است. کمیتۀ اجرایی با فراغ بال و با حقیرترین انگیزه‌های اپورتونیستی از تاکتیک‌های ولفهایم و لفنبرگ علیه که ک.آ.پ.د. استفاده کرد، درحالی‌که می‌دانست که ک.آ.پ.د. [با سیاست‌های "ناسیونال بولشویکی" آنها] موافق نیست. برای کمیتۀ مسکو تنها چیزی که اهمیت دارد اینست که هم سندیکاها و هم  احزاب سیاسی را با خود داشته باشد؛ می‌خواهد توده‌ها را به هر قیمتی که شده دور و بر خود جمع کند، خواه این توده‌ها کمونیست باشند خواه نه.

دو اقدام دیگر انترناسیونال سوم نیز کاملاً آشکارا نشان می‌دهد که او به کجا می‌رود. اولی منحل کردن دبیرخانۀ آمستردام است؛ یعنی تنها گروه از مارکسیست‌ها‌ و تئوریسین‌های‌ انقلابی اروپای مرکزی که هرگز تزلزلی به خود راه نداده‌اند. دومی که ممکن است از اقدام اول هم بدتر باشد، برخوردی است که با ک.آ.پ.د.، شد؛ تنها حزبی که در اروپای مرکزی به عنوان تشکیلات، به عنوان یک کلّ منسجم، از روز پایه‌گذاری‌اش تا اکنون، انقلاب را به جایی برده که باید برده می‌شد. درحالی‌که به هر وسیله‌ای تلاش می‌شد دل احزاب سانتریست آلمان، فرانسه و انگلستان به دست آورده شود؛  یعنی احزابی که همیشه با هر وسیله‌ای به انقلاب خیانت کرده‌اند. با ک.آ.پ.د. همچون حزبی متخاصم رفتار شد. این‌ها نشانه‌هایی نگران‌کننده‌ هستند رفیق.

به طور خلاصه‌: انترناسیونال دوم هنوز در میان ماست یا  بهتر بگوییم از نو در میان ما به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و اپورتونیسم جنبش کارگری را به شکست می‌کشاند. چون اپورتونیسم بین ماست و خیلی هم قوی است، آنقدر قوی که من خوابش را هم نمی‌دیدم، ما به چپ نیاز داریم؛ حتی اگر این چپ دلیل وجودی دیگری نمی‌داشت، باید به عنوان اپوزیسیون، همچون وزنۀ تعادلی در برابر اپورتونیسم وجود داشته باشد.

افسوس رفیق! اگر شما در انترناسیونال سوم صرفاً تاکتیک‌ «چپ‌ها» را دنبال کرده بودید تاکتیکی که چیز دیگری نیست مگر تاکتیک «خالص» بولشویک‌ها در روسیه، فقط با این تمایز که به شرایط غرب اروپا (و آمریکای شمالی) انطباق داده شده‌است! اگر شما هدف انترناسیونال سوم را ایجاد و بسط تشکل اقتصادی معرفی و این را در اساسنامه هم قید می‌کردید و ایجاد و بسط تشکل اقتصادی را – در شکل تشکلات کارخانه و اتحادیه‌های کارگری – (که ممکن بود در صورت لزوم انجمن‌های صنعتی مبتنی بر کارخانه هم به آنها افزوده شده و در آنها ادغام شوند) وهمینطور ایجاد تشکل سیاسی در شکل احزابی که پارلمانتاریسم را دور‌انداخته‌اند به عنوان مطالبهٔ انترناسیونال سوم و متحقق کرده بودید!

در این صورت شما در تمام کشورها، دارای هسته‌هایی محکم،  احزابی محکم  فشرده می بودید، احزابی که که واقعاً قادر به پیشبرد امر انقلاب باشند. هسته‌هایی که می‌توانستند به تدریج توده‌ها را به خود همراه کنند، نه از راه فشارهای بیرونی، بلکه از طریق  اتکا به نمونۀ خودشان در کشور مطبوع خودشان. بدین نحو شما تشکلات اقتصادی‌ای در اختیار داشتید که سندیکاهای ضدانقلابی (شکلبندی‌های رسمی‌ای مثل [آنارکو-]سندیکالیسم) syndikalistische und freie را متلاشی می‌کرد و به هوا می‌فرستاد.

به این ترتیب، با یک ضربه راه اپورتونیست‌ها از هر قماشی را سد می‌کردید؛ زیرا سر و کلۀ آنها فقط در جایی پیدا می‌شود که  امکان فریب و نیرنگ و ساخت‌ و پاخت با ضد انقلاب فراهم باشد.

از این گذشته – و این خودش از اهمیت اساسی برخوردار است – با این کار کارگران را در مقیاسی وسیع، دست کم تا جایی‌که در وضعیت فعلی چنین کاری مقدور باشد، به مبارزینی تبدیل می‌کردید که توانایی کنش مستقل داشته باشند.

اگر شما لنین، و شما زینوویف، بوخارین و رادک، این تاکتیک را پذیرفته بودید، با اقتدار و تجربه‌تان، با انرژی و نبوغ‌تان، به ما کمک می‌کردید که خطاهایی را که باز هم ممکن است مرتکب شویم تصحیح کنیم، خطاهایی که به طرز تفکیک‌ناپذیری در تاکتیک‌مان یافت می‌شود؛ ما انترناسیونال سومی می‌داشتیم که از درون کاملاً مقاوم و از بیرون تزلزل‌ناپذیر می‌بود و با نمونه‌ بودنش، تدریجاً مجموعۀ پرولتاریای جهانی را حول خود گرد می‌آورد و پایه‌های کمونیسم را بنا می‌نهاد.

مسلم است که تاکتیک بی‌نقص وجود ندارد، امّا چنین تاکتیکی دست‌کم امکان می‌داد که شکست‌ها را با رنج کمتری طی کرده  و راحت‌تر کمر راست کنیم؛ که کوتاه‌ترین راه را در پیش گیریم و با سرعت و با اطمینان بیشتری پیروزی را به ارمغان ‌آوریم. امّا شما این را نخواستید. چون شما از روز اول ترجیح دادید بجای مبارزین آگاه و مصمم با توده‌های نه‌چندان آگاه طرف باشید. تاکتیک شما، پرولتاریا را به شکست‌های پی در پی منتهی می‌کند.

 

نتیجه‌گیری

باید چند کلمه‌ای در مورد آخرین فصل  کتاب شما، «چند نتیجه‌گیری» که شاید مهم‌ترین فصل آن باشد، بگویم. من این فصل را با فکر انقلاب روسیه دوباره با شور و لذت خواندم؛ امّا در عین حال مدام و مدام با خودم می‌اندیشیدم: این تاکتیکی که برای روسیه چنین مناسب و درخشان بود، برای اینجا بد است و انقلاب را اینجا به شکست می‌کشاند.

رفیق شما آنجا (صفحات ۶۹ تا ۷۴) توضیح می‌دهید که از یک مرحلهٔ رشد به بعد، باید توده‌ها را در ابعاد میلیونی جذب کرد. پس تبلیغ برای کمونیسم «خالص» که پیشاهنگ را گردآورده و تعلیم داده، دیگر برای این وظیفه کافی نیست و اکنون باید به سراغ  -و در اینجاست که دوباره بحث شیوه‌های اپورتونیستی شما که من بالاتر با آنها مبارزه کرده‌ام پیش‌ می‌آید،- استفاده کردن از «شکاف‌های» عناصر خرده‌بورژوا و غیره رفت.

رفیق، کلّ این فصل هم مجموعاً غلط است. شما به عنوان یک روس قضاوت می‌کنید و نه به عنوان یک کمونیست انترناسیونال که سرمایه‌داری واقعی در اروپای غربی را می‌شناسد. تقریباً هر کلمه‌ای در این فصل، اگرچه به صورت تحسین‌برانگیزی انقلاب شما را می‌شناساند، به محض آنکه به بحث سرمایه‌داری صنعتی در مقیاس بزرگ، سرمایه‌داری تراست‌ها و انحصارات می رسد نادرست از کار درمیاید.

ابتدا به نکات کم‌اهمیت و ثانوی می‌پردازم، یعد  به نکات مهم‌تر می‌رسیم.

 شما در مورد کمونیسم در اروپای غربی می‌نویسید: «پیشاهنگ پرولتاریا اروپای غربی به ما جذب  شده است» (صفحۀ ۷۰). امّا این غلط است رفیق! اینکه [می‌گویید] «دوران تبلیغات به سررسیده»  حقیقت ندارد؛ اینکه «آوانگارد پرولتری به لحاظ ایدئولوژیک به ما پیوسته» صفحهٔ ۶۹) صحت ندارد رفیق. این مطابق همان خط‌مشی است (و از همان روحیه‌ای می‌آید) که اخیراً در نوشته‌ای از بوخارین خواندم: «سرمایه‌داری انگلستان ورشکسته است». من درست همین ایده‌های هزیان‌آلود را که بیشتر به طالع‌بینی می‌مانند تا به ستاره‌شناسی، نزد رادک هم دیده‌ام. اینها ابداً واقعیت ندارد. جز در آلمان در هیچ جای دیگری یک پیشاهنگ انقلابی وجود ندارد. نه در انگلستان، نه در فرانسه و نه در بلژیک، نه در هلند، نه -اگر اطلاع درست داشته باشم- در بیشتر کشورهای اسکاندیناوی. در این کشورها نیروی چندانی دیده نمی‌شود غیر از پیشقراولانی اندک که هنوز در مورد راهی که باید پی‌گرفته شود، توافق ندارند.[36] این کذب محض است که «دوران تبلیغات به سررسیده».

نه رفیق، این دوره،  تازه در اروپای غربی شروع شده است؛ هنوز هیچ کجا هسته‌های محکم و منسجم وجود ندارد.

درحالی‌که آنچه ما اینجا بدان محتاجیم، هسته‌هایی است سخت‌ به سختی فلز، خالص به خلوص بلور؛ و اگر می‌خواهیم یک تشکل بزرگ بنا کنیم، باید سنگ بنا را ایجاد چنین هسته‌هایی بگذاریم. در این عرصه، ما اینجا در همان وضعیتی هستیم که شما در ۱۹۰۳، حتی کمی عقب‌تر از آن، در دوران «ایسکرا» به سرمی‌بردید. رفیق، اینجا اوضاع و احوال، شرایط خیلی پخته‌تر از خود ماست. به همین دلیل نباید بگذاریم  که در غیاب چنین هسته‌هایی به هر سویی کشیده شویم!

ما چپ‌ها در اروپای غربی، چپ‌های احزاب کمونیست انگلستان، فرانسه، بلژیک، هلند، اسکاندیناوی، ایتالیا و حتی ک.آ.پ.د. در آلمان، باید فعلاً کوچک بمانیم، نه برای اینکه ما این وضعیت را خیلی دوست داریم، بلکه به این خاطر که بدون طی‌کردن این مرحله نمی‌توانیم قوی شویم.

نمونۀ بلژیک را درنظر بگیرید. در هیچ کجای دنیا (به استثنای مجارستان پیش از انقلاب) پرولتاریایی پیدا نمی‌کنید که رفرمیسم به اندازهٔ پرولتاریای بلژیک فاسدش کرده باشد. اگر قرار بود کمونیسم در آنجا به جنبش توده‌ای تبدیل شود (با پارلمانتاریسم و باقی قضایا)، خیلی زود لاشخورها، کاسه‌لیس‌ها و دیگران، [بخوانید] تمام اپورتونیسم، خود را روی آن می‌انداختند و خرابش می‌کردند. در همه‌جا وضع به همین منوال است.

از آنجا که جنبش کارگری نزد ما هنوز خیلی ضعیف است و هنوز به صورت کامل در اپورتونیسم غوطه‌ور است، از آنجا که کمونیسم اینجا هنوز تقریباً ناموجود است، ما به ناچار باید هسته‌های کوچکی بسازیم و (در مورد مسائل پارلمانتاریسم، سندیکاها و همینطور باقی چیزها) با حداکثر وضوح و روشنایی، با حداکثر وضوحِ تئوریک مبارزه کنیم.

با این اوصاف آیا ما یک فرقه‌ایم؟ کمیتۀ اجرایی چنین می‌گوید. یک فرقه؟ اگر منظورتان از فرقه هستۀ جنبشی است که دعوی فتح جهان را دارد. بله! یقیناً ما یک فرقه‌ایم!

رفیق، خود جنبش بولشویکی شما هم تا چندی پیش چیز کوچک و بی‌اهمیت بود؛ و دقیقاً چون کوچک بود و کوچک ماند و می‌خواست مدت‌ها کوچک بماند است که خالص باقی مانده است. به این خاطر، صرفاً به این خاطر است که جنبش بولشویکی به یک قدرت بدل شد. این همان کاری ا‌ست که ما هم می‌خواهیم انجام بدهیم.

بحث بر سر مسأله‌ای با درجه اهمیت فوق‌العاده است. مسأله‌ای که سرنوشت انقلاب اروپای غربی به آن وابسته است و به همان اندازه هم سرنوشت انقلاب روس. محتاط باشید رفیق! می‌دانید که ناپُلِئون زمانی‌که سعی کرد حاکمیت سرمایه‌داری مدرن را در سرتاسر اروپا گسترش دهد، دست‌آخر ناکام ماند و جای خود را به ارتجاع سپرد. او در عصری ظاهر شد که مملوء از عناصر قرون وسطایی بود و مخصوصاً عناصر سرمایه‌داری هنوز به حد کافی وجود نداشت.

این نکات ثانوی و کم‌اهمیتی بود که بالاتر به آن اشاره کردم و نشان دادم که درک شما صحیح نیست. حالا به نکته‌ای می‌رسم که مهمترین مضمون گفتۀ شماست؛ اینکه اکنون وقت آن رسیده که تبلیغ کمونیسم «ناب» را رها کرده و توده‌های میلیونی را از خلال سیاستی که شما تشریح کردید فتح کنیم. رفیق، حتی در صورتی که در مورد نکات کوچک حق با شما بوده باشد، حتی در صورتی که احزاب کمونیست اینجا همین حالا واقعاً به اندازۀ کافی قوی و در سطح وظایف‌شان باشند، باز هم این ادعای شما سر تا پا خطاست.

تبلیغ ناب برای کمونیسمی نوین، همانطور که اغلب گفته‌ام، اینجا در اروپای غربی از ابتدا تا انتهای انقلاب ضروری است. چون (این مسأله آنقدر مهم است که باید دوباره و دوباره تکرار شود) این کارگران هستند، تنها کارگران هستند که باید کمونیسم را به همراه بیاورند. آنها  نباید تا پایان انقلاب انتظاری (حداقل مهم) از دیگر طبقات داشته باشند.

شما می‌گویید (در صفحهٔ ۷۲) لحظۀ انقلاب زمانی‌ فرا رسیده است که ما پیشاهنگ داشته باشیم و زمانی‌که اولاً –  تمام نیروهای طبقاتی‌ای که با ما دشمن هستند، به‌واسطۀ مشاجرات داخلی به  قدر کافی دچار آشفتگی شده باشند و از طریق مبارزه‌ای که فراتر از توان آنها باشد، به اندازۀ کافی تضعیف شده باشند. ثانیاً – نقاب از چهرۀ تمام عناصر بینابینی، غیرقابل اطمینان و مردد -یعنی خرده‌بورژوازی، دموکراسی خرده‌بورژوازی- در برابر مردم، افتاده باشد و ورشکستگی‌شان به قدر کافی هویدا شده و آبرویی برای‌شان نمانده باشد.

خب، رفیق، حواستان باشد که این حرف‌ها مختص روسیه است. شرایط انقلاب در آنجا روزی فراهم شد که بدنۀ دولت روسیه پوسیده و تمام قدرتش تحلیل رفته بود؛ امّا در دولت‌های مدرن، جایی که  سرمایۀ ‌بزرگ واقعاً حکم می‌راند، شرایط کاملاً متفاوت خواهد بود. احزاب بورژوازی بزرگ، به دور از گرفتار شدن در آشوب و بی‌نظمی، در برابر کمونیسم با یکدیگر متحد خواهند شد، و دموکراسی خرده‌بورژوایی هم به دنبال آنان روان.

البته این امر مطلق نیست، اما انقدر عمومی هست که تاکتیک‌ ما را تعیین کند.

در اروپای غربی، باید در انتظار انقلابی بود که از دو طرف، نبردی بی‌امان باشد، نبردی که خصوصاً از طرف بورژوازی و خرده‌بورژوازی بسیار سازمان‌یافتۀ و منسجم خواهند بود؛ این را می‌توان از همین حالا در تشکلات عالی‌ سرمایه‌داری و نیز در تشکلات کارگران به‌خوبی دید. این خودش ثابت می‌کند که ما نیز به ناگزیر باید چنین تشکلاتی خلق کنیم، تشکلاتی با عالی‌ترین شکل‌های سازمانی، با مؤثرترین سلاح‌ها، با بهترین و قوی‌ترین‌ ابزارهای مبارزه، (و نه با ضعیف‌ترین‌شان).

نبرد تعیین‌کننده بین کار و سرمایه در اینجا در خواهد گرفت نه در روسیه. برای اینکه در اینجاست که سرمایۀ واقعی یافت می‌شود.

رفیق، اگر گمان می‌کنید که من (به‌خاطر وسواس نسبت به خلوص نظری) مبالغه می‌کنم، نگاه‌تان را به سمت آلمان بچرخانید. در آنجا دولت تماماً ورشکسته و تقریباً در بن‌بست است؛  امّا در عین حال تمام طبقات، بورژوازی بزرگ و کوچک، دهقانان بزرگ و کوچک، یک بلوک علیه کمونیسم ایجاد می‌کنند. در اینجا به هرسو که روی بچرخانید وضع به همین گونه است.

مسلماً، درست در انتهای رشد انقلاب، زمانی‌که بحران ابعاد هولناکی گرفته باشد و زمانی‌که ما به پیروزی خیلی نزدیک شده باشیم، در این حال شاید اتحاد طبقات بورژوازی محو شود و اقشاری از طبقات خرده‌بورژوا و ‌دهقانان خرد به سمت ما بیایند. امّا این مسأله الآن چه کمکی به ما می‌کند؟ ما ناچاریم تاکتیک کلی‌مان را برای آغاز انقلاب، و همینطور هم برای جریان آن، تعیین کنیم.

چون وضع بدین‌گونه است و باید هم چنین باشد، پرولتاریا (به‌خاطر مناسبات طبقاتی و به ویژه روابط تولید) خود را تنها می‌یابد؛ و به این خاطر که تنهاست، نمی‌تواند پیروز شود مگر اینکه قوای معنوی خود را ارتقاء داده باشد؛ و چون پرولتاریا نمی‌تواند پیروز شود مگر به تنهایی و با اتکا به خودش، پس تبلیغات برای کمونیسم «ناب» اینجا (برعکس وضعیت در روسیه) تا انتها بسیار ضروری است.

بدون این تبلیغات، پرولتاریای اروپای غربی و در نتیجه پرولتاریای روسیه، و پرولتاریای جهانی رو به شکست می‌رود.

نتیجتاً، کسی که اینجا در اروپای غربی، مثل شما، به دنبال سازش و ائتلاف با عناصر بروژوا و خرده‌بورژواست، یعنی کسی که اینجا در اروپای غربی در یک کلام اپورتونیسم‌ را برمی‌گزیند، کسی که نه به واقعیت بلکه به توهمات چنگ می‌اندازد، کسی که پرولتاریا را فریب می‌دهد، چنین کسی (من از همان اصطلاحی استفاده می‌کنم که شما علیه دفتر آمستردام به کار برده‌اید)، به پرولتاریا خیانت می‌کند؛ و همین‌ هم در مورد کلّ کمیتۀ اجرایی مسکو صحت دارد.

وقتی این آخرین صفحات را می‌نوشتم، به من خبر داده شد که انترناسیونال تاکتیک شما و تاکتیک کمیتۀ اجرایی را پذیرفته است. پس نمایندگان اروپای غربی اجازه دادند که درخشش انقلاب روسیه کورشان کند. بسیار خب، باشد! پس ما هم پیکار را در دل انترناسیونال سوم پی می‌گیریم.

رفیق، ما، یعنی دوستان قدیمی شما، پانه‌کوک، رولاند-هولست، روتگرس و من، -دوستانی که صادق‌تر از ایشان نمی‌توانستید داشته باشد- وقتی از تاکتیک شما در ارتباط با اروپای غربی با خبر شدیم از خودمان می‌پرسیدیم که شما به چه دلایلی این تاکتیک را پذیرفته‌اید. نظرات بسیار گسترده و متفاوت بود. یکی از میان ما می‌گفت: شرایط روسیه از لحاظ اقتصادی به قدری بد است که بیش از هر چیز به صلح نیاز دارد. در نتیجه رفیق لنین می‌خواهد در اروپا تمام نیروهایی را که به برقرار کردن صلح کمک می‌کنند، دور خود جمع کند[37]؛ از مستقل‌ها گرفته تا حزب کار، و الاآخر. رفیق دیگری می‌گفت: او به دنبال تسریع انقلاب عمومی در اروپاست. برای این کار مشارکت میلیون‌ها آدم لازم است؛ پس اپورتونیسم از اینجا ناشی می‌شود.

امّا خود من، همانطور که قبلاً گفتم، گمان می‌کنم که شما شرایط اروپا را بد فهیمده‌اید.

امّا دلیل هر چه باشد، رفیق، هر دلیلی که شما را به این کار سوق داده باشد، چنانچه بر این تاکتیک اصرار بورزید، متحمل دهشتناک‌ترین شکست‌ها می‌شوید و پرولتاریا را به دهشتناک‌ترین شکست‌ها می‌کشانید.

چراکه با نیت نجات روسیه و انقلاب روسیه، شما با این تاکتیک عناصری را جمع می‌کنید که کمونیست نیستند. شما آنها را با ما، کمونیست‌های واقعی، ادغام می‌کنید، درحالی‌که ما حتی یک هستۀ محکم و مؤثر نداریم! آن‌وقت شما می‌خواهید با این مشت سندیکای مومیایی‌شده، با این دسته از افرادی که فقط نصفه نیمه، بلکه نصف یک نصفه، یا باز هم کمتر کمونیست هستند یا حتی اصلاً کمونیست نیستند، با کسانی که یک هستۀ درست و حسابی ندارند به مبارزه با سازمانیافته‌ترین سرمایه در جهان، که تمام طبقات غیرپرولتری را هم به خود الحاق کرده، بروید! اصلاً تعجب‌آور نخواهد بود اگر این آش شله‌قلمکار به محض آغاز نبرد واژگون شود، و این تودۀ بزرگ فرار را بر قرار ترجیح دهد.

رفیق، شکست سنگین پرولتاریا – برای مثال در آلمان –ناقوس حمله‌ای عمومی علیه روسیه را به صدا در خواهد آورد.

تا زمانی‌که بخواهید در اینجا با آش شله‌قلمکار حزب کار و مستقل‌ها، با حزب ایتالیا و سانتریست‌های فرانسه و الاآخر، و علاوه بر اینها با این سندیکاها، انقلاب کنید، سرنوشت انقلاب چیز دیگری نخواهد بود. حکومت‌ها از این دار و دستهٔ اپورتونیست، حتی ترس هم نخواهند داشت.

برعکس، اگر شما از دل صفوف گروه‌های رادیکال که به‌لحاظ درونی محکم و موزون باشند، احزابی فشرده و متمرکز (هرچند کوچک) بسازید، حکومت‌ها به هراس افتاده و  وادار می‌شوند که دست از سر روسیه بردارند؛ چون تنها این دست احزاب و گروه‌ها هستند که توده‌ها را در انقلاب به بالاترین سطح عمل – همانطور که لیگ اسپارتاکوس آن را در ابتدای کارش نشان داد – می‌کشانند؛ و در نهایت، زمانی‌که با اتکا بر این خط «خالص»، احزاب به نحوی نیرومند رشد کردند، پیروزی فرامی‌رسد. در نتیجه این تاکتیک، تاکتیک «چپ‌گرایانۀ» ما، چه برای ما و چه برای روسیه، بهترین تاکتیک یا بهتر بگویم یگانه راه نجات است.

تاکتیک شما، درعوض، تاکتیکی مختص روسیه است. این تاکتیک به طرزی تحسین‌برانگیز در کشوری مناسب بود که ارتشی متشکل از میلیون‌ها دهقان فقیر آمادۀ پیروی از شما در آنجا وجود داشت و در جایی‌که یک طبقۀ متوسط  افسرده و در حال اضمحلال که دائماً در تردید و نوسان بسرمی‌برد. در اینجا، این تاکتیک به هیچ دردی نمی‌خورد.

در نهایت می‌باید یک نقطه‌نظر شما و همرزمان شما را رد کنم و نقطه‌نظری که بالاتر، در فصل سوم، به آن اشاره کردم؛ شما معتقدید انقلاب اروپای غربی شروع نخواهد شد مگر بعد از اینکه اقشار دموکراتیک تحتانی سرمایه‌داری به قدر کافی متزلزل، خنثی یا جلب‌ شده باشند. این تز، در ارتباط با پرسشی با این درجه از اهمیت برای انقلاب، یکبار دیگر نشان می‌دهد که شما همه چیز را منحصراً از زاویۀ دید اروپای شرقی می‌بینید؛ و این نگاه اشتباه است.

چراکه در آلمان و در انگلستان، پرولتاریا چنان از لحاظ تعداد پرشمار است، چنان به لطف تشکل‌اش نیرومند است، که می‌تواند از ابتدا تا انتها بدون این طبقات، و حتی علیه آنها انقلاب را شروع کند و آن را ادمه دهد. بله، پرولتاریا باید این کار را انجام دهد، زمانی که مثلاً در آلمان، با چنین درجه‌ای از رنج روبروست؛ و می‌تواند این کار را انجام دهد، اگر فقط  از تاکتیک‌ درست پیروی کند. اگر مبنای تشکلاتش را فقط  بر کارخانه‌ها قرار دهد و اگر فقط پارلمانتاریسم را به دور افکند. اگر فقط با این روش قدرت کارگران را محقق سازد!

بنابراین ما چپی‌ها، این تاکتیک خودمان را برمی‌گزینیم، نه‌تنها به خاطر تمام دلایلی که بالاتر مطرح شد، بلکه مخصوصاً برای اینکه پرولتاریای غرب اروپا – آلمان و به ویژه انگلستان – اگر آگاه و متحد شود، آنقدر قوی است، چنان قدرتی دارد که می‌تواند تنها با اتکا به نیروی خودش، صرفاً از این راه ساده پیروز شود. پرولتاریای روسیه چون خودش به تنهایی خیلی ضعیف بود، ناچار شد مسیرهایی  پر پیچ و خم در پیش بگیرد و در جریان راه،  آنچنان درخشان عمل کرد که از تمام آنچه پرولتاریای جهانی تا آن روز پیموده بود بسیار دورتر رفت؛ امّا فقط راه روشن و مستقیم است که می‌تواند پرولتاریای اروپای غربی را به پیروزی برساند. 

با این توضیحات می بینیم که این نقطه‌نظر شما و همرزمانتان مردود است.

استدلال دیگری  باقی مانده که که باید به نقد کشید و مردود دانست. تزی که اغلب در نوشته‌های کمونیست‌های «دست راستی» دیده‌ام، تزی که از زبان خود لوسوسکی، رئیس سندیکاهای روس شنیدم و زیر قلم شما نیز ظاهر می‌شود: «بحرانْ [به‌هرحال] توده‌ها را در آغوش کمونیسم خواهد انداخت، حتی اگر همین سندیکاهای مضخرف نگه داشته و پارلمانتاریسم  حفظ شود». این استدلالی است کاملاً ضعیف. زیرا ما هیچ اطلاعی از ابعاد بحرانی که در حال شکل‌گیری است، نداریم. آیا بحران در انگلستان و در فرانسه همانقدر عمیق خواهد بود که امروز در آلمان  شاهد آن هستیم؟ ثانیاً، همۀ ضعف‌های این تز (تز «مکانیستی» انترناسیونال دوم) در این شش سال اخیر آشکار‌شده است. در جریان سال‌های اخیر جنگ، فلاکت هولناکی آلمان را فراگرفت؛ [اما] انقلابی به وقوع نپیوست. در ۱۹۱۸ و در ۱۹۱۹ فلاکت جنگ هولناک‌تر هم شد، [امّا] انقلاب به پیروزی نرسید. بحران در مجارستان، در اتریش، در لهستان، در کشورهای بالکان، همیشه وحشتناک بوده و هنوز وحشتناک است. انقلاب نشد یا پیروز نشد، حتی زمانی‌که ارتش روس بسیار نزدیک بود. و در نهایت، و ثالثاً، استدلال شما علیه خودتان برمی‌گردد، چراکه اگر بحران بی برو و برگرد انقلاب را با خود به همراه بیارود، چرا همین الآن، بهترین تاکتیک، تاکتیک «چپ‌» پذیرفته نشود؟

مثال‌های آلمان، مجارستان، ایالت بایرن، اتریش، لهستان و کشورهای بالکان به ما می‌آموزد که بحران و فلاکت به تنهایی کافی نیستند. در نقطۀ اوج دهشتناکترین بحران‌ اقتصادی قرار داریم و با این حال انقلاب درنمی‌رسد؛ پس ضرورتاً عامل دیگری باید در خاستگاه یک انقلاب جای داشته باشد، عاملی که غیبتش موجب عدم تحقق انقلاب یا دست کم شکستش می‌شود. این عامل، عامل معنوی است، روحیه توده‌هاست. این تاکتیک شما رفیق، در اروپای غربی، نه به حد کافی زندگی در وضعیت ذهنی توده‌ها می‌دمد، نه به حد کافی به آن قوام می‌بخشد، بلکه  بدون ایجاد هیچ تغییری در آن همانطور که هست رهایش می‌کند. من در طول این نوشته نشان دادم که سرمایۀ بانکی، تراست‌ها و انحصارات و همین‌طوردولت‌های از نوع اروپای غربی (و آمریکای شمالی) که توسط آنها شکل‌یافته و به آنها وابسته‌اند، تمام طبقات بورژوازی را، اعم از بزرگ و کوچک در یک بلوک واحد علیه انقلاب جوش می‌دهند. امّا این نیرو فقط به متحد کردن جامعه و دولت علیه انقلاب بسنده نمی‌کند. در طول دورۀ گذشته، در دورۀ تکامل [آرام و مسالمت‌آمیز]، سرمایۀ بانکی خودِ طبقۀ کارگر را هم علیه انقلاب تعلیم داده و متحد و متشکل کرده است. چگونه؟ از طریق سندیکاها (چه رسمی و چه آنارکو-سندیکالیستی) و در احزاب سوسیال-دموکرات؛ سرمایه با کشاندن کارگران به سمت مبارزۀ‌ صرف برای بهبود [شرایط] فوری، سندیکاها و احزاب کارگری را به حامیان جامعه و دولت، به نیروهای ضدانقلابی بدل کرده است. سندیکاها و احزاب کارگری به به واسطهٔ سرمایۀ بزرگ، تکیه‌گاه سرمایه تبدیل شده‌اند. امّا چون کارگران، تقریباً اکثریت طبقۀ کارگر در سندیکاها و در احزاب جمع‌اند و انقلاب بدون مشارکت این کارگران امری ناشدنی است، برای پیروزی انقلاب باید ابتدا کمر این تشکلات را شکست. چطور باید این کار را کرد؟ با متحول ساختن روحیۀ کارگران؛ و تنها راه متحول ساختن روحیه این است که روحیۀ اعضا تا جایی که ممکن است آزاد و مستقل شود؛ و این امر ممکن نیست مگر از طریق جایگزین کردن سندیکاها با تشکلات کارخانه‌ و اتحادیه‌های کارگری و استفاده نکردن از پارلمانتاریسم در احزاب کارگری؛ و این دقیقاً کاری است که تاکتیک شما مانع انجام آن است.

این یک واقعیت بی‌چون‌و‌چراست که سرمایه‌داری آلمان، فرانسه، ایتالیا ورشکسته است. یا به طور دقیق‌تر، این دولت‌های سرمایه‌داری ورشکسته‌اند. امّا خود سرمایه‌داران، سازمان‌های اقتصادی و سیاسی‌شان تاب می‌آورند؛ حتی سودشان، سود سهام و سرمایه‌گذاری‌های جدیدشان به مبالغ هنگفتی می‌رسد. امّا این امر صرفاً به لطف افزایش چاپ و گردش پول توسط دولت ممکن است. اگر دولت آلمان، فرانسه، ایتالیا، سقوط کند، سرمایه‌داران هم به نوبۀ خود سقوط خواهند کرد.

بحران بنابر ضرورتی آهنین نزدیک می‌شود؛ اگر قیمت‌ها بالا بروند، اعتصابات اوج می‌گیرند؛ اگر قیمت‌ها پایین بیایند، بر ارتش بیکاران افزوده می‌شود. فلاکت در اروپا افزایش می‌یابد، گرسنگی از راه می‌رسد. علاوه بر این، جهان پر است از فاکتورهای انفجاری جدید. درگیری، انقلاب جدید نزدیک می‌شود. امّا نتیجۀ آن چه خواهد بود؟ [در وضعیت فعلی] سرمایه‌داری همچنان قدرتمند است؛ [یادمان نرود که] کل جهان محدود به کشورهای آلمان، ایتالیا، فرانسه و اروپای شرقی نیست. در اروپای غربی، در آمریکای شمالی، در سرزمین‌های تحت‌الحمایۀ انگلستان، سرمایه‌داری برای مدّتی طولانی هنوز انسجام تمام طبقات علیه پرولتاریا را در دست نگه خواهد داشت. پس نتیجه [ی انقلاب] در ابعادی وسیع به تاکتیک ما و به تشکل ما بستگی دارد؛ و تاکتیک شما اشتباه است.

فقط و فقط یک تاکتیک در اروپای غربی معتبر است: تاکتیک «چپ‌ها» که حقیقت را به پرولتاریا می‌گوید و آنها را دچار توهم نمی‌کند. تاکتیکی که، حتی اگر این کار وقت زیادی بگیرد، می‌داند چگونه قوی‌ترین سلاح‌ها را بسازد، نه، بهتر است بگویم تنها سلاح‌های مؤثر را بسازد؛ یعنی تشکلات کارخانه‌ (که در یک کلّ واحد متحد شده‌اند)، هسته‌هایی که گرچه در ابتدا کوچک و محدود بوده اما محکم و خالص‌اند [یعنی هستهٔ] احزاب کمونیست. تاکتیکی که در ادامه این دو تشکل را در سطح مجموعۀ پرولتاریا گسترش بدهد.

اگر به ناچار باید به این شیوه عمل شود، به این خاطر نیست که ما، ما «چپ‌ها» چنین می‌خواهیم، بلکه از آنجاست که روابط تولیدی، مناسبات طبقاتی چنین ایجاب می‌کند.

در پایان، می‌خواهم حرفم را در چند خط روشن خلاصه کنم، طوری که خود کارگران بتوانند درک جامعی از آن داشته باشند.

اولاً فکر می‌کنم بشود از آنچه گفته‌ام تصویری «روشن» هم از دلایل تاکتیک و هم از [الزامات] خود این تاکتیک به دست دهد: سرمایۀ بانکی بر اروپای غربی مسلط است و پرولتاریایی غول‌پیکر را در عمیق‌ترین بردگی مادی و ایدئولوژیک نگه داشته و تمام طبقات بورژوا و خرده‌بورژوا را علیه او متحد کرده است. از اینجا ضرورت دست یافتن به خود-کنشی این توده‌های غول‌پیکر ناشی می‌شود؛ چنین چیزی در دورۀ انقلاب ممکن نیست جز به لطف تشکلات کارخانه‌ و الغای پارلمانتاریسم.

ثانیاً، می خواهم اینجا تا جایی‌که ممکن است به روشنی در چند جمله، با کنار هم گذاشتن تاکتیک شما و تاکتیک انترناسیونال سوم از یک طرف، و تاکتیک «چپ‌ها» از طرف دیگر، تفاوت موجود میان آنها را برجسته کنم تا در حالت بسیار محتملی که تاکتیک شما به بدترین شکست‌ها انجامید، کارگران روحیه‌شان را از دست ندهند و بدانند که هنوز تاکتیک دیگری وجود دارد:

در نظر انترناسیونال سوم، انقلاب غرب اروپا منطبق با قوانین و با تاکتیک‌های انقلاب روسیه پیش خواهد رفت. در نظر چپ، انقلاب اروپای غربی قوانینی دارد که خاص خودش هستند و از این قوانین تبعیت خواهد کرد.

برای انترناسیونال سوم، انقلاب اروپای غربی می‌تواند از [طریق] سازش‌ و ائتلاف‌ با احزاب خرده‌دهقانی و خرده‌بورژا حتی با احزاب بورژوازی بزرگ به دست آید. برای چپ، چنین چیزی غیرممکن است.

طبق نظر انترناسیونال سوم، در اروپای غربی، در جریان انقلاب، بین احزاب بورژوا، خرده‌بورژوا و خرده‌دهقانی «شکاف» به وجود خواهد آمد. طبق نظر چپ، احزاب بورژوا و خرده‌بورژوا، تقریباً تا آخر انقلاب یک جبهۀ واحد شکل خواهند داد.

انترناسیونال سوم قدرتِ سرمایۀ اروپای غربی و شمال آمریکا را دست کم می‌گیرد. چپ مبنای تاکتیک خود را عملکرد این قدرت عظیم قرار می‌دهد.

انترناسیونال سوم در  سرمایۀ بزرگ،  سرمایۀ بانکی ابداً قدرتی نمی بیند که توان متحد کردن تمام طبقات بورژوازی را  داشته باشد. چپ برعکس، تاکتیکش را در رابطه با این قدرت متحدکننده می‌سازد.

انترناسیونال سوم، چون باور ندارد که پرولتاریا در اروپای غربی تنهاست، رشد معنوی این پرولتاریا را –که هنوز در تمام زمینه‌ها تحت افسون ایدئولوژی بورژایی زندگی می‌کند–  نادیده می‌گیرد و تاکتیکی را برمی‌گزیند که می‌گذارد تبعیت برده‌وار از ایده‌های بورژایی دامه داشته باشد. چپ، تاکتیکی را برمی‌گزیند که قبل از هرچیز روحیهٔ پرولتاریا را آزاد سازد.

انترناسیونال سوم، از آنجا که به امر رهایی روحی پرولتاریا توجه خاصی ندارد، و اتحاد تمام احزاب بورژوایی و خرده‌بورژوایی را در نظر نمی‌گیرد و همۀ  تاکتیک  خود را معطوف به سازش و سودبردن از«شکاف‌ها» قرار می‌دهد خواهان بقای سندیکاهای قدیمی بوده و در صدد پذیرفتن آنها در انترناسیونال سوم است. چپ، که در وهلۀ اول رهایی ذهنیت روحی پرولتاریا را مد نظر داشته و به اتحاد تشکلات بورژوایی باور داشته [و آن را جدی می‌گیرد]، معتقد است که باید سندیکاها را نابود کرد و نیز معتقد است که پرولتاریا به سلاح‌های بهتری نیاز دارد.

انترناسیونال سوم به همان دلایل اجازه می‌دهد پارلمانتاریسم وجود داشته باشد [و علیه آن مبارزه نمی‌کند]. چپ، به همان دلایلی که گفتیم، پارلمانتاریسم را نابود می‌سازد.

انترناسیونال سوم وضعیت بردگی ایدئولوژیک توده‌ها را، دست نخورده به همان شکلی که در دروه انترناسیونال دوم بود، باقی می‌گذارد. چپ می‌خواهد آن را از سر تا پا تغییر بدهد. او به ریشه شر تیشه می‌زند.

از آنجا که انترناسیونال سوم، باور ندارد که ضرورت نخستین در اروپای غربی، رهایی ذهنی و معنوی پرولتاریاست و علاوه بر آن، باور ندارد که در زمان انقلاب همۀ تشکلات بورژوازی با هم متحد می‌شوند، به دنبال این است که توده‌ها را همانطور که هستند، یعنی به‌مثابه یک توده جمع کند؛ یعنی بدون اینکه از خود بپرسد آیا توده‌ها حقیقتاً کمونیست هستند یا نه و بدون اینکه تاکتیکش را به شیوه‌ای سامان دهد که چنین شوند. چپ می‌خواهد در تمام کشورها احزابی شکل دهد که صرفاً مرکب از کمونیست‌ها باشند و درنتیجه تاکتیک خود را براین مبنا تدوین می‌کند؛ با نمونه گرفتن این احزابی که بدواً کوچک هستند، او قصد دارد اکثریت پرولتاریا، به عبارت دیگر توده‌ها، را کمونیست کند.

بنابراین انترناسیونال سوم به توده‌های اروپای غربی به عنوان وسیله نگاه می‌کند. چپ آنها را همچون هدف در نظر می‌گیرد.

به خاطر کلّ این تاکتیک (که کاملاً در روسیه صحیح بود)، انترناسیونال سوم سیاست رهبران را به اجرا در می‌آورد. چپ برعکس، سیاست توده‌ها را به پیش می‌برد.

انترناسیونال سوم با این تاکتیک، نه تنها انقلاب اروپای غربی، بلکه مخصوصاً انقلاب روسیه را به شکست منتهی می‌کند. چپ، برعکس، به یمن تاکتیکش پرولتاریای جهانی را تا پیروزی می‌برد.

در آخر، برای اینکه کارگران درکی روشن و از تاکتیک‌های ما داشته باشند، حرف‌هایم را در شکل چند تز کوتاه و روشن برای کارگران خلاصه می‌کنم. قطعاً باید آنها را در پرتو آنچه بالاتر گفته شد مطالعه کرد.

۱. تاکتیک انقلاب اروپای غربی باید مطلقاً از تاکتیک انقلاب روسیه متفاوت باشد.

۲. زیرا اینجا پرولتاریا تنهاست.

۳. اینجا پرولتاریا باید به تنهایی، علیه تمام طبقات دیگر، انقلاب کند.

۴. بنابراین به نسبت روسیه، اهمیت توده‌های پرولتر بیشتر و اهمیت رهبران کمتر است.

۵. بنابراین پرولتاریا اینجا باید بهترین سلاح‌ها را برای انقلاب در اختیار داشته باشد.

۶. باید سندیکاها را به عنوان سلاح‌هایی ناکارآمد از میان برد یا به تشکلات کارخانه‌ که به شکل کنفدراسیون با هم متحد هستند، تبدیل‌شان کرد.

۷. از آنجا که پرولتاریا باید به تنهایی و بدون کمک [سایر طبقات] انقلاب کند، باید به سطح بالایی از رشد ذهنی و معنوی ارتقاء یابد. برای همین بهتر است به وقت انقلاب پارلمانتاریسم کنار گذاشته شده باشد.

با دروردهای برادرانه

هِرمان گُورتِر

یادداشت‌ها و توضیحات مترجمان:

[۱] این جزوه در فارسی به «بیماری کودکی چپ‌روی در کمونیسم» شناخته می‌شود، اما عنوان آن به آلمانی Der Radikalismus, eine Kinderkrankheit des Kommunismus (رادیکالیسم: بیماری کودکی در کمونیسم)‌ است، گرچه در ترجمهٔ فرانسوی معادل gauchisme برای واژهٔ روسی  ЛЕВИЗНА́ به کار گرفته شده، اما برای وفادار ماندن به متن اصلی واژهٔ رادیکالیسم را ترجیح دادیم.

[۲] نبرد ورشو که به معجزه در ویستولا هم شهرت دارد، درگیری نظامی میان ارتش لهستان و ارتش سرخ شوروی در نزدیکی شهر ورشو است که در فاصله روزهای ۱۲ تا ۲۵ اوت سال ۱۹۲۰ انجام شد و در نهایت منجر به پیروزی قاطع نیروهای لهستانی شد. شکست ارتش سرخ در این نبرد ضربهٔ سختی برای جمهوری فدراتیو شوروی محسوب می‌شد؛ چرا که به عقیدهٔ‌ لنین پیروزی در این نبرد راه را برای گستراندن انقلاب بولشویکی در سرتاسر اروپا مهیا می‌کرد. 

[۳] KAP حزب کمونیست کارگری آلمان، به آلمانی Kommunistische Arbeiterpartei Deutschlands: بعد از اینکه حزب سوسیال-دموکرات آلمان مخالفین جنگ را در سال ۱۹۱۷ از حزب اخراج می‌کند، مخالفین که گروهی ناهمگن بودند در حزب سوسیالیست مستقل آلمان USPD  جمع می‌شوند. بعد از انقلاب اکتبر،‌ نمایندۀ دائمی جمهوری شوروی در آلمان، کارل رادک، از اسپارتاکیست‌ها می‌خواهد که USPD را ترک کنند، بنابراین در ۳۰ دسامبر ۱۹۱۸ لیگ اسپارتاکوس حزب کمونیست آلمان را بر اساس مواضع بولشویک‌ها تأسیس می‌کند.

امّا این حزب واقعاً محصول وحدت سه گروه مختلف است: لیگ اسپارتاکوس، ‌کمونیست‌های انترناسیونال آلمان IKD و گروه هامبورگ به رهبری ولفهایم و لفنبرگ. حزب کمونیست که مجری خط به خط دستورات بولشویک‌ها بود، ایده‌ها و فعالیت‌های ضد انتخاباتی و ضد سندیکایی کمونیست‌های چپ را برنتافت و در اکتبر سال ۱۹۱۹ همگی آنها را اخراج کرد. این برخورد حزبْ صف مخالفین را آشفته کرد، امّا آنها خود را به‌طور موقتی در حزب کمونیست مخالفان آلمانKPD-O  سازمان دادند و در نهایت در اوایل آوریل سال ۱۹۲۰ حزب خاص خود یعنی KAPD را با پنجاه هزار عضو تأسیس کردند.

در واقع نقش حزب کمونیست به ویژه در برخورد با کودتای کاپ عامل تسریع‌کنندۀ جدایی کمونیست‌های چپ از آن شد. در ماه مه KAPD به عنوان یک حزب مارکسیست، برنامه خود را که مبتنی است بر نفی صریح شرکت در پارلمان و ایجاد شوراها به عنوان تنها راه رسیدن به انقلاب منتشر می‌کند. «بیماری کودکی چپ‌روی» لنین که در بیست آوریل نوشته و در هشت ژوئن ۱۹۲۰ منتشر شد، ‌در واقع واکنشی بود که مسکو به برنامه حزب جدید‌‌التأسیس از خود نشان داد. گوتر در ژوئیه همان سال جوابیه‌ای به لنین و کمیتۀ اجرایی انترناسیونال می‌نویسد. KAPD علی‌رغم این پلمیک بالنسبه شدید و اختلافات نظری عمیقْ با لنین و کمیتهٔ انترناسیونال در انترناسیونال سوم شرکت جست.

دومین کنگرۀ انترناسیونال در ژوئیه-اوت ۱۹۲۰ برگزار می‌شود و رهبری روس با اینکه کلاً دست رد به سینه چپ‌ها نمی‌زند، تلاش می‌کند آنها را در حاشیه نگه دارد. رهبری KAPD دو نماینده برای شرکت در کنگره می‌فرستد، امّا بعد از رسیدن آنها به مسکو ارتباطش با آنها قطع می‌شود و بنابراین تصمیم می‌گیرد که دو نمایندۀ‌ دیگر به مسکو بفرستد. این دو نمایندۀ جدید که یکی از آنها اتو روله Otto Rühle است، که در واقع اقلیت فدرالیست ضد-مرکزگرا را KAPD  نمایندگی می‌کرد. او به خاطر گرایش ضد مرکزگرایش به طور ضمنی مخالف وجود یک انترناسیونال هم بود. آنها بدون مشورت با KAPD تصمیم می‌گیرند که به آلمان بازگردند و در کنگره شرکت نکند با این استدلال که «دیکتاتوری حزب بولشویک سنگ بنای ظهور یک بورژوازی جدید شورایی است.» روله در واقع با شم نبوغ‌آسای خود، در بدو ورود به روسیه، فساد آتی حزب بولشویک را پیشگویی کرده بود. به هر حال او به همراه نمایندۀ‌ دیگر به خاطر امتناع از شرکت در جلسات کنگره انترناسیونال، پس از بازگشت از روسیه، از حزب مطبوع خود اخراج می‌شوند.

در نوامبر همان سال، گورتر به همراه چند تن دیگر رهسپار روسیه می‌شود تا به «افتضاحی» که روله گویا مسبب آن بوده سر و سامان دهد. او پس از بازگشت از روسیه می‌نویسد: «حیرت‌زده شدم که دیدم لنین فقط روسیه را در نظر می‌گرفت و باقی کشورها را صرفاً از نگاه روسیه می‌سنجید. چند وقت پیش به نظرم بدیهی بود که لنین رهبر انقلاب جهانی باشد. اما اکنون به این رسیده‌ام که او واشتنگتن روسیه است.»

بولشویک‌ها از چپ‌ها می‌خواهند که به درون KPD بازگردند. چپ‌ها از این کار سر بازمی‌رنند و در نتیجه بعد از جدل‌های طولانی و طاقت‌فرسا، انترناسیونال KAPD را صرفاً به عنوان عضو هوادار و بدون حق رأی می‌پذیرد و به آنها اجازه می‌دهد که یک نمایندۀ دائمی در مسکو داشته باشند.

برقراری روابط سیاسی روسیه با دولت آلمان و انعقاد قرارداد با کمال پاشا که قاتل کمونیست‌های ترک شد (بدون هیچ واکنشی از جانب مسکو)، و حتی سرکوب کرنشتات، واکنشی از جانب KAPD برنیانگیخت. اما چپ‌ در برابر تصویب برنامه اقتصادی «نپ»، بالاخره دست به اعتراض زد. گورتر نوشت: «دیگر نمی‌توان تردید داشت که در روسیه دیکتاتوری طبقۀ کارگر وجود ندارد، آنچه وجود دارد دیکتاتوری حزب است». با وجود این چپ‌ها باز در سومین کنگرۀ انترناسیونال که از ژوئن تا اوت ۱۹۲۱ در مسکو برگزار می‌شد، ‌شرکت کردند. جریان حاکم بر کنگره با چپ‌ها برخورد خصمانه‌ای داشتند؛ در آنجا پنج نمایندۀ KAPD منزوی شده و هدف هر نوع حمله‌ای قرار می‌گیرند؛ وقت صحبت آنها صرفاً به ده دقیقه محدود می‌شود که در طول این ده دقیقه هم طعنه و تمسخر دیگران قطع نمی‌شود! در نهایت انترناسیونال از زبان زینویف می‌گوید که انترناسیونال نمی‌تواند وجود دو حزب کمونیست را در یک کشور تحمل کند و به آنها هشدار می‌دهد که یا در عرض سه ماه به VKPD  (حزبی که از اتحاد KPD و USPD به وجود آمده) می‌پیوندید یا صاف و ساده اخراج می‌شوید. رهبران چپ آلمان اخراج را برگزیدند و در ۳۱ ژوئیه گسست خود را از انترناسیونال سوم اعلام کردند، در‌عین‌حال وعده دادند که به زودی انترناسیونال چهارم یعنی انترناسیونال کمونیست کارگری (KAI) را ایجاد خواهند کرد. بعد از جدایی کامل از انترناسیونال سوم، تعداد اعضای KAPD‌ از چهل هزار به پنج هزار نفر ریزش کرد: عده‌ای KAPD را به قصد پیوستن به حزب پرو-روس VKPD (که از سال ۱۹۲۲ به KPD تغییر نام داد) ترک کردند و عده‌ای هم به سازمان اتو روله AAU-E پیوستند. واقعیت این است که بعد از صرف تلاش و انرژی زیاد این ایده پا نگرفت و جز گروه معدودی از کمونیست‌های چپ به KAI ملحق نشدند.

[۴] منظور گورتر در اینجا بخشی از کمونیست‌های انگلستان موسوم به «کمونیست‌های چپ» است که از پیوستن به جبهه متحد با چپ بورژوازی انگلستان و شرکت در پارلمان بورژایی سرباز زدند و بدین‌ترتیب مورد شماتت لنین واقع شدند. فصل ۹ «بیماری کودکی کمونیسم» لنین به این گروه و شخص برجستۀ آن، سیلویا پانکهورست اختصاص دارد.

[۵] British Socialist Party (BSP) حزب سوسیالیست بریتانیا، سازمانی مارکسیستی بود در سال ۱۹۱۱ در شهر منچستر تأسیس شد.

[۶] Karl Berngardovich Radek (1885 – 1939) : کارل رادک در اوکراین امروزی در خانواده‌ای یهودی متولد شد. در شانزده سالگی عضو حزب سوسیال-دموکراسی امپراتوری لهستان لیتوانی SDKPiL می‌شود که چند سال قبل (۱۸۹۹) توسط لوکزامبورگ تأسیس شده بود. در سال ۱۹۰۵ در حوادث ورشو شرکت می‌کند. SDKPiL به دو بخش تقسیم می‌شود و رادک و لوکزامبورگ رو در روی یکدیگر قرار می‌گیرند. در ورشو روزنامه Czerwony Sztandar را اداره می‌کند. بعد از دستگیری و فرارش در ۱۹۰۷ به آلمان می‌گریزد. ابتدا در لاپبزیش و سپس در ۱۹۱۱ در برمن آلمان مستقر شده و به عضویت حزب سوسیال-دموکراسی آلمان در می‌آید. در ۱۹۱۰ رهبری SDKPiL او را به دزدیدن یک پالتو و مقداری پول از رفقای هم‌حزبی‌اش متهم می‌کند. رزا لوکزامبورگ که در این ماجرا از حمایت حزب SPD برخوردار است، موفق می‌شود او را در ۱۹۱۳ از حزب اخراج کند. امّا پانه‌کوک و همچنین لنین از رادک که اکنون یکی از فعال‌ترین افراد شهر برمن است،‌ حمایت می‌کنند. در نتیجه رابطۀ جریان لوکزامبورگ و جریان برمن تحت تأثیر این ماجرا مخدوش شده و این مسأله روی همکاری‌شان در مورد جنگ جهانی اثر منفی می‌گذارد. در ۱۹۱۵ رادک آلمان را به مقصد سوئیس ترک و به همراه بولشویک‌ها در کنفرانس زیمروالد شرکت می‌کند. او بیش از پانه‌کوک خواستار ایجاد فراکسیون مخالفین در حزب سوسیال-دموکرات آلمان است. لنین تحلیل خود در مورد امپریالیسم را وامدار نوشتۀ رادک «امپریالیسم آخرین مرحلۀ سرمایه‌داری» و نیز نظرات پانه‌کوک است. رادک تا سال‌ها رابطه‌ای حسنه با چپ رادیکال و مخصوصاً با پانه‌کوک دارد. در سال ۱۹۰۹ بعد از اخراج «تریبونیست‌ها»‌ از حزب سوسیال-دموکرات هلند این رادک است که آنها را با بولشویک‌ها در تماس قرار می‌دهد. امّا این رابطه تا ۱۹۱۹ بیشتر طول نمی‌کشد؛ در ماجرای جدایی چپ‌ها از حزب کمونیست آلمان KPD  رادک به صورت نظری از لوی، رهبر حزب کمونیست دفاع می‌کند و بنابراین مورد حملۀ پانه‌کوک قرار می‌گیرد. از نظر پانه‌کوک،‌ این تئوری رادک که « یک اقلیت انقلابی می‌تواند قدرت سیاسی را تسخیر کرده و آن را حفظ کند» غیرمارکسیستی بوده و صرفاً دیکتاتوری مرکزگرای لوی را توجیه می‌کند. رادک تا به آخر در حزب بولشویک می‌ماند و در جریان دومین پروسۀ مسکو در سال ۱۹۳۷ جز هفده نفری است که محاکمه می‌‌شوند. به یمن مهارتش در «انتقاد ‌از‌ خود» از مرگ نجات می‌یابد و به ده سال زندان محکوم می‌شود، امّا بعد از دو سال در زندان به‌طرز مشکوکی به قتل می‌رسد.

[۷]  Sylvia Pankhurst (1882-1960) : سیلویا پانکهورست فرزند فمینیست معروف انگلیسی، امیلین پانکهورست است. خود او نیز یکی از رهبران حق رأی زنان در بریتانیاست و به همراه مادر و خواهرش کریستابل در سال ۱۹۰۳ سازمان اتحاد اجتماعی سیاسی زنان WSPU  را ایجاد می‌کند. به خاطر اعتقاداتش هرگز تن به ازدواج نمی‌دهد. حتی بعد از اینکه در سال ۱۹۲۷ صاحب فرزند پسری می‌شود،‌ از ازدواج با پدر کودک که یک آنارشیست ایتالیایی بود سرباز می‌زند و به همین خاطر مادر و پدرش با او قطع رابطه می‌کنند. به همراه خواهرش آدلا جذب جریان کمونیسم چپ می‌شود.

لنین در ۱۹۱۹ در نامه‌ای که در پاسخ به نامه پانکهورست می‌نویسد، ضمن تحسین روحیۀ پارلمان‌ستیز چپ‌ها، خاطر نشان می‌کند که مسألۀ پارلمانتاریسم و عدم شرکت چپ‌ها در انتخابات مسأله‌ای فرعی و قابل‌اغماض است و نباید اتحاد نیروهای چپ فدای این اختلاف نظر جزئی شود؛ امّا در فصل نهم جزوۀ بیماری کودکی چپ‌روی، ضدیت با پارلمان و عدم تمایل سیلویا پانکهورست و گروهش به پیوستن به احزاب لیبرالی را به باد انتقاد می‌گیرد. سیلویا پانکهورست در کنفرانس کمونیست‌های چپ که در فوریه سال ۱۹۲۰ برگزار می‌شود، به همراه لویی فریناLouis C. Fraina (1892- 1953) ، یکی از سرسخت‌ترین مخالفان شرکت در پارلمان و سازش با احزاب چپ بورژوازی ‌است. او در سال ۱۹۲۱ به انترناسیونال سوم می‌پیوندد، امّا به خاطر گردن ننهادن به دستورات انترناسیونال و پافشاری بر مواضع ضدپارلمانی و ضد سندیکایی‌اش در همان سال از انترناسیونال اخراج می‌شود. در دهۀ سی در جنبش ضد استعماری هند شرکت فعال دارد و در سال ۱۹۳۵علیه اشغال اتیوپی توسط ایتالیا به راه می‌اندازد. بارها به خاطر فعالیت‌ علیه دولت بازداشت و زندانی شده و عاقبت در اتیوپی درگذشت.

[۸] Heinrich Laufenberg (1872-1932)  و Fritz Wolffheim (1888-1942) : لفنبرگ در سال ۱۹۰۰ به عضویت حزب سوسیال-دموکرات آلمان درآمد و سپس به حزب کمونیست آلمان KPD پیوست. او و ولفهایم به همراه اتو روله از جمله افرادی بودند که در جدا شدن مخالفان از حزب کمونیست و ایجاد حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD تعجیل داشتند. ولفهایم و لفنبرگ که ابتدا به جریان آنارکو-سندیکالیسم تمایل نشان می‌دادند از سال ۱۹۱۹ به تبلیغ و ترویج ایده‌های ناسیونال-بولشویک پرداختند. این جریان قائل به نوعی وحدت ملی میان  «شوراهای مؤسسات تولیدی و عناصر ائتلاف ملی» بود؛ چراکه «شوراها عناصر پایه‌ای، سلول اصلی سوسیالیسم هستند» و «ایدۀ ملی دیگر وسیله‌ای قوی در دست بورژواها علیه پرولتاریا نیست، بلکه علیه خود او چرخیده است، دیالکتیک عظیم تاریخ از ایدۀ ملی وسیله‌ای قوی در خدمت پرولتاریا علیه بورژوازی ساخته است». این ناسیونالیسم طبعاً با روح انترناسیونالیستی KAPD سازگار نبود و به همین خاطر در ۴ اوت ۱۹۲۰ رأی به اخراج این گروه داده شد. نازی‌ها ولفهایم را به اردوگاهای کار اجباری فرستاند و او در همانجا در سال ۱۹۴۲ جان سپرد. 

[۹] اتحاد عمومی کارگران آلمان (Allgemeine Arbeiter-Union Deutschlands) : بعد از شرکت سندیکاها در سرکوب خونین انقلابیون در جریان انقلاب ناتمام آلمان در ژانویه ۱۹۱۹، سیاست کارگران انقلابی از «بازپسگیری سندیکاهای قدیمی» به «نابودسازی» آنها تغییر کرد. در فوریه سال ۱۹۲۰ AAU که مجموعه‌ای از هسته‌های انقلابی کارخانه‌ها بود، تقریباً همزمان با شکلگیری KAPD‌ اعلام موجودیت کرد. AAU که با سندیکالیسم و پارلمانتاریسم مرزبندی قاطع داشت در پیوند تنگاتنگ با KAPD بود. یک سال بعد، تعداد اعضایش به دویست هزار نفر رسید؛ امّا خیلی زود با نقد گروهی از مبارزین چپ مواجه شد. در واقع نقد این گروه حول رابطه‌ای متمرکز می‌شد که می‌بایست میان KAPD و AAU برقرار باشد؛ آنها در پس این رابطه همان رابطۀ حزب-سندیکا را می‌دیدند و با نفوذ KAPD روی AAU و نیز سیاست «سانترالیسم-دموکراتیک» که برمبنای آن، حزب تصمیماتش را به AAU  اعمال می‌کرد، مخالف بودند؛ در نتیجه تحت تأثیر اتو روله Otto Rühle  که از رادیکال‌ترین مبارزین ضدحزبی بود، در دسامبر ۱۹۲۰ از AAU  انشعاب و در سال ۱۹۲۱ «اتحاد عمومی کارگران-سازمان‌ یکپارچه» (AAU-E) را ایجاد کردند. به همین ترتیب، سیاست KAPD در قبال AAU نقد دیگری را برانگیخت که این بار منجر به جدا شدن بخش دیگری از کمونیست‌های چپ از KAPD  شد. این گروه کوچک در سال ۱۹۲۷، «گروه کمونیست‌های انترناسیونال» (GIC) را به وجود آورند که پایه‌ای شد برای کمونیسم شورایی. در ابتدا، تعداد اعضای AAU-E از تعداد اعضای AAU بیشتر شد، امّا در سال ۱۹۳۱ زمانی که این دو سازمان قصد داشتند به یکدیگر بپیوندند، تعداد اعضایشان به ترتیب بیش از ۵۷ و ۳۴۳ نفر نبود.

 [۱۰]  Rank and file mouvement عبارت عامی است که برای مشخص کردن گروه‌های مبارز غیررسمی چپ در بین سندیکالیست‌های بریتانیایی استفاده می‌شود. گروه‌هایی که عموماً با روابط سلسله مراتبی سندیکاها سرناسازگاری داشتند و اغلب به اخراج از سندیکاها تهدید می‌شدند.

[۱۱] کارگران صنعتی جهان  Industrial Workers of the World :  سندیکای بین‌المللی است. در ژوئن سال ۱۹۰۵ در ایالات متحده آمریکا دویست نمایندۀ سوسیالیست، آنارشیست، آنارکوسندیکالیست، در مخالفت با فدراسیون کار آمریکا که از سال ۱۸۸۶ تا به آن روز  اصلی‌ترین سندیکای کلّ ایالات متحده آمریکا محسوب می‌شد، در شیکاگو جمع شدند و IWW را پایه‌ریزی کردند. مقرّ کنونی‌ IWW در همین شهر است. در دوران اوج خود در سال ۱۹۲۳ تعداد اعضای این سندیکا به بیش از صد هزار نفر می‌رسید، اما از سال ۱۹۲۴ به علت سرکوب‌های مداوم حکومت، از تعداد اعضای آن به طرز چشمگیری کاسته شد و در سال ۱۹۳۰ فقط نزدیک به ده هزار نفر عضو داشتند. امروز تنها ۲۰۰۰ نفر عضو این سندیکا هستند. اکثر قریب به اتفاق اعضای سندیکا علیه شرکت آمریکا در جنگ جهانی اول بودند، روزنامه این سندیکا،‌ «کارگر صنعتی» پیش از ورود آمریکا به جنگ می‌نویسد: «سرمایه‌داران آمریکا،‌ ما علیه شما می‌جنگیم، نه برای شما! هیچ قدرتی در سراسر جهان وجود ندارد که بتواند طبقۀ کارگر را خلاف میل و اراده‌اش مجبور به جنگ کند». حکومت از ضدیت IWW با جنگ برای تخریب آن استفاده فراوان کرد. در ۱۹۱۷ صد و شصت و پنج تن از رهبران آن به اتهام ایجاد ممانعت برای نام‌نویسی برای جنگ و تشویق به فرار از جنگ و نیز مرعوب کردن کارگرانی که مشکوک به جاسوسی بودند،‌ دستگیر شدند و صد و یک نفر از آنها به حبس‌های طولانی مدّت حتی تا بیست سال محکوم شدند. IWW برخلاف سندیکاهای دیگر به خاطر انقلابی بودنش و اینکه متشکل از کارگران مدرن و نه کارگران پیشه‌ور است، در ابتدا مورد حمایت چپ رادیکال از جمله پانه‌کوک بود اما بعدها چپ از سندیکالیسم-انقلابی نیز فاصله گرفت. انترناسیونال کمونیست در ابتدای کارش عناصر سندیکاهای انقلابی مانند IWW را در صف خود پذیرفت اما به خاطر ضدیت این عناصر با  کنش سیاسی و در نتیجه حزب سیاسی پرولتاریا از انترناسیونال اخراج شدند. بعدها گروهی از کمونیست‌های چپ که بعد از اوج‌گیری نازیسم به آمریکا رفته بودند فعالیت خود را درIWW  پی‌گرفتند؛ پل ماتیک از جمله افرادی بود که تلاش داشت که ایده‌های کمونیسم شورایی را در IWW رواج دهد.

[۱۲] در دومین کنگرۀ انترناسیونال سوم که در ژوئیۀ ۱۹۲۰ برگزار شد، ۲۱ شرط برای پذیرش عضویت احزاب به انترناسیونال گذاشته می‌شود که به آن «شروط مسکو» نیز می‌گویند. این بیست و یک شرط مخصوصاً برای مرزبندی با احزاب سانتریست و رفرمیست عضو انترناسیونال دوم و تعیین تکلیف با برخی احزابی تصویب شد (سانتریست یا کمونیست) که با فروپاشی انترناسیونال دوم وضعیت نامعلومی پیدا کرده بودند و همینطور جهت تصفیۀ احزاب کمونیست از عناصر آشکارا رفرمیست‌شان؛ اما خیلی زود کمونیست‌های چپ آن را به مثابه سلاحی ارزیابی کردند که در خدمت بولشویکی‌کردن احزاب کمونیست و سوسیالیست است. بنابر این تعبیر، هدف این کار به تبعیت درآوردن همه احزاب کمونیست از سیاست  اقتدارگرایانۀ بولشویک‌ها بود، امری که برای چپ‌ها غیرقابل پذیرش بود و نقطة آغازی برای گسست از انترناسیونال شد.

این بیست و یک شرط از این قرارند:

۱. تبلیغ و تهییج روزمره [حزب] باید خصلتی واقعاً کمونیستی داشته و مطابق برنامه و تصمیمات انترناسیونال سوم باشند. تمام نشریات حزب باید توسط کمونیست‌های مطمئن نوشته شود که وفاداری‌شان را به آرمان پرولتریا ثابت کرده‌اند. نباید از دیکتاتوری پرولتاریا مثل یک فرمول از برشده و رایج حرف زد؛ تبلیغ باید به گونه‌ای صورت پذیرد که ضرورت آن برای هر مرد و زن کارگری، برای هر سربازی، برای هر دهقانی آشکار باشد وحتی از امور مربوط به زندگی روزمره تراوش کند، که به نحوی نظام‌مند توسط نشریات ما درج می‌شوند. مطبوعات دوره‌ای یا دیگر نشریات و تمام خدمات انتشاراتی باید تماماً تحت کنترل کمیتۀ ‌مرکزی حزب باشد، چه حزب قانونی باشد و چه غیرقانونی. قابل‌پذیرش نیست که ارگان‌های تبلیغاتی از استقلال [شان] سوءاستفاده کرده و سیاستی نامنطبق بر سیاست حزب را پیش ببرند. در ستون‌های مطبوعات، در جلسات عمومی، در سندیکاها، در تعاونی‌ها،‌ هرجایی که هوادران انترناسیونال سوم به آن دسترسی دارند، باید بی‌رحمانه و به طور سیستماتیک نه تنها بورژوازی بلکه همچنین همدستانش، رفرمیست‌ها با هر گرایشی را افشا کنند.  

۲. هر سازمانی که مایل به پیوستن به انترناسیونال کمونیست است باید دائماً و به طور نظام‌مند رفرمیست‌ها و «سانتریست‌ها» را از پست‌های مسئول، هر چقدر هم که مسئولیت‌شان در جنبش کارگری (تشکلات احزاب،‌ تحریریه‌ها، سندیکاها، فراکسیون‌های پارلمانی، تعاونی‌ها، ‌شهرداری‌ها) کوچک باشد کنار بزند و آنها را با کمونیست‌های امتحان پس داده جایگزین کند. –بدون اینکه، مخصوصاً در ابتدا، از جایگزین کردن مبارزین مجرّب با کارگران برجسته و ممتاز هراسی داشته باشد.

۳. در تقریباً تمام کشورهای اروپایی و آمریکایی، ‌مبارزۀ طبقاتی وارد دوران جنگ داخلی می‌شود. کمونیست‌ها نمی‌توانند در این شرایط به قانون‌مداری بورژوازی اعتماد کنند. برآنها واجب است که در همه جا،‌ به موازات سازمان‌های قانونی، ‌یک ارگانیسم مخفی ایجاد کنند که در لحظه تعیین‌کننده تکلیف خود را نسبت به انقلاب به انجام برساند. در تمام کشورهایی که در آنها در پی حکومت نظامی یا قانون شرایط استثنایی، کمونیست‌ها امکان گسترش قانونی همۀ کنش‌هایشان را ندارند، ادغام فعالیت قانونی و فعالیت غیرقانونی بی‌تردید ضروری است.

۴. وظیفۀ گسترش ایده‌های کمونیستیْ ضرورت مطلق به پیشبردن یک تبلیغ و تهییج نظام‌مند و پیگیر را در میان مردم ایجاب می‌کند. جایی که تبلیغ مستقیم در پی قوانین وضعیت استثنایی دشوار شده، باید به صورت غیرقانونی تبلیغ کرد؛ امتناع از این کار خیانت نسبت به وظیفۀ انقلابی است و در نتیجه ناهمخوان با عضویت در انترناسیونال سوم است.

۵. دست‌زدن به یک فعالیت تهییجی عقلانی و نظام‌مند در روستاها امری ضروری است. طبقۀ کارگر نمی‎تواند پیروز شود اگر حداقل از حمایت بخشی از زحمتکشان روستا (فقیرترین کارگران کشاورز و دهقان روزمزد) برخوردار نباشد و اگر حداقل بخشی از روستایان عقب‌مانده را توسط سیاستش خنثی نکرده باشد. فعالیت کمونیستی در روستاها در این برهه از زمان، اهمیتی مرکزی دارد. این کار می‌بایست عمدتاً توسط کارگران کمونیستی انجام گیرد که در ارتباط با روستا قرار دارند. سرباز زدن از انجام این کار یا سپردنش به نیمه-رفرمیست‌های مردد، کناره گرفتن از انقلاب پرولتری است.

۶. هر حزبی که خواهان پیوستن به انترناسیونال سوم است، همانقدر وظیفه دارد سوسیال-میهن‌پرستی آشکار را افشا کند، که سوسیال-صلح‌طلبی ریاکار و متقلب را؛ باید به کارگران به طور نظام‌مند نشان داده شود که بدون سرنگونی انقلابی سرمایه‌داری،‌ هیچ نوع دادگاه داوری بین‌المللی، هیچ مذاکره‌ای در مورد کاهش تسلیحات، ‌هیچ نوع سازماندهی دوباره و  «دموکراتیک» جامعۀ ملل نمی‌تواند بشریت را از جنگ‌های امپریالیستی محفوظ نگاه دارد.

۷. احزابی که مایل‌اند که به انترناسیونال کمونیستی بپیوندند وظیفه دارند که ضرورت گسست کامل و قطعی با رفرمیسم و سیاست بینابینی را به رسمیت بشناسند و باید این گسست را میان اعضای سازمان‌ها تجویز کنند. کنش کمونیستی قاطع فقط به این قیمت ممکن می‌شود.

انترناسیونال کمونیستی به نحوی قاطعانه و بدون بحث و گفتگو این گسست را که باید در کمترین زمان ممکن اجرایی شود، می‌طلبد. انترناسیونال کمونیستی نمی‌تواند بپذیرد که رفرمیست‌های آشکار، مثل توراتی، کائوتسکی، هیلفردینگ، لُنگه، مک‌دونالد، مُدیگلیانی و سایرین این حق را داشته باشند که خود را به عنوان اعضای انترناسیونال سوم در نظر گیرند و در آن نماینده داشته باشند. چنین وضعی انترناسیونال سوم را  بطور غیرقابل تحملی به انترناسیونال دوم شبیه می‌کند.

۸. در مورد مسألۀ مستعمرات و ملل سرکوب‌شده، ‌احزاب کشورهایی که بورژوازی‌شان مستعمراتی دارد یا ملل دیگر را سرکوب می‌کند، باید مخصوصاً خطی روشن و شفاف داشته باشند. هر حزبی که به انترناسیونال سوم متعلق است وظیفه دارد بی‌رحمانه نیروی‌های امپریالیستی«اش» را در مستعمرات افشا کرده و از هر جنبش رهایی خواهانه‌ای در مستعمرات نه تنها در کلام که درعمل حمایت کند؛ همچنین و باید خواستار اخراج امپریالیست‌های متروپل از مستعمرات باشد، باید قلب کارگران کشور [متبوعش] را از احساس برادرانۀ واقعی نسبت به خیل زحمتکشان مناطق مستعمره و ملت‌های سرکوب‌شده مملوء کند و باید در میان سپاهیان مرکز به یک فعالیت تهییجی مداوم علیه هرگونه سرکوب مردمان استعمارشده دست بزند.

۹. هر حزبی که خواهان عضویت در انترناسیونال کمونیستی است باید یک تبلیغ باپشتکار و نظام‌مند در بطن سندیکاها و تعاونی‌ها و دیگر سازمان‌های توده‌ای کارگری داشته باشد. باید هسته‌های کمونیستی‌ای تشکیل شوند که از کار پیگیر و مستمر و مدامشان سندیکاها به کمونیسم بگرایند. وظیفۀ آنها افشا کردن بی‌وقفه خیانت سوسیال-میهن‌پرست‌ها و تردیدهای «میانه» خواهد بود. این هسته‌های کمونیستی باید تماماً مطیع مجموعۀ حزب باشند.

۱۰. هر حزبی که به انترناسیونال کمونیستی متعلق است وظیفه دارد با انرژی و پیگیرانه با «انترناسیونال» سندیکاهای زردی که در آمستردام تأسیس شده‌اند مبارزه کند. احزاب عضو انترناسیونال وظیفه دارند با  پیگیری در بطن سندیکاهای کارگری ایدۀ ضرورت گسست با انترناسیونال زرد آمستردام را رواج دهند. حزب باید در عوض و با تمام قوا به دنبال اتحاد بین‌المللی سندیکاهای سرخ باشد که عضو انترناسیونال کمونیستی هستند.

۱۱. احزابی که خواهان عضویت در انترناسیونال کمونیستی هستند وظیفه دارند ترکیب هیئت‌های پارلمانی‌شان را بررسی کرده و عناصر مردد را حذف کنند؛ این احزاب باید نه در حرف که در عمل مطیع کمیتۀ مرکزی حزب بوده و از تمام نمایندگان کمونیست بخواهند که همۀ فعالیت‌هایشان را پیرو منافع واقعی تبلیغ انقلابی و آژیتاسیون کنند.

۱۲. احزاب عضو انترناسیونال کمونیست باید بر مبنای سانترالیسم دموکراتیک ساخته شوند. در زمان فعلی جنگ داخلی حاد، حزب کمونیست نمی‌تواند نقش خود را ایفا کند مگر اینکه به بهترین نحو متمرکز باشد و مگر اینکه انضباطی آهنین مقرون به انضباط نظامی در آن پذیرفته شده باشد؛ مگر اینکه ارگانیسم مرکزی آن  از قدرتی همه‌جانبه بهره‌مند باشد؛ اقتداری بی‌چون‌و‌چرا و لامنازع اعمال کرده و از اعتماد یکپارچه مبارزین برخوردار باشد.

۱۳. احزاب کمونیست کشورهایی که در آنها کمونیست‌ها به طور قانونی مبارزه می‌کنند، به منظور حذف کردن عناصر ذی‌نفع و خرده‌بورژواها، باید دست به تصفیۀ دوره‌ای سازمان‌شان بزنند.

۱۴. احزابی که خواهان عضویت در انترناسیونال کمونیست هستند وظیفه دارند که به نحوی بی‌قید و شرط از تمام جماهیر شوروری در مبارزه‌شان با ضدانقلاب حمایت کنند. آنها وظیفه دارند به طور خستگی‌ناپذیری تجویزکنندۀ امتناع کارگران حمل و نقل از فرستادن تسلیحات و تجهیزات برای دشمنان جماهیر شوروی باشند؛ همینطور موظفند به طور قانونی یا غیرقانونی تبلیغ در میان سپاهیان فرستاده شده علیه جماهیر شوروی را تعقیب کنند. 

۱۵. احزابی که تا به امروز برنامه‌های قدیمی سوسیال-دموکراتیک را نگه داشته‌اند وظیفه دارند که بدون تعلل در آنها  تجدید‌نظر کرده و یک برناما کمونیستی مناسب با شرایط خاص هر کشور و همخوان با بینش انترناسیونال کمونیستی تدوین کنند. قاعده این است که برنامه‌های احزاب مرتبط به انترناسیونال کمونیست توسط کنگرۀ انترناسیونال یا توسط کمیتۀ اجرایی تأیید شود. در صورتی که کمیتۀ اجرایی یک حزب را تأیید نکرد، حزب حق دارد که به کنگرۀ انترناسیونال کمونیست رجوع کند.

۱۶. تمام تصمیمات کنگره‌های انترناسیونال کمونیست و همچنین تصمیمات کمیتۀ اجرایی، برای تمام احزاب مرتبط به انترناسیونال کمونیست لازم الاجرا هستند. انترناسیونال کمونیست و کمیتۀ اجرایی ‌آن، از آنجاکه در شرایط حاد جنگ داخلی فعالیت می‌کنند باید به وجود شرایط بسیار متفاوت مبارزه در کشورهای مختلف آگاه بوده و فقط در مواردی دست به صدور قطع‌نامه‌های عام و لازم الاجرا بزنند که چنین مسائلی ممکن هستند.

۱۷. مطابق با تمام  آنچه گفته شده، تمام احزاب عضو انترناسیونال کمونیست باید نامشان را تغییر دهند. هر حزبی که مایل است به عضویت انترناسیونال کمونیستی درآید باید خود را اینگونه بنامد: حزب کمونیستِ... (بخش انترناسیونال کمونیستی سوم). این مسألۀ نامگذاری یک مسألۀ صوری ساده نیست، بلکه اهمیت سیاسی قابل‌ملاحظه‌ای دارد. انترناسیونال کمونیستی به کل جهان کهنۀ بورژوایی و تمام احزاب سوسیال-دموکرات کهنۀ زرد اعلام جنگی بیرحمانه کرده است. این امر مهمی است که تفاوت بین احزاب کمونیست و احزاب کهنۀ «سوسیال-دموکرات» یا «سوسیالیست» رسمی که پرچم طبقۀ کارگر را فروختند در چشم زحمتکشان روشن باشد.

۱۸. تمام ارگان‌های رهبری مطبوعات احزاب تمام کشورها مجبورند تمام مدارک رسمی مهم کمیتۀ اجرایی انترناسیونال کمونیست را چاپ کنند.

۱۹. تمام احزاب متعلق به انترناسیونال کمونیست یا احزابی که تقاضای عضویت کرده‌اند موظفند که (هرچه سریع‌تر) نهایتاً در مهلتی چهار ماهه بعد از کنگرۀ دوم انترناسیونال کمونیست، به منظور اعلام نظرشان در مورد این شروط، یک کنگرۀ فوق‌العاده احضار کنند. کمیته‌های مرکزی باید مترصد این باشند که تمام تشکلات محلی از تصمیمات کنگرۀ دوم انترناسیونال کمونیست مطلع شده و مضمون آن برای آنها شناخته شده باشد.

۲۰. احزابی که می‌خواهند از هم‌اکنون به عضویت انترناسیونال سوم درآیند امّا هنوز به طور ریشه‌ای تاکتیک‌های قدیمی‌شان را اصلاح نکرده‌اند، ‌مقدمتاً باید مراقب باشند که دو-سوم اعضای کمیتۀ مرکزی‌ و مهمترین نهادهای مرکزی‌شان متشکل از رفقایی باشد که قبل از کنگرۀ دوم آشکارا خواهان عضویت حزب در انترناسیونال سوم شده‌اند. بنابه موافقت کمیتۀ اجرایی انترناسیونال کمونیست ممکن است استثنائاتی صورت پذیرد. کمیتۀ اجرایی حق استثناء قائل شدن برای نمایندگان گرایش سانتریستی را که در بند ۷ به آنها اشاره شد، برای خود محفوظ می‌دارد.  

۲۱. اعضایی از حزب که شرایط و تزهای انترناسیونال کمونیست را نمی‌پذیرند باید از حزب اخراج شوند. این امر شامل کسانی که به کنگره های فوق‌العاده فرستاده می‌شوند هم می‌گردد.

 

[۱۳] کودتای نظامی کاپ: کودتای نظامی‌ای که بین ۱۳ تا ۱۷ مارس ۱۹۲۰ در آلمان توسط ژنرال والتر فن لوتویتس Walther von Lüttwitz در حمایت از ولفگانگ کاپ Wolfgang Kapp به قصد سرنگونی جمهوری وایمار به وقوع پیوست. در روز ۱۳ مارس، ۶۰۰۰  نیرو تحت فرمان کاپیتان ارهارت برلین را به تصرف خود درآورند. ارتش از شلیک به شورشیان سرباز می‌زند و دولت قانونی سوسیالیست مجبور به فرار به اشتوتگارت می‌شود. کاپ خود را به عنوان صدراعظم آلمان اعلام می‌کند و یک حکومت موقت برپا می‌دارد. در مقابل این کودتا یک اعتصاب عمومی به مدّت چهار روز توسط سندیکاها و احزاب کمونیست، سوسیالیست و سوسیال-دموکرات سازماندهی می‌شود و کشور را از نظر اقتصادی فلج می‌کند. در عین حال، در سراسر آلمان، به ویژه در شهر رور شورش و تظاهرات برگزار می‌شود.‌ علاوه بر این بانک مرکزی آلمان از حمایت مالی خود از کاپ سرباز می‌زند. به این ترتیب کودتای نظامی کاپ بعد از چهار روز شکست می‌خورد. کاپ به سوئیس می‌گریزد و چندی بعد در نهایت به آلمان باز‌می‌گردد و در سال ۱۹۲۲ پیش از آغاز دادگاهش می‌میرد.

[۱۴] جان جهان: معنای لغوی این عبارت نمک زمین  (Le sel de la terre) روایتی است از انجیلی متی که در فرهنگ جوامع مسیحی به صورت ضرب المثل درآمده. «مسیح خطاب به یارانش می‌گوید: شما نمک زمین هستید،‌ امّا اگر نمک بی‌مزه گردد،‌ چگونه می‌توان طعم را به زمین برگرداند؟ زمین دیگر به هیچ نمی‌ارزد: به دور ‌افکنده و پامال می‌شود...» به خاطر دلالت ضمنی مذهبی این عبارت، آن را به «جان جهان» ترجمه کرده‌ایم.

[۱۵]  (1860-193) Pieter Jelles Troelstra  شاعر و وکیل هلندی و عضو سابق حزب پوپولیست «فریس» (یکی از شهرهای هلند) و بعد حزب سوسیالیست هلند SDB.  از سیاستمداران حامی پارلمانتاریسم بود که از سال ۱۸۹۷ به طور مداوم به عنوان نماینده از جانب دهقانان و سپس خرده‌بورژوازی فریس در پارلمان برگزیده می‌شد. ابتدا با نزدیکی‌اش به خط برنشتاین وارد پارلمان شد و در نهایت نمایندۀ لیبرال-بورژواها می‌شود تا جایی که در ۱۹۱۲ می‌نویسد: «سوسیال-دموکراسی امروز نقشی ایفا می‌کند که حزب لیبرال در ۱۸۴۸ ایفا کرده است». با این حال، او به اندازه‌ای زبردست بود که در انترناسیونال دوم خود را متمایل به سانتریسم کائوتسکی نشان دهد تا بتواند آزادانه و بی‌دردسر در محدودۀ هلند عمل کند.

او یکی از دوازده پایه‌گذار حزب سوسیال-دموکرات هلند، معروف به «دوازده حواریون» بود که از حزب SDB انشعاب کرده و حزب سوسیال-دموکرات کارگران هلند SDAP را در سال ۱۸۹۴ تأسیس کردند. در واقع اختلاف با SDB  که روحیه‌ای آنارشیستی بر آن حاکم بود به مسألۀ انقلابی بودن دوران حاضر برمی‌گشت؛ منشعبین معتقد بودند که ‌هنوز زمان انقلاب فرانرسیده و بنابراین باید اصل  را بر کنش پارلمانی قرار داد و این خلاف تز «عمل فوری انقلابی» بود که SDB مبنای عمل خود قرار داده بود. حزب جدید، SDAP  برنامه خود را بر اساس برنامه حزب سوسیال-دموکرات آلمان SPD تنظیم کرد. انشعاب این گروه از حزب سوسیالیست هلند یک آبروریزی به شمار می‌آمد؛ چراکه منشعبین که در اقلیت بودند هیچ تلاشی برای متقاعد کردن اکثریت به خرج نداده و انشعاب آنها صرفاً به معنی تمایل به شرکت در انتخابات تلقی می‌شد. این گروه که در ابتدا بیشتر به یک فرقه می‌مانست، برخلاف حزب سوسیالیست که یک پایۀ کارگری قوی داشت، از روشنفکران طبقه متوسط تشکیل می‌شد. امّا حزب سوسیالیست هم دچار تحولاتی شد و به زودی اکثریت اعضای این حزب هم از سیاست آنارشیستی ضدانتخاباتی دور و در انتخابات محلی شرکت می‌کردند. بدین ترتیب، حزب سوسیالیست در سال ۱۹۰۰ خود را منحل اعلام کرد و۲۰۰ نفر از اعضایش به حزب سوسیال-دموکرات پیوستند. به این صورت حزب سوسیال-دموکرات تنها نمایندۀ قوی جنبش انقلابی شد. امّا از همان ابتدا به خاطر درپیش گرفتن سیاست‌ سازش با احزاب بورژوازی خصلت رفرمیستی خود را نشان داد؛ برای مثال در سال ۱۹۰۱ در اوج اعتصابات کارگران حمل و نقل هلند، به کمک دولت برای سرکوب اعتراضات کارگری شتافت به این بهانه که این اعتصابات خودانگیختۀ کارگران «ماجراجویی‌هایی آنارشیستی» هستند که موجب می‌شوند که دولت قوانین سختگیرانه‌تری علیه اعتصاب اعمال کند و کار بر حزب سخت شود.

این سیاست‌های ضدانقلابی در سال‌های آتی در موقعیت‌های مشابه نیز دنبال شد. چپ انقلابی که نمی‌توانست در قبال این قبیل سیاست‌ها سکوت کند، به مبارزۀ درونی طولانی‌ای علیه رهبری حزب سیاست‌های ضدانقلابی پرداخت و به بی‌وقفه رهبری حزب را به نقد می‌کشید. در این مقابل ترلسترا که برای حفظ موقعیتش در حزب سوسیال-دموکرات همواره آماده بود که هر چیزی را فدا کند، از هیچ کوششی علیه سوسیالیست‌های چپ و خفه کردن صدای چپ انقلابی درون حزب فروگزار نکرد: از تخریب شخصیت گرفته تا ممنوعیت انتشار نشریه‌شان، «تریبون». رفته رفته  تنش بین چپ انقلابی و رهبری حزب بالا می‌گیرد تا جایی که رهبری حزب دیگر وجود مخالفان را تحمّل نمی‌کند و در نهایت در سال ۱۹۰۹ رأی به اخراج مارکسیت‌های انقلابی می‌دهد. 

[۱۶] Paul Levi (1883-1930) :   پل لوی وکیل و عضو حزب سوسیال-دموکرات آلمان SPD در جریان مخالفتش با جنگ جهانی دوم به لیگ اسپارتاکوس می‌پیوندد و از حزب سوسیال-دموکرات آلمان اخراج می‌شود. در دسامبر ۱۹۱۸ حزب کمونیست آلمان  KPD تأسیس می‌شود. بعد از سرکوب شورش اسپارتاکیست‌ها در ژانویه و مارس ۱۹۱۹ و کشته شدن رهبران اصلی‌اش (لوکزامبورگ و لیبکنشت)، لوی عملاً رهبری حزب کمونیست را در دست می‌گیرد. و در اکتبر همان سال اخراج مخالفان چپ را از حزب هدایت می‌کند. مخالفان اخراج شده حزبِ KAPD را ایجاد می‌کنند. و در ۱۹۲۰ حزب تحت رهبری لوی الحاق KPD به حزب سوسیال-دموکرات مستقل آلمان (منشعب از حزب سوسیال-دموکرات آلمان) را سازماندهی‌ می‌شود. و در ماجرای کاپ از حزب سوسیال-دموکرات حمایت و در سرکوب انقلابیون مشارکت می‌کند. یک سال بعد به خاطر عدم توافق با سیاست کودتاگرایانه در ماجرای آکسیون مارس که توسط بولشویک‌ها به حزب دیکته‌شده، از ریاست حزب کناره‌گیری و در جزوه‌ای رهبری جدید حزب و نیز انترناسیونال را نقد می‌کند. برای مثال می‌نویسد: «کمیتۀ اجرایی انترناسیونال مثل یک چکای فراتر از مرزهای روسیه رفتار می‌کند». بدین ترتیب انترناسیونال سوم تصمیم به اخراج او می‌گیرد. در سال ۱۹۲۲ دوباره به حزب سوسیال-دموکرات می‌پیوندد و در آنجا به فعالیت نشریاتی از جمله نشر آثار منتشر نشدۀ لوکزامبورگ و لیبکنشت می‌پردازد. سرانجام در سال ۱۹۳۰ به خاطر بیماری ریوی در حالی که هنوز در رایششتاگ نماینده بود، خودکشی می‌کند.

[۱۷] دفتر یا دبیرخانۀ آمستردام: جدا افتادن مرکز انترناسیونال سوم در طول سال ۱۹۱۹ که در کشورهایی که در آنها جنگ داخلی جریان داشت و با کمربند متفقین محاصره شده بودند، کمیتهٔ اجرایی انترناسیونال را برآن داشت که در تدارک ایجاد دفاتری در برخی مناطق اروپای غربی از جمله اسکاندیناوی، بالکان، جنوب روسیه، و در اروپای مرکزی (در وین) باشد. همزمان با این کار دفتری هم برای آمریکای لاتین (در مکزیک) درنظر گرفته شد. وظیفۀ اصلی این دفاتر درست مانند دیگر سازمان‌های وابسته به احزاب، تبلیغ و ترویج سیاست‌های انترناسیونال می‌بود. در ابتدا، فعالیت این دفاتر نامنظم و روابط با کمیتۀ مرکزی آشفته بود، امّا در نظر کمیتۀ مرکزی می‌بایست در آینده‌ای نه‌چندان دور، دفتر مرکزی همراه با انقلاب در اروپا از مسکو به اروپای مرکزی منتقل می‌شد و این دفاتر در واقع طرح‌واره‌هایی از این دبیرخانۀ مرکزی بودند. در پاییز ۱۹۱۹ یک دفتر موقتی برای اروپای غربی در آلمان و یک دفتر موقتی دیگر در هلند که در تماس مداوم با یکدیگر بودند ایجاد شد. دبیر دفتر، لوی و کلارا زتکین، جریان راست را نمایندگی می‌کردند و به سمت مستقل‌ها متمایل بودند. برعکس گرایش اصلی دفتر آمستردام را چپ‌ها که عملاً علیه ک.پ.د. موضع داشتند،‌ نمایندگی می‌کردند.

در ابتدای امر، انترناسیونال یک مأموریت مهم بر عهدۀ دفتر آمستردام نهاد: تبلیغ و ترویج و برقراری ارتباط بین احزاب کمونیست اروپا و آمریکای شمالی. اعضای هلندی دفتر به عنوان مسئولین این کار اعلام شدند که خود به کمونیست‌های چپ و راست تقسیم می‌شدند. در فوریه ۱۹۲۰، اعضای دفتر آمستردام کنفرانسی برقرار کردند به هدف متحد و یکی کردن احزاب کمونیست که منطبق با خواست رهبری انترناسیونال سوم هم بود. با این حال، بعد از این کنفرانس، دفتر به نظراتی مخالف نظرات انترناسیونال حول مسائل پارلمانتاریسم و سندیکالیسم رسید؛ رد پارلمانتاریسم در جایی که شوراهای کارگری به وجود می‌آیند و نفی کامل سندیکالیسم مگر اینکه این سندیکالیسم، انقلابی و منطبق با سیاست احزاب کمونیست باشد. پس در ظاهر، سیاست دفتر به سیاست ک.آ.پ.د. نزدیک بود؛ امّا صرفاً در ظاهر چراکه کمی بعد ک.آ.پ.د. سندیکالیسم و پارلمانتاریسم را به طور کل رد می‌کند. یکی از مسائل مورد بحث دیگر در کنفرانس، مسألۀ پیوستن حزب سوسیالیست چپ انگلستان به حزب کار قدرتمند آن کشور بود. لنین و به همراهان او،‌  در انترناسیونال سوم،‌ خواهان ملحق شدن گروه‌ها و احزاب چپ  کوچک به حزب کار بودند، با این هدف که توده‌ها را به سمت سیاست‌های خود بکشند؛ امّا این برخلاف تصمیم منشعبین از انترناسیونال دوم بود. بنابه این تصمیم، تمام احزاب متعلق به انترناسیونال دوم، دیگر نه به عنوان جریانات راست متعلق به جنبش کارگری که به عنوان جریانات چپ بورژوازی تلقی می‌شدند و همکاری با آنها همکاری با ضدانقلاب محسوب می‌شد. به هر تقدیر، اعضای حاضر در کنفرانس به یکی شدن گروه‌های چپ با احزابی که هنوز بین انترناسیونال دوم و سوم در رفت و آمد بودند رأی منفی داده و به این ترتیب، بیش از پیش از سمتگیری به انترناسیونال سوم دور شدند.

در کل می‎‌توان دفتر آمستردام را که دارای قدرت اجرایی هم بود (برای مثال از دفتر برلین تحت ادارۀ نیروی‌های راست،‌ خواسته بود که صرفاً به امور اروپای شرقی بپردازد و کاری به اروپای غربی نداشته باشد)،‌ به نوعی مرکز گروه‌های اپوزیسیون در درون انترناسیونال سوم دانست. یک دفتر دیگر در آمریکای شمالی که تحت نظارت دفتر آمستردام بود،‌ با مجری‌گری حزب کمونیست تحت رهبری فرینا به وجود آمد و وظیفه تبلیغ و ترویج ایده‌های کمونیست‌های چپ در سرتاسر قارۀ آفریقا را به عهده داشت. انترناسیونال نگران از قدرت گرفتن چپ‌ها، درست زمانی که دفتر آمستردام ایجاد ک.آ.پ.د. را تبریک گفت،‌ تصمیم گرفت با یک پیغام رادیویی ساده،‌ روز ۴ مه ۱۹۲۰ دفتر را منحل اعلام کند و بعداً محل دفتر را به فروش برساند.

[۱۸] :Thomas, Henderson, Clynes رؤسای حزب کار انگلیس که بعد از استعفای بالدوین نخست وزیر وارد کابینۀ جدید مک دونالد می شوند. در ۲۳ ژانویه ۱۹۲۴، یعنی درست در روز مرگ لنین همگی به یک حکومت ضد کارگری می‌پیوندد که طبعاً مخالف کمونیست‌هاست.

[۱۹] صلح برست-لیتوفسک: معاهده‌ایست که در سوم مارس سال ۱۹۱۸بین امپراتوری‌های آلمان، اتریش-مجارستان، عثمانی و بلغاری با جمهوری نوظهور شوروی بسته شد. نام این پیمان از محل انعقاد آن  ناشی شده که امروز در کشور بلاروس قرار دارد.

[۲۰] روزهای مارس اشاره به روزهایی از ماه مارس ۱۹۲۱ دارد که در آن کارگران انقلابی، کارخانه‌ها را در دست گرفتند و سریعاً توسط سوسیال-دموکراسی سرکوب شدند. از این حوادث در تاریخ انفلاب آلمان به عنوان «آکسیون مارس» یادمی‌شود. کارفرماها‌ی بزرگ همچون مقامات سوسیال-دموکرات، بعد از حوادث مارس ۱۹۲۰ «بازگشت به وضعیت نرمال» را در دستور کار خود گذاشتند. شبکه‌هایی از جاسوسان تشکیل داده شد و مورد تقویت قرار گرفت؛ به نیروهای ضدانقلاب اختیارات قانونی زیادی یرای مقابله علیه براندازی داده شد؛ نهادهای سرکوب نیمه-قانونی از اراذل و اوباش (اورگش) در سرتاسر مناطق بوجود آمد و برای پیگیری و سرکوب انقلابیون گماشته شد. پلیس از تلاش باز نمی‌ایستاد؛ به این ترتیب «سازمان‌های مبارزاتی» ک. آ.پ.د و مخفیگاه اسلحه‌شان در برلین (در پاییز ۱۹۲۰)، در رور (ابتدای مارس ۱۹۲۱) مورد حمله قرار گرفت و از میان رفت. ک.آ.پ.د. که به خاطر دستگیری‌های پی‌در‌پی ضربۀ سختی خورده بود، دست از آژیتاسیون‌های پرحرارت برنمی‌داشت که اغلب در قالب اعتصابات بی‌برنامه (موسوم به اعتصابات وحشی) دنبال می‌شدند، در همین حال عناصر شبه-ک.آ.پ.د. «گروه‌های مسلح» ساخته و به انفجار بناهای عمومی رو آورده بودند. از هر سو انتظار یک درگیری شدید می‌رفت.

در آلمان مرکزی، در مناطق سرخ مانسفلد و هال-مرزبورگ (پایگاه انتخاباتی و. ک. پ. د. که از ترکیب حزب مستقل‌ها و حزب کمونیست ک.پ.د. بیرون آمده بود) وضعیت کارگران بسیار وخیم شده بود، مشقت شرایط زندگی آنان و خشونت و بدرفتاری سرویس‌های امنیتی کارفرماها به اوج خود رسیده بود. آنها به طور طبیعی به این اوضاع با خرابکاری در کارخانه، تخریب وسایل کار و دست‌زدن به اعتصابات بی‌برنامه پاسخ می‌دادند. ورود بریگاد ویژۀ پلیس (تحت اوامر مقامات سوسیال-دموکرات) با حکم «برقراری نظم» در منطقه، فشارها و تنش‌های انباشته‌شده را تا نقطۀ انفجار تشدید کرد.

کانون جنبشْ کارخانه‌های لوینا (با ۲۲۰۰۰ کارگر که ۴۰ درصدشان عضو اتحادیه بودند) بود. روز ۲۱ مارس، یک نشست عمومی با اکثریت اعضای اتحادیه برگزار شد. متعاقب این نشست یک کمیتۀ اعتصاب ایجاد شد با مفصل‌بندی ک.آ.پ.د. و و.ک.پ.د. فردای آن روز هفده گروه صد نفری مسلح مرکب از جوان‌ترین کارگران، کارخانه‌ها را به اشغال خود درآورده و نیرو‌های نظامی کارفرما (حدود دویست نفر) را خلع سلاح و از کارخانه اخراج کردند. واحد‌های پلیس محلی حرکتی نشان ندادند و چشم به راه رسیدن نیروی کمکی (حدود ۲۳ گروه صد نفری پلیس و یک آتشبار از دهات) ماندند. کارگران با آگاهی از اینکه کارخانه‌ها می‌تواند به قتل‌گاه‌شان بدل شوند، کارخانه‌ها را تخلیه کرده و در انتظار شب ماندند. آنها نمی‌دانستند که یک گردان کارگری از لاپزیش به یاری آنها می‌شتابد. هنوز چند ساعتی از ترک کارخانه‌ها نگذشته بود که این گروه کمکی موفق شدند صف پلیس را به عقب برانند و در درون منطقۀ صنعتی موضع بگیرند. در روز ۲۹ام بعد از بمباران توپخانه، نیروهای پلیس حمله کردند و لوینا را در دست گرفتند. عملیات‌ دفاعی انجام شده در منطقه («تسخیر (محلی) ‌قدرت»، مداخله گروه‌های مسلح) به خاطر عدم وجود وسایل ارتباطی مطمئن دچار مشکل بودند. (مطابق یک منبع «بسیار آگاه»، در کلّ منطقه، ۱۴۵ غیرنظامی و ۳۵ پلیس کشته شدند؛ ۳۴۷۰ نفر بازداشت و ۱۳۴۶ نفر از آنها تیرباران گشتند.)

در روز ۲۴ ام، زمانی که جنبش در لوینا به اوج خود رسیده بود، حزب و.ک.پ.د. در پی برنامه‌ای که بنا بود بعداً اجرا شود همراه با ک.آ.پ.د. فراخوانی به اعتصاب عمومی دادند که به خاطر وتوی سندیکاها (بجز سندیکای کشتی‌سازی در هامبورگ و در منطقۀ رور، جایی که رویارویی خونین صورت گرفته بود) استقبال چندانی از آن نشد. روز ۳۱ مارس حزب و.ک.پ.د. فراخوانش به اعتصاب و مبارزات خیابانی را پس گرفت.

[۲۱] Opposition loyale مخالفت قانونی [یا اپوزیسیون در چارچوب قانون]: بعد از کودتای نظامی کاپ و در جریان خیزش رور، در ۲۱ مارس ۱۹۲۰، حزب KPD به رهبری لوی در روزنامه خود، درفش سرخ، مطلبی منتشر می‌کند به قلم کارل لِگین، رئیس سندیکای سوسیال-دموکرات، که در آن به دولت سوسیال-دموکرات پیشنهاد می‌شود که حزب کمونیست را به عنوان یک مخالف قانونی و در چارچوب نظام بپذیرد. به این ترتیب حزب کمونیست دست یاری به طرف سوسیال-دموکرات‌ها دراز می‌کند. در پنجمین بند این اظهاریه آمده: « KPD در شکلگیری یک حکومت سوسیالیست که احزاب بورژا-سرمایه‌دار از آن اخراج شده باشند، شرط مطلوبی می‌بیند برای تصدیق درونی توده‌‌های پرولتری و پختگی‌شان به منظور اِعمال دیکتاتوری پرولتاریا. KPD در برابر حکومت، تا زمانی که این حکومت وسایل کنش سیاسی طبقۀ کارگر را تضمین کند، نقش یک مخالف قانونی و صادق را بازی خواهد کرد؛ یعنی تا وقتی که حکومت علیه ضد-انقلاب بورژایی با هر آنچه در اختیار دارد مبارزه کند، و تا زمانی که مانع استحکام اجتماعی و تشکیلاتی طبقۀ زحمتکش نشود.» و ادامه می‌دهد: «ما با عبارت «مخالفت قانونی» می‌خواهیم بگوییم: هیچ تدارکی به منظور یک انقلاب قهرآمیز در کار نیست، در عین اینکه این حق را برای حزب قائل هستیم که به منظور رسیدن به اهداف و تحقق شعارهایش فعالیت کند».

این پیشنهاد با مخالفت اکثریت مرکزیت، دوازه رأی مخالف علیه ۸ رأی موافق، رد می‌شود. لنین امّا از آن استقبال کرده و در ضمیمۀ «بیماری کودکی کمونیسم...» در عین وارد دانستن ایراداتی در مورد آن می‌نویسد: «این اظهاریه، هم در مقدمه‌های اساسی‌ و هم در نتیجه‌گیری عملی‌اش کاملاً صحیح است» و همین تمجید لنین از این پیشنهاد راست‌روانه آن هم در اوج خیزش رور است که حیرت و تأسف کمونیست‌های رادیکال را می‌انگیزاند.

[۲۲] خیزش رور:  در ۱۷ مارس ۱۹۲۰ ارتش سرخ رور به گروه هوادار کاپ حمله کرده و عناصر ارتش و ۶۰۰ شبه نظامی را دستگیر می‌کنند. در ۲۰ مارس شوراهای کارگری در برخی شهرهای رور اعلام موجودیت می‌کنند. در این بین، دولت سوسیالیست به شورشیان و اعتصابیون التیماتوم می‌دهد و از آنها می‌خواهد به اعتصاب خود پایان دهند. مذاکرات بین دولت و شورشیان بی‌نتیجه می‌ماند و دولت دستور سرکوب شورشیان را صادر می‌کند. یک بار دیگر اعتصاب سراسر رور را فرامی‌گیرد و قریب به ۳۰۰۰ معدنچی (۷۵ درصد افراد فعال شهر) دست از کار می‌شویند. در دوم آوریل همان سال، دولت سوسیالیست، ارتش را روانۀ رور می‌کند و در اولین برخورد بین ارتش و شورشیان ۱۵۰ تا ۳۰۰ شورشی کمونیست کشته، بسیاری دستگیر می‌شوند؛ این افراد کمی بعد محاکمه و به مجازات مرگ محکوم شدند. در ۱۲ آوریل، درگیری پایان می‌پذیرد و در کل ۲۰۰۰ مبارز کمونیست و ۲۷۵ سرباز و شبه نظامی کشته می‌شوند. به این ترتیب با سرکوب خونین کمونیست‌های شورشی توسل دولت سوسیالیست، ارتش سرخ رور منحل اعلام می‌شود.

 

 

[1] یادداشت ناشر: اما ک.آ.پ.د. از این هم بیشتر می‌خواهد، او هرچه بیشتر خواهان رشد توده است: همه چیز از پایین به بالا.

[2] شما برای مثال در دولت و انقلاب (صفحۀ ۶۷) [ترجمهٔ فرانسه: جلد ۲۵ ص. ۴۵۶] می‌نویسید: «در تمام کشورهای سرمایه‌داری که در آنها یک طبقۀ دهقان وجود دارد (و این کشورها در اکثریت‌ هستند)، اکثریت عظیم دهقانان توسط دولت سرکوب شده‌ و در هوای براندازی دولت هستند؛ آنها تشنه‌ٔ یک دولت «ارزان قیمت» هستند. فقط پرولتاریاست که می‌تواند از عهدۀ این وظیفه برآید.»... امّا گرۀ کار اینجاست که طبقۀ دهقان تشنهٔ کمونیسم نیست.

[3]  تزهای دهقانی مسکو این مسأله را به‌رسمیت می‌شناسد. (این تزها توسط دومین کنگرۀ انترناسیونال کمونیستی پذیرفته شده‌اند. یادداشت مترجم فرانسوی)

[4]  من داده‌های آماری‌ای در مورد سوئد و اسپانیا در دست ندارم.

[5] من پیشتر در جزوهٔ «انقلاب جهانی» به شدت بر این تفاوت بین روسیه و اروپای غربی تأکید کرده‌ام. تحولات انقلاب آلمان به من فهماند که قضاوتم زیادی خوشبینانه بود. در ایتالیا شاید دهقانان فقیر پرولتاریا را همراهی کنند.

[6] رفیق، قطعاً شما همچون افراد کوته‌نظر، سعی نخواهید کرد که یک مجادله را با مطلق فرض کردن بیانات حریف‌تان پیروز شوید. بنابراین تذکر بالا فقط خطاب به چنین افرادی آمده است. 

[7] من اینجا کاملاً این مسأله را مسکوت می‌گذارم که به خاطر این رابطهٔ متفاوت کمّی (بیست میلیون کارگر صنعتی در میان هفتاد میلیون جمعیت در آلمان!)، اهمیت توده و رهبران، روابط بین توده‌ها، و حزب و رهبران هم در جریان و هم در طی انقلاب، در اینجا کاملاً متفاوت از شکلی است که در روسیه دارد. صحبت روی این مسأله که خود از اهمیتی حیاتی برخوردار است، فعلاً مرا از بحث خیلی دور می‌کند.

[8] حداقل تا الآن.

[9] بهت‌زده شدم وقتی که دیدم شما در جدل‌های خود مدام از اظهار نظرهای خصوصی رقیب استفاده می‌کنید و نه از موضع‌گیری‌های عمومی‌اش.

[10] یادداشت مترجم فرانسوی: رجوع شود به پانه‌کوک، «تکوین انقلاب جهانی و تاکتیک‌های کمونیسم»، در پانه‌کوک و شوراهای کارگری، صفحات ۱۷۸-۱۸۰. 

مترجم فارسی: این مقاله برای اولین بار در هفته‌نامه «کمونیسم» ارگان چپ‌های هلندی در ۱۹۲۰، شمارهٔ ۲۸-۲۹ منتشر شد. in Communism, Weekly Journal of the Theory and Practice of Revolutionary Marxism, 1ère édition (1920), numéro 28/29, pp. 994-996 (ed.).

[11] مسلم است که باید متوجه بود که این ترکیب جدید فردگرایی و مرکزگرایی فوراً به صورت کامل و تمام‌شده در اختیار نیست، بلکه فعلاً فقط متولد شده، فرایندی است که فقط درخود مبارزه بسط می‌یابد و کامل می‌شود.

[12] هر چند هم که شما با لحنی طعنه‌آمیز بگویید که اتحادیۀ کارگران، خودش بی‌عیب و نقص [و بدور از هر سازشی] نخواهد بود، امّا این تذکر شما به هدف نمی‌خورد؛ چراکه این تذکر صرفاً زمانی صحیح است که اتحادیه برای بهبود [وضعیت] در چارچوب سرمایه‌داری مبارزه کند، اما هنگامی که اتحادیه برای انقلاب مبارزه کند این تذکر بی‌پایه می‌شود.

[13] کمیته‌های کارگاه‌ها Shop Commitees، نمایندگان سندیکایی Shop Stewards، و به ویژه در ولز Wales اتحادیه‌های صنعتیIndustrial Unions 

[14] اینکه این جنبش در آلمان از «بالا» درست شده، افترایی محض است.

[15] به مانند بسیاری دیگر، شما رفیق، این استدلال را پیش می‌کشید که اگر کمونیست‌ها سندیکاها را ترک کنند، تماس‌شان با توده‌ها قطع می‌شود. امّا آیا بهترینِ تماس‌ها، تماس روزمره در کارخانه نیست؟ و آیا تمام کارخانه‌ها اکنون دقیقاً به سالن‌های بحث، گفتگو و تصمیم‌گیری بدل نشده‌اند؟ پس چطور ممکن است «چپ» تماسش را [با توده‌ها] از دست بدهد؟

[16] مثال پیشِ رو وضعیت آشفته‌ای را به تصویر می‌کشد که حاصل این فرصت‌طلبی است: کشورهایی وجود دارند که در آنها علاوه بر سندیکاهای رفرمیست، تشکلات سندیکایی انقلابی یافت می‌شوند که بدون اینکه عالی باشند، بهتر از اولی‌ها مبارزه می‌کنند. تزهای مسکو آنها را وادار می‌کند که به تشکلات بزرگ رفرمیست بپیوندند. آنها بدین نحو کمونیست‌ها را اغلب اوقات مجبور می‌کنند که تبدیل به اعتصاب‌شکن شوند. برای مثال در هلند اینچنین شد. امّا شاهد بدتر از این هم بوده‌ایم؛ اتحادیۀ عمومی کارگری به جرم انشعاب محکوم شده‌ است. امّا خود انترناسیونال سوم چه می‌کند؟ او خودش یک انترناسیونال سندیکایی جدید تأسیس می‌کند!

[17] بحث برمی‌گردد به مسألۀ «بیست و یک شرط» [۱۲] کذایی برای عضویت احزاب، که توسط کنگره دوم انترناسیونال کمونیست تصویب شده بود. (یادداشت مترجم فرانسوی)

[18] من اول فکر کردم این مسأله‌ای ثانوی ا‌ست. برخورد لیگ اسپارتاکوس در زمان کودتای نظامی کاپ و جزوۀ فرصت‌طلبانۀ شما – که به این مورد هم فرصت‌طلبانه برخورد کرده است- مرا متقاعد کرد که مسأله از درجه اهمیت بالاتری برخوردار بوده ا‌ست.

[19] یادداشت مترجم فرانسه: رجوع شود به آنتوان پانه‌کوک، تکوین انقلاب جهانی و تاکتیک‌های کمونیسم، ص. ۱۷۱-۱۷۲. (op. cit.), p. 91 (ed.).

[20] این تأثیر و نفوذ عظیم، تمام این ایدئولوژی مختص غرب اروپا، آمریکا و مستعمره‌های انگلستان است و اروپای شرقی، ترکیه و کشورهای بالکان (باقی نقاط آسیا و غیره به کنار) را در برنمی‌گیرد.

[21] یادداشت مترجم فرانسه: رجوع شود به پانه‌کوک انقلاب جهانی و تاکتیک‌های کمونیسم. ص ۱۷۸-۱۷۷

 (op. cit.), pp. 91-92 (ed.).

[22] مثال رفیق لیبکنشخت دقیقاً صحت تاکتیک ما را اثبات می‌کند؛ پیش از انقلاب، در حالی که امپریالیسم در اوج قدرتش بود و هر تحرکی به‌نام حکومت نظامی سرکوب می‌شد، رفیق لیبکنشت قادر بود  با اعتراضات خود در پارلمان قدرت قابل‌ملاحظه‌ای اعمال کند؛ چنین چیزی دیگر به‌هیچ‌وجه در جریان انقلاب صادق نبود. بنابراین، ما باید به محض اینکه کارگران خود سرنوشت‌شان را در دست گرفتند، پارلمانتاریسم را رها کنیم.

[23] درست است که در انگلستان، خرده‌دهقانان فقیری که بتوانند از سرمایه حمایت کنند، وجود ندارد، اما در عوض در آنجا با یک طبقهٔ متوسط قابل اعتنا طرف هستیم که به سرمایه‌داری وصل است.

[24] در انگلستان همواره خطر اپورتونیسم بیش از هر جای دیگری وجود دارد. این مسأله در مورد رفیق ما، سیلویا پانکهورست صادق است؛ به نظر می‌رسد او که به خاطر خلق و خو، غریزه و تجربه‌اش – اما شاید نه چندان به خاطر مطالعهٔ عمیق‌اش، یعنی بر حسب تصادف – یکی از پیشقراولان کمونیسم چپ بود نظرش را تغییر داده است. او به هوای مزایای فوری اتحاد (!)، ضدیت با پارلمان یعنی نقطهٔ محوری مبارزه‌اش علیه اپورتونیسم را کنار گذاشته است. با این کار، او در مسیری گام می‌گذارد که پیش از او هزاران رهبر کارگری انگستان پیموده‌اند: تبعیت از اپورتونیسم با تمام نتایجش و در نهایت تبعیت از بورژوازی. این فی‌نفسه چیز غریبی نیست، اما اینکه شما رفیق لنین، او را که تنها رهبر جسور و مصمم در انگلستان بود، به این کار متقاعد کرده‌اید، یک ضربهٔ سخت به روسیه، به انقلاب جهانی است.

[25]رجوع شود به فصل هشتم، «سازش هرگز؟» از جزوۀ لنین، صفحات ۵۸-۷۱ در ویرایش فرانسۀ جزوۀ لنین (۱۹۶۸) که در پیشگفتار نقل شده است. از این به بعد، همۀ ارجاعاتی که در متن به این جزوه می‌شود بر اساس همین صفحه‌گذاری قید می‌شوند. (یادداشت مترجم فرانسوی)

[26] این حقیقت دارد که روند پرولتر کردن در طول جنگ بسیار رشد کرده است. امّا هرکس (یا تقریباً هر کسی) که پرولتر نیست، سفت به سرمایه‌داری چسبیده است، اگر لازم باشد با اسلحه از آن دفاع می‌کند و علیه کمونیسم می‌جنگد.

[27] ابعاد این جزوه اجازه نمی‌دهد که این امر را در جزئیات اثبات کنم. این کار را در جزوه ای با عنوان پایه‌های کمونیسم کرده‌ام. ([منتشر شده] در هلند، آمستردام، ۱۹۲۰، یادداشت مترجم فرانسوی)

[28] ما، ما چپ‌های هلندی، این را به خوبی می‌دانیم. ما با چشمان خود شاهد محو شدن این «شکاف‌ها» در کشورمان بوده‌ایم. هلند بدون شک یک کشور کوچک است، امّا به‌خاطر مستعمراتش یک امپریالیست قدرقدرت محسوب می‌شود. در اینجا دیگر احزاب دموکرات، مسیحی یا سایر احزاب وجود ندارد. با این وجود، ما هلندی‌ها در این رابطه می‌توانیم بهتر قضاوت کنیم تا یک روس که بدبختانه به نظر می‌رسد اروپای غربی را با همان معیارهای روسی خود می‌سنجد.

[29] سؤال اینجاست که آیا در آلمان این حکومت‌های «خالصاً» کارگری به وجود می‌آیند یا نه. در این مورد نیز، مثال روسیه (کرنسکی) شاید شما را یکبار دیگر گمراه می‌کند. من در ادامه متن نشان خواهم داد چرا در وضعیتی مثل روزهای مارس در آلمان (مارس ۱۹۲۰، کودتای نظامی‌کاپ: یادداشت مترجم فرانسوی)، نمی‌بایست از این حکومت «خالصاً» سوسیالیستی حمایت کرد.

[30] پرداختن به تمام این مثال‌های روسیه زیادی کسل‌کننده می‌شود. از خوانندگان دعوت می‌کنم که تمام آنها را دوباره بخوانند و به این ترتیب ملاحظه کنند که آنچه در بالا گفته شده مطابق واقعیت است.

[31] من به سهم خود باور دارم که در کشورهایی که انقلاب قریب‌الوقوع نیست و جایی‌که کارگران هنوز قدرت انجام آن را ندارند، پارلمانتاریسم می‌تواند هنوز مورد استفاده قرار گیرد. در این صورت، ضرورت دارد که نمایندگان پارلمانی مورد دقیق‌ترین کنترل‌ها و نقدها قرار گیرند. فکر می‌کنم رفقای دیگر نظر متفاوتی داشته باشند.

[32]  به احتمال قوی منظور گورتر انترناسیونال اول است و این اشتباه ناشی از یک خطای قلمی است. (مترجم فارسی)

[33] تنها در یک روز (در زمان کنگرۀ هال)  ۵۰۰۰۰۰ عضو جدید  به حزب ملحق شدند، تحت هدایت رهبرانی که شما همین اواخر گفته‌اید که از چچوله‌بازها بدترند.

[34] رجوع شود به هرمان گرتر: «اپورتونیسم در حزب کمونیست هلند» (۱۹۱۹) منتشر شده در کتاب [گزیده‌هایی از] «چپ کمونیست در آلمان»، صفحات ۲۸۶-۳۱۲.  به اهتمام د. اُتیه و ژ. بارو. انتشارات پایو، پاریس ۱۹۷۶ (مترجم فرانسوی)

[35] رفیق پانه‌کوک که از آلمان شناخت عمیقی دارد، این را به درستی پیشبینی کرده بود: زمانی‌که در آینده لازم شود رهبران لیگ اسپارتاکوس بین پارلمان و انقلاب دست به انتخاب بزنند، پارلمان را انتخاب خواهند کرد. (یادداشت مترجم فرانسوی: رجوع شود به "گزیده‌هایی..." پیشتر نقل شده، مخصوصاً صفحات ۱۷۸ و ۱۸۵)

[36]  برای مثال کمونیست‌های انگلیسی در مورد مهمترین مسأله، یعنی عضویت در حزب کار با هم توافق ندارند.

[37] یادداشت مترجم فرانسوی : Cf.A.Pannekoek : op.cit., p.200-201

spart.jpg
بچه‌های اسپارتاکوس
یا

مدخلی بر مطالعۀ تاریخ چپ رادیکال

این کشف بزرگ مارکس بود که ۵ قرن پس از اولین شورش‌های مستند کارگری که در فلورانس در طغیان نساجان چیومپی[1] (۱۳۷۸ میلادی) به‌راه‌افتاد، قانونمندی مناسبات سرمایه‌داری به‌مثابه یک کلیت و هستۀ مرکزی و دِ.اِن.آی آن یعنی استخراج ارزش اضافی در فرآیند استثمار را شناسایی کرد. او توانست نشان دهد که تقابل کار و سرمایه نه‌فقط یک رو‌در‌رویی میان دو طبقهٔ اجتماعی بلکه تضادی‌ست که طبقهٔ کارگر با کل مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری دارد؛ به‌عبارت‌دیگر این تضادی آشتی‌ناپذیر است و نمی‌توان به‌ضرب چند رفرم و موعظۀ دموکراتیک و ظاهراً سوسیالیستی آن‌را برطرف نمود و تا دنیا دنیای سرمایه است، این تضاد مسیر حرکت و تکامل جامعه را رقم می‌زند، در هر دوره و هر خطه‌ای که باشیم.

اما برای آنکه مارکس به این مهم دست یابد لازم بود که نساجان منچستر، لیون و سیلزی با شورش‌های خونین خود زنده بودن و همچنان خون‌آلود بودن این زخم را یادآوری کنند. لازم بود که مارکس به چشم خود انقلاب مارس ۱۸۴۸ در آلمان و سپس قیام کارگری ژوئن ۱۸۴۸ در پاریس را ببیند و شخصاً مشاهده کند که چگونه انقلاب بورژوایی ۱۷۸۹ نیم قرن بعد حاضر است عمده‌ترین توده‌های خود را در ۱۸۴۸ فدا کند. بیش از ۲۳ سال طول نکشید تا حقانیت مبارزه زحمتکشان و واقعیت تضاد کار و سرمایه با شعله‌ور شدن در کمون پاریس خود را آشکار کرده و حماسه‌ای تاریخ‌ساز و ماندنی در ذهنیت زحمتکشان حک کند.

اما همان‌قدر که این تضاد اساسی فراگیر است و مضمون تاریخ سرمایه را چه در زمان و چه در مکان می‌سازد به همان مقدار شرایط استخراج ارزش اضافی و باز‌تولید مناسبات سرمایه‌داری یکسان و یک شکل نمی‌ماند. اگرچه مارکس به‌وضوح نشان می‌دهد که ساز‌‌و‌کار به دست آمدن ارزش اضافی چگونه است، اما مختصات استخراج این ارزشی که محصول رابطه ایجابی، متقابل و نامتقارن دو طبقه است همواره یکسان و بدون تغییر نیست. فعالیت دو طبقهٔ متخاصم در این رابطۀ ایجابی هرلحظه موجب تغییر شرایط تولید می‌گردد؛ به عبارت دیگر نتیجۀ این مبارزه‌، ماحصل آن، از ذهنیت دو طبقهٔ اجتماعی بیرون زده، در عینیت سرمایه ادغام می‌شود به‌نحوی که در چرخۀ بعدی تولید، طبقهٔ کارگر با یک عینیت جدید مواجه است؛ به‌این‌ترتیب این رابطۀ ایجابی در عین تولید و بازتولید ارزش اضافی هر لحظه سوبژکتیویته این تعارض و مبارزه را در ابژکتیویته سرمایه پرتاب کرده و آن را به شرایطی عینی تبدیل می‌کند. به دلیل ماهیت سرمایه که ارزشی‌ست که هر لحظه می‌باید خود‌افزایی کند و این شرط تخطی‌ناپذیر |سرمایه‌ماندن|اوست، دو طرف رابطۀ ایجابی مدام واژگون شده و وادار به تغییر هستند.

چه چیز واضح‌تر از آنکه چیومپی‌ها در قرن ۱۴ زمانی که به کار ریسندگی و بافندگی خود برای قصر‌های اشرافی نجبای فلورانس و کلیساها مشغول بودند تابع همان مناسباتی قرار نداشتند که کارگران صنایع نساجی‌ بنگلادش در اواخر قرن بیستم. آن چیزی که این شش قرن را به هم پیوند می‌زند نفس وجود رابطۀ استثماری و تولید اضافه ارزش از جانب کارگران است. این حقیقت پایه‌ای و «لایتغیر»ی است که مارکس به آن دست یافت؛ اما کل شرایط و مناسبات اجتماعی‌ای که در آنها، این دو ارزش در فاصلۀ زمانی ۶۰۰ ساله محقق گشته و دوباره وارد چرخۀ تولید می‌شوند سراسر تغییر کرده است. مارکس وجود این رابطۀ استثماری را به‌وضوح نشان داد و مهمتر از آن، نشان داد که طبقهٔ کارگر صرفاً با طبقهٔ سرمایه‌دار که در این رابطۀ ایجابی با او قرار دارد در تضاد نیست بلکه با کل مناسبات سرمایه‌داری در تضاد است زیرا تداوم و بازتولید این مناسبات، هر لحظه کارگران را در موقعیت پست‌تری نسبت به قبل قرار‌می‌دهد. کارگران در فرایند کار تولیدی خود البته شرایط معیشت خویش را فراهم می‌کنند اما در‌عین‌حال همزاد آن، سود سرمایه را نیز تولید کرده‌اند و همین فرآیند انباشت، آنان را |در اجبارِ هرچه سخت‌تر بازتولید کردنِ این فرآیند| قرار می‌دهد؛ به‌این‌عنوان زحمتکشان با کلیت این مناسبات در تضادند، چراکه سود سرمایه به قیمت فقر هر چه بیشتر آنان تامین می‌گردد. پس بازتولید مناسبات، بازتولید آنان را هرچه بیشتر با دشواری همراه می‌سازد.

به‌این‌ترتیب می‌توان گفت که مارکس با آثار خود و با نقد مناسبات سرمایه‌داری به‌مثابه یک کلیتِ متضاد در واقع آگهی ترحیم آن‌را اعلام نمود و اُدیسه مبارزهٔ طبقات سرگذشت این نابودی است.

اما مضمون فشرده‌ای که در بالا آمد که خود سنتز رشد سرمایه‌داری از قرن ۱۴ تا به امروز - و خصوصاً تغییرات ساختاری‌ قرن نوزده و بیستم - محسوب می‌گردد، در مضمون اساسی خود، به یکباره و دفعتاً به زیر قلم مارکس نیامده و در طول زندگی او در ارتباط با افت‌و‌خیزهای جنبش زحمتکشان و مبارزات کارگری، از خلال خیزش‌ها، قیام‌ها و انقلابات تکامل و انسجام یافته است. این آموزه‌ها نتیجه یک فرمول ریاضی یا مشاهده یک فعل‌و‌انفعال شیمیایی نیست که به یکباره محقق شده باشد. این جریان واقعی جنبش‌های کارگری است که به این استخوان‌بندیِ تحلیلی گوشت و پوست می‌بخشد. به‌این‌عنوان است که ما معتقدیم مبارزهٔ طبقات تئوری‌زاست… درست است که تئوری توسط یک مبارز، یک متفکر و یا یک نظریه‌پرداز تنظیم می‌شود اما مضمون آن از جریان مبارزه متصاعد گشته است. این زنجیرۀ استدلالی در مراحل تاریخی گوناگون از نبض و تپش مبارزهٔ طبقات بیرون زده است. اما این نبض و تپشِ زندگی خود مارکس هم بوده است.

آنچه مارکس با حساسیت فوق‌العاده‌ای که نسبت به سرنوشت زحمتکشان داشت در دوران تبعید خود در پاریس و لندن شاهد آن بود صرفاً وجود تبعیض، نابرابری‌، بدبختی و فلاکت در میان کارگران و زحمتکشان نبود. اگر مارکس صرفاً به تشخیص و تشریح این سرنوشت شوم اکتفا می‌کرد مسلماً مثل عموم سوسیالیست‌های تخیلی پیش از خود، تصویر یک آیندۀ خوشبخت را در مجموعه‌ای از خواسته‌ها و مطالبات به زحمتکشان ارائه داده و مثل دیگران به وعده‌های سرخرمن و ترسیم ناکجاآباد‌های بهشتی بسنده می‌کرد. فراوان بودند سوسیالیست‌هایی از‌همه‌دست که در آن زمان به حکم شرایط تاریخی برنامه‌های گوناگون انقلاب صادر کرده بودند. مارکس بالاتر از یک تشخیص صرف رفت و فقط به تشریح این زندگی نکبت‌بار زحمتکشان اکتفا نکرده و به جستجوی منشا این وضعیت پرداخت. او که از ابتدای فعالیت خود فهمیده بود که این شرایط نتیجه قضا و قدر و نوعی فلک‌زدگی آسمانی و تقدیر نیست و فقر و تهیدستی زحمتکشان ناگهان از آسمان مثل یک بختک بر سر آن‌ها نیفتاده، به کنکاش در وضعیت زندگی و مبارزات روزمرۀ آنان پرداخت و متوجه شد که این اوضاع رقت‌بار نتیجه مناسباتی است که زحمتکشان در آن "گیر" و گرفتار هستند و این فقر و فلاکت، فقر و فلاکتی تولید‌شده است. مارکس زمانی که به این درک و فهم رسید با انواع سوسیالیسم‌های تخیلی و مسیحی مرزبندی کرد و شعار لیگ کمونیست‌ها را که از اخوت و همبستگی انسانی صحبت می‌کرد و در نهایت مبنایی بشردوستانه داشت زیر سوال برد و تلاش کرد ساز‌و‌کارهای این فرایند تولید فقر و فلاکت را بیابد. او به کشف بزرگ و تاریخی‌ای در عرصه آنچه اقتصاد سیاسی نامیده می‌شد نائل آمد یعنی تولید ارزش اضافی و منشاء آن. این کشف بزرگ به جبهۀ زحمتکشان قوام داده و مبانی سوسیالیسم زمان خود را تکامل بخشید. در آن زمان مارکس مسلح به نظریۀ کار مزدوری و وجود پرولتاریا به‌مثابه یک طبقۀ اجتماعی که "نفی شرایط موجود" تلقی می‌شد به درکی از کمونیسم دست یافت که هنوز از کمونیسمی‌ که بعدها بدان رسید متمایز بود. این «لغو شرایط موجود»، این کمونیسم "اولیه" اساساً بر حرکت تضاد کار و سرمایه در مناسبات کالایی و وجود یک طبقهٔ زحمتکش در مقابل طبقهٔ بورژوایی شکل گرفته بود و درست است که نسبت به کمونیسم "برادرانه" پیش از خود رنگ طبقاتی به خود گرفته و بر تحلیل استخراج ارزش اضافی قرار‌‌داشت اما هنوز با تدوین تعین‌های سرمایه (کار مولد، تضاد کار لازم/کار اضافی، معادلۀ نرخ سود، فرآیند انباشت، گرایش نزولی نرخ سود ...) که نزدیک به بیست سال بعد و در نتیجه تلاش خستگی‌ناپذیر مارکس و انگلس به‌دست‌آمد فاصله زیادی داشت.

حلقه‌های استدلالی که مارکس به آنها برای تحلیل کار مزدوری متوسل شده بود هنوز در فضای هگلی-فوئرباخی تنفس می‌کرد و کل این رنج بشری را بر اساس "ازخودبیگانگی جهان‌شمول" زحمتکشان و پرولتاریا به‌عنوان نمایندۀ رنج و زحمت کل بشریت تلقی می‌نمود. این درک خاص از طبقهٔ کارگر و سوسیالیسمی که از آن نتیجه می‌شد بعدها از طرف چپ رادیکال دوران "کمونیسم فلسفی" خوانده شد.

اما ضرورت‌های مبارزهٔ طبقات به انتظار تئوری‌ها نمی‌نشیند. مارکس به‌واسطۀ حضور مستقیم انگلس، از مبارزات کارگری منچستر، مبارزات کارگری لیون و به‌خصوص مبارزه نساجان سیلزی اطلاع داشت و همین‌طور از جنبش‌های اجتماعی بسیار وسیع‌تری که کل اروپا را در شعله‌های خود گرفته بود.

مانیفست کمونیست تقریباً همزمان با قیام ژوئن ۱۸۴۸ نوشته می‌شود، یعنی جایی که پرولتاریا برای اولین بار به صورتی مستقل وارد گود مبارزه شده و دیگر صرفاً گوشت‌ِ دم‌توپِ انقلاب‌های بورژوایی نیست. مارکس که از ابتدای کار در مبارزات کارگری و جنبش‌های زحمتکشان حضور داشت در همان فاصله ۱۸۴۸- ۱۸۴۴ نمی‌توانست خود را از جریان مبارزۀ واقعی که به‌خصوص در آلمان و فرانسه جریان داشت کنار بکشد، به‌همین‌دلیل زمانی که نمایندگان لیگ کمونیست‌ها از او یک جزوه‌ برنامه‌ای مطالبه کردند، تردیدی به خود راه نداده و بر اساس داده‌های نظریِ همان روزِ خود، مانیفست کمونیست را به زحمتکشان ارائه کرد.

مسیر نظری مارکس از نگارش متون سال‌های نیمه دهه چهارم قرن نوزده تا نگارش نوشته‌های مربوط به نقد اقتصادی اساسی یعنی گروندریسه و کاپیتال، یعنی طی ۱۵ سال و بیشترْ، به‌نحوتعیین‌کننده‌ای تکامل یافت. این تکامل به‌صورت دقیق بارها مورد بررسی قرار‌ گرفته‌ است و ما از بازگو کردن آن خودداری می‌کنیم؛ فقط نکته‌ای که باید مورد توجه قرار گیرد این است که هر بار مارکس با عزیمت از تضاد‌های اجتماعی که در مقابل خود می‌دید و در مبارزات و جنبش‌های کارگری و اجتماعی بیان خود را میافتند تلاش می‌کرد با بررسی آن‌ها به قانونمندی مبارزهٔ طبقات دست یابد؛ او همان‌طور که در تز معروف یازدهم تصریح کرده در تلاش تغییر جهان بود. از نظر او میان دانشمند اقتصاددانی که کارکرد و قانونمندی‌های سرمایه را توضیح می‌دهد و فیلسوفی که خواهان تغییر جهان است فاصله‌ای وجود دارد که فعالیتِ طبقهٔ کارگر باید آن‌ را پُر کرده و در عرصه سیاست به میوه نشاند.

مارکس یک لحظه از بررسی مبارزات زحمتکشان و به‌تبع‌آن از کامل کردن درک خود از قانونمندی مبارزهٔ طبقات فرو ننشست.

کمون پاریس که قله‌ای فراموش‌ناشدنی در مبارزات زحمتکشان است در‌عین‌حال که تأیید تحلیل‌های مارکس و درک او از انکشاف مبارزات بود، محدودیت‌های این مبارزه را هم نشان می‌داد. می‌دانیم که مارکس در ابتدا نسبت به چنین خیزشی، در آن مرحله تاریخی، دقیقاً به خاطر وجود این محدودیت‌ها بدبین بود و حتی در مقطعی پیروزی پروس در جنگ ۱۸۷۰ را طلب می‌کرد زیرا این پیروزی را نقطه اوجی برای پرولتاریای آلمان می‌دانست که از نظر او بیش از پرولتاریای فرانسه توانایی تئوریک و عملی یک تغییر تاریخ‌ساز را می‌داشت؛ اما او به سرعت دریافت زمانی که انقلاب در را میکوبد تردید و تأمل معنایی ندارد و به دفاع از کمون پرداخت و نتایج آن‌را برای طبقهٔ کارگر تدوین کرده و به ارمغان گذاشت.

هنگامی که در فرآیند ایجاد حزب سوسیال‌دموکرات، برنامه این حزب برای "کنگره وحدت" گوتا تدارک دیده می‌شد مارکس آن را مورد نقدی بی‌رحمانه (۱۸۷۵) قرار داد و تمام ایرادها و محدودیت‌های آن برنامه را بر‌شمرد، ولی ظاهراً از پخش علنی آن ممانعت شد. هستند کسانی که عدم پخش را نشانه کتمان اختلافات در رهبری سوسیال‌دموکراسی جهت حفظ وحدت با لاسالی‌ها می‌دانند. امروز نمی‌توان به طور قطع در این مورد اظهار نظر کرد؛ به‌هر‌جهت، چندی بعد زمانی ‌که انگلس درست قبل از کنگره ارفورت دست به انتشار آن می‌زند (۱۸۹۱) در مقدمه می‌نویسد که "اگر این سند را برای مدت زمان بیشتری از نگاه عموم برُبایم احساس می‌کنم که مرتکب نوعی "اختلاس" (détournement) شده‌ام[2]".

به‌هر‌حال واقعیت این است، متنی که بر ابهامات و محدودیت‌های برنامه پرولتری تأکید دارد، فقط پس از مرگ مارکس و در سال ۱۸۹۱ به انتشار می‌رسد.

پس از کمون پاریس، سرمایه برای فائق آمدن بر بحرانی که مبنای اعتراضات کارگری و اوج این اعتراضات یعنی کمون پاریس بود، به سمت انقیاد واقعی می‌رود. اگر بخواهیم به نحوی سنتتیک و موجز این گذار را بیان کنیم و ریشۀ تغییرات ساختاری‌ای که در سرمایه‌داری وارد می‌کند را درک کنیم، باید یک دورۀ چهل ساله را در دو سوی چرخش قرن بیستم (از ۱۸۷۳ تا ۱۹۱۷) در نظر آوریم که طی آن عمدتاً ضد‌انقلاب توانست، با سرکوب انقلاب به یُمن همین تغییرات حاکم شود. در این فاصله شیوۀ تولید سرمایه‌داری در غرب و با تأخیراتی در روسیه دستخوش دگرگونی‌های کیفی مهمی شد که باید به جای خود به صورت مفصل‌تری به آن پرداخت. این دگرگونی که به طور مرکزی با تفوق ارزش اضافی نسبی نسبت به ارزش اضافی مطلق تعریف می‌شود، در واقع در کشورهای پیشرفتۀ سرمایه‌داری، پایان دوره‌ای از تطور مبارزهٔ طبقاتی را نشان می‌دهد که مبارزۀ پرولتاریا محتوایی برنامه‌ای دارد. به این معنا که در طی آن، مسئلۀ پرولتاریا تأیید و تصدیق خود در سطح اجتماعی و در نهایت شرکت در قدرت سیاسی و احیاناً کسب قدرت است. پس از کسب قدرت سیاسی، پرولتاریا باید برنامۀ خود را که اساساً مضمون آن رهایی نیروی کار و عمومیت بخشیدن به وضعیت خود در سطح جامعه است (کار اجباری) تحقق بخشد. بنابراین برنامه، می‌بایست وارد یک دوران گذار شویم که تحت دیکتاتوری پرولتاریا و رهبری حزب، زحمتکشان به سوی اهداف سوسیالیستی رهنمون شوند.

گذار به انقیاد واقعی که عمدتاً به معنی غلبه یافتن استخراج ارزش اضافی نسبی بر استخراج ارزش اضافی مطلق است به این تغییر اساسی در رابطۀ استثماری منجر می‌شود که بازتولید نیروی کار دیگر تمام استقلال خود را در رابطه با بازتولید سرمایه از دست می‌دهد؛ معیشت پرولتاریا دیگر به واسطۀ وجود شیوه‌های تولید پیشاسرمایه‌داری تامین نمی‌شود بلکه کاملاً در چرخۀ سرمایه ادغام شده و امکان تنظیم دستمزد را برای سرمایه فراهم می‌کند. کارِ زنده دیگر عنصر غالب فرآیند مستقیم تولیدی نیست. فرایند تولید قبلی در تطابق کامل با سودآوری سرمایه نبوده زیرا تصاحب کار زنده توسط کار مرده، نه نتیجۀ خودِ فرآیند تولید مستقیم (لحظۀ دوم فرایند استثماری) بلکه محصول مبادلۀ نیروی کار و سرمایه (لحظۀ اول فرایند استثمار) است[3]. غالب بودنِ کار زنده در مرحلۀ پیش، نوع خاصی از رابطۀ استثماری بوجود آورده بود که به مرور پیشرفتِ صنعت و ادغامِ بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه موجب تغییرات اساسی در ترکیبات طبقهٔ کارگر و درک و دورنمای او نسبت به انقلاب می‌شد. از این زمان به بعد است که وحدت اجتماعی سرمایه‌ها در فرایند رقابتی بر اساس مبادله به قیمتِ تولید محقق می‌شود یعنی به نحوه‌ای که در آن، تمایز بین سرمایۀ متغیر و سرمایۀ ثابت نفی شده است. به موازات همین روند است که سرمایه جنبۀ ملی پیدا کرده و شاهد به‌وجود آمدن دولت-ملت‌ها در اروپا هستیم. به این ترتیب پس از وارد شدن به دوران تفوق انقیاد واقعی، دفاع از وضعیت کارگری لحظه‌ای از بازتولیدِ عمومی مناسبات اجتماعی سرمایه‌دارانه محسوب می‌شود؛ کار دیگر کاملاً تبدیل به کار مزدوری گشته است.

بنابراین، با و به‌مرور غالب شدن انقیاد واقعی کار تحت سرمایه، محتوای مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریا اساساً تغییر کرده و دیگر نمی‌تواند محتوای برنامه‌ای قبلی را داشته باشد.

انقیاد واقعی با رشد صنعتی‌ای که محتوای آنست و همین‌طور با تغییرات مهمی‌ که به‌مرور در ترکیبات پرولتاریا به‌وجود می‌آورد می‌تواند برای چهار دهه انقلاب را خاموش کرده و به ضد‌انقلاب بچرخاند.

شاخص‌های این انقیاد واقعی بارها مورد بررسی قرار گرفته است، اما مهم‌ترین آن از نظر جنبش کارگری طبعاً همان ادغام شدن بازتولید طبقهٔ کارگر در چرخۀ سرمایه است که به‌مرور تعمیق یافتن سرمایه‌داری، طبقهٔ کارگر را به درون خود جذب کرده و از توانایی‌ها و "تیزی انقلابی" آن‌ می‌کاهد؛ طبقهٔ کارگر هرچه بیشتر استقلال و اتونومی خود را در این فرایند می‌بازد. مشخصاً در همین دوره است که احزاب بزرگ کارگری شکل می‌گیرند؛ چه در شکل لاسالی که در فکر تحقق برخی رفرم‌ها - به‌خصوص حق رأی همگانی و تغییر جامعه از طریق تعاونی‌های دولتی - است، چه در شکل سوسیال‌دموکراتیکی که هواداران مارکس و انگلس مبلغ آن بودند.

همین تغییرات ساختاری سرمایه‌داری و به ‌تبع آن ترکیبات درونی طبقهٔ کارگر و وساطت‌های او و دگرگونی‌هایی که کلیت مناسبات اجتماعی را دربرمی‌گیرد شرایطی را به‌وجود می‌آورد که کمونیست‌ها آنرا "خیانت انترناسیونال دوم" تلقی کردند. از جانب لنین "خیانت" نامیدن آنچه در اوت ۱۹۱۴ اتفاق افتاد فقط نشان می‌داد که چطور بلشویک‌ها از دیدن تغییرات مهمی که در مناسبات اجتماعی و سمت‌گیری اقشار و طبقات زحمت‌کش پیش می‌آید ناتوان هستند. البته برای توضیح ( یا توجیه؟!) این ضعف باصره باید اضافه کرد که شرایط روسیه امکان درک و فهم این تغییرات را که بسیار کندتر از آلمان در سطح صنایع و کشاورزی پیش می‌رود - یعنی استقرار یافتن تایلوریسم در سطح کارخانه‌ها و اقتصاد صنعتی در مزارع کشاورزی - می‌تواند تا حدی توضیح‌دهنده این عقب‌ماندن از وضعیت ذهنی و عینی طبقهٔ کارگر باشد. اما از لنینی که همواره در ارتباط با جنبش کارگری غرب به‌خصوص آلمان قرار دارد می‌شد انتظار داشت که ناگهان با خیانت "کائوتسکی مرتد" روبه‌رو نشود، به‌خصوص که از همان ابتدای قرن بیستم به واسطه مقالات کسانی مثل پانه‌کوک و لوکزامبورگ می‌توانست گرایشات درونی سوسیال‌دموکراسی را از هم بازشناسد. لنینی که خود با دقت و موشکافی کم‌نظیری مناسبات طبقاتی روسیه را در رشد و تکوین سرمایه‌داری تحلیل کرده و تمام فعل‌و‌انفعالات طبقاتی این رشد سرمایه را و نتایجش را در سیاست برای تئوری انقلابی بررسی کرده بود، در تحلیل همین تغییرات در فاصله ۱۸۷۵ تا ۱۹۱۴ در آلمان و تشخیص رفرمیسم آشتی‌طلبانه سوسیال دموکراسی ناتوان است و تصور می‌کند که سوسیال دموکراسی ۱۹۱۴ کماکان همان سوسیال‌دموکراسی‌ای است که مارکس و انگلس در شکلگیری آن دست داشتند.

آنچه این نگرش را تقویت می‌کرد شاید این بود که او در کشوری قرار داشت که هنوز انقیاد واقعی در آن جانیافتاده و در نتیجه برنامه پرولتری می‌توانست به همان نحوی که مانیفست و سپس گوتا تعریف کرده بودند کارکرد داشته باشد. در روسیه طبقهٔ کارگر و دهقانان، تودۀ عظیم و قابل‌تفکیکی در برابر اشرافیت و بورژوازی تشکیل می‌دادند که ممکن بود آن طبقات را بر اساس رنج و استثماری که بر آنها وارد می‌شود به حرکت انداخت؛ به‌خصوص که جنگ جهانی اول تضادها را در میان سربازان گداخته و انفجاری کرده بود. با وجود این آغاز جنگ جهانی امر کوچکی نبود که بتوان آن را به دیده اغماض نگریست؛ لازم بود که سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها دلایل وجود آن را تئوریزه کنند. واضح است که سیاست‌های تدوین‌شده تا آن روز که در برنامه سوسیال ‌دموکراسی و همینطور برنامه‌های مشابهی که احزاب کارگری از جمله حزب بلشویک تدوین کرده بودند، یعنی برنامه‌هایی که عمدتاً قبل از دوران تفوق کامل انقیاد واقعی شکل گرفته بودند از همه جهت در تطابق با تغییرات ساختاری عمیق مناسبات سرمایه‌داری نبوده و برای تعیین تاکتیک‌ها و استراتژی پرولتاریا ناکافی به‌نظر آمدند. اینجا بود که سوسیالیست‌هایی همچون هیلفردینگ (۱۹۱۰) و سپس خودِ لنین (۱۹۱۶) لازم دیدند تکامل سرمایه و قوانین کارکردی آن‌ را بر اساس دستاوردهای مارکس ادامه دهند و از طریق تحلیل انحصارات و رقابت سرمایه‌داری در سطح بین‌المللی بتوانند این تئوری را تا تدوین امپریالیسم و توضیح ضرورت‌های جنگ جهانی به پیش برند. اما این تحلیل‌ها، به‌واسطه دلایلی بدیهی، تمرکزشان عمدتاً بر تغییراتی بود که به تحلیل از جنگ مربوط می‌شد و چندان توجهی به نتایج و تبعات تمرکز سرمایه و انحصارات و تغییرات ناشی از وجود سرمایه مالی در مناسبات اجتماعی کشورها و ترکیبات طبقاتی نوینی که ایجاب می‌کرد نداشت و متمرکز بر توازن قوای کشورها در سطح بین‌المللی بود.

در روسیه پس از کسب اکثریت در شوراها و فتح کاخ زمستانی، راه برای بلشویک‌ها باز بود و از آنجا که این تئوری خود را نماینده کامل و بدون قید‌و‌شرط توده‌ها قلمداد می‌کرد همین اصول برای انقلاب، برای تأیید و تصدیق طبقه و کسب قدرت سیاسی کافی افتاد.

انقلاب اکتبر و پس از آن، انقلاب آلمان و مجارستان صحت تاکتیک‌های بلشویکی را در بدست‌گیری قدرت سیاسی و تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی و انقلاب نشان داد، اما عرصه نوینی از تضادهای داخلی را نیز گشود. هنوز مدتی از انقلاب اکتبر نگذشته بود که شاهد بروز مبارزات کارگری در خود شوروی بودیم و اپوزیسیون‌های چپ انقلابی و آنارشیست که در مقابل سیاست بلشویکی قد برافراشتند و مورد سرکوب قرار گرفتند. انقلاب آلمان علیرغم پیروزی ابتدایی شوراها به دست همان سوسیال‌ دموکراسی‌ای افتاد که در ۱۹۱۴ در جنگ جهانی به دنبال بورژوازی خودی و دفاع از میهن رفته بود. زمانی نگذشت که در برخورد با شورش کرونشتات دولت شوراها صادق‌ترین انقلابیون اکتبر را در سرکوبی بی‌امان غرق خون کرد. به‌راستی بر سر انقلابیون کمونیست صدیقی که پایه‌های انقلاب اکتبر و سپس انقلاب آلمان را ریخته بودند چه آمد که این پیروزی‌ها به سمت ضد‌انقلاب خود چرخید و استثمار زحمتکشان و طبقهٔ کارگر اینک به دست رهبران‌شان انجام می‌شد. چگونه سرمایه که با محاصرۀ نظامی‌ و احاطه کردن انقلاب نتوانسته بود آن‌ را شکست دهد موفق شد طبقهٔ کارگر را از درون واژگون سازد؟ چطور ضد‌انقلاب بر محدوده‌های انقلاب اکتبر و انقلاب آلمان سوار شد و خود را تحکیم نمود؟ آیا این بدان معنا نبود که تمام برنامه‌های پرولتری از مانیفست تا گوتا و ارفورت و سپس تا برنامه حزب بلشویک که نوید سوسیالیسم و کمونیسم را می‌دادند دیگر کارایی نداشته و منسوخ شده بودند، که این تأیید و تصدیق پرولتاریا و قدرت‌گیری او به چیزی جز یک سرمایه‌داری دولتی متکی بر بوروکراسی عریض‌و‌طویل و دیکتاتوری حزب ختم نمی‌شد؟

طرح این سوالات خود امری تاریخی است که به یمن پیشرفت مبارزهٔ طبقات در خود شوروی و در دیگر کشورهای اروپای شرقی که در "اردوی سوسیالیسم" قرار داشتند و همین‌طور جنبش‌های کارگری ممکن شد. تا ده‌ها سال‌ پس از انقلاب اکتبر جذابیت این حماسه برای زحمتکشان، کارگران و کمونیست‌های جهان آنچنان پرقدرت بود که هیچ‌کس در صحت مبارزه لنین و ماحصل آن، کشور شوراها و سپس "اردوگاه سوسیالیسم" تردیدی به خود راه نمی‌داد. تا سال‌ها بعد هم، دستگاه سانسور، سرکوب استالینی و "کیش شخصیت" او که بعد از جنگ دوم، اعتبار و وزنه بیشتری هم به دست آورده بود، هر صدای مخالفی را به نام تبلیغات ضد‌انقلابی امپریالیسم خفه می‌کرد.

مضافاً بر آنکه پیشرفت و رشد سرمایه بین دو جنگ و پس از دومین آنها، مبارزات طبقه کارگر در شرایط تسلط تایلوریسم و سپس فوردیسم موجب شکلگیری "دولت رفاه" و یک جنبش کارگری قوی و سازماندهی‌شده در غرب نیز شده بود که احزاب کمونیست "برادر" و سندیکاهای مرتبط با آنها آن را نمایندگی می‌کردند؛ در بسیاری از کشورها این حضور سنگین "هویت کارگری" و "جنبش کارگری" به این جریانات امکان نوعی مشارکت در مدیریت اجتماعی را نیز داده بود.

تهاجم شوروی به مجارستان (۱۹۵۶) و سپس ورود تانک‌های روسی به پراگ (۱۹۶۸) زنگ خطری بود که کمونیست‌ها را وادار به نوعی واقع‌نگری می‌کرد اما باز این هم کافی نبود. آنچه به‌خصوص نقد "برنامه پرولتری" را ممکن ساخت شکست جنبش ۶۸ در فرانسه و ایتالیا و تبعات آن در اوایل سال‌های ۷۰ بود. رفته‌رفته در محافل مارکسیستی صحبت از احیای سرمایه‌داری در شوروی، نقد بوروکراسی، نقد رهبری حزب و دیکتاتوری پرولتاریا … شنیده می‌شد.

با شکست جنبش ۶۸ در فرانسه و پاییز داغ ایتالیا در ۱۹۶۹ و قیام دسامبر ۱۹۷۰ لهستان و همینطور درگیری‌های خشونت‌آمیز و بدون مطالبه آمریکا، بسیاری از محافل مارکسیست-لنینیستی، خود را در بحرانی ایدئولوژیک و تشکیلاتی یافتند. برای آنها دیگر توضیحات تکراری مائوئیست‌ها یا تروتسکیست‌ها که همه چیز را به ضعف فعالیت تبلیغی-ترویجی کمونیست‌ها نسبت می‌دادند و یا در نهایت به «فقدان رهبری انقلابی» کافی نبود. اشکال جدیدی در مبارزات کارگری و در سطح اجتماعی مطرح شده بود که دیگر هیچ تطابقی با "برنامه" نداشت. آنچه به‌وضوح و در جریان خود این مبارزات زیر سوال می‌رفت خودِ مفهوم تأیید و تصدیق پرولتاریا بود و تمام اصول برنامه‌ای که از این قدرت‌گیری موعود استخراج می‌شد، یعنی حزب طبقهٔ کارگر، ضرورت رهبری طبقه بر زحمتکشان، حاکمیت حزب بر سندیکاها و شوراها، تبلیغ و ترویج برنامه، دولت دوران گذار، دیکتاتوری پرولتاریا، برنامه‌ریزی سوسیالیستی ….

پس از ۶۸ تا اواسط سال‌های هفتاد گروه‌های مارکسیست-لنینیست متعددی اعلام انحلال نموده و به بررسی شرایط جدید نشستند.

در این فاصله است که شاهد نوعی بازگشت به مارکس، به درس‌های کاپیتال و بررسی جنبش‌های کمونیستی به‌خصوص پس از انقلاب اکتبر هستیم. یکی از نتایج این رجوع دوباره به مارکس در فرانسه انتشار دو اثر مهم او در اواخر سال‌های شصت است؛ یکی "گروندریسه" و دیگری "فصل ششم چاپ نشده" کاپیتال که در محافل چپ غوغایی به راه انداخت و زمینه نفی برنامه‌ را به‌دست داد. بدین‌ترتیب یکی از دستاوردهای بزرگ این فرآیند، زیر سوال رفتن و نقد مفهوم برنامه‌گرایی است که خود در نهایت به درکی از تاریخ جنبش کارگری و از مبارزهٔ طبقات متکی است که بر اساس خوانش جدیدی از آثار مارکس بنا شده است.

تکیه یک‌جانبه درک سنتی مارکسیست -‌ لنینیستی به مفهوم "طبقه" و در نظر نگرفتن تمام پیچیدگی‌هایی که تکامل سرمایه‌داری در ترکیبات اجتماعی به‌وجود آورده، موجب درکی از انقلاب و سوسیالیسم می‌گردد که خود را نوعی وفاداری "مکتبی" به مضامین طبقاتی مبارزه می‌داند؛ این درک باعث می‌شود که افت‌و‌خیزهای مبارزهٔ طبقات را از اکتبر به این طرف مورد توجه قرار نداده، چشم بر تطور آن ببندیم و در نتیجه تئوری مدام «درجا» بزند.

این تئوری "درجازننده" همان برنامه‌گرایی کلاسیک است که اگر در زمان مارکس کارایی و معنایی داشت پس از اکتبر و انقلاب آلمان و سرازیر شدن احزاب وسیع کارگری به سمت ضد‌انقلاب، چه در شکل سوسیال‌دموکراتیک و چه در شکل سرمایه‌داری دولتی تمام پتانسیل انقلابی خود را از دست داد.

این چپ سنتی برنامه‌ای، از تعقیب ریشه‌های مبارزات اجتماعی و تحلیل دلایل عمیق آن دست کشید و با تکرار طوطی‌وار برنامه‌ای که از مانیفست به سوسیال‌دموکراسی و سپس به حزب بلشویک رسیده بود عملاً تئوری انقلابی را فلج نمود و مارکسیسم را به پیکره‌ای جامد و ایدئولوژیک تبدیل کرد. زمانی‌که مضمون جدیدی در سطح مبارزات اجتماعی آشکار می‌شود، حداکثر آنها یک ماده و چند بند به برنامه سترون خود افزوده و آن ‌را «به‌روز» می‌کنند. چه خرجی دارد که مثلاً در برنامۀ کمونیستی از "حقوق أطفال" یا "حق حیات لاکپشت‌ها" سخن بگوییم، به‌هر‌حال هیچ کدام از این برنامه‌ها برای محقق شدن تولید نشده‌اند بلکه فقط دستاویزی هستند برای قدرت‌گیری روشن‌فکرانی که به‌نام طبقهٔ کارگر و زحمتکشان، استثمار سرمایه را حداکثر در شکلی شیک‌تر ادامه دهند؛ این نوع مواد برنامه‌ای احیاناً به چند زبان ترجمه شده و مصالح روابط "دیپلماتیک" آنها با نهادهای بین‌المللی را هم فراهم می‌کند.

اما مبارزهٔ طبقاتی لحظه‌ای از حرکت خود که در نهایت همان رشد سرمایه و شرایط بازتولید آن است باز نمی‌ماند. جنبش ۶۸ مضامین جدید مبارزه را آشکار کرد و در مقابل کسانی که به بازتولید تئوری‌های گذشته نشسته بودند، مشخصاً مائوییست‌ها و‌ تروتسکیست‌ها، دیگرانی از این خشک‌اندیشی و ارتدوکسی فاصله گرفتند و تلاش کردند به مضامین جدید مبارزه از طریق تحلیل کلیتی که سرمایه پس از جنگ جهانی دوم در سطح جهان ساخته بود بپردازند.

 امروز با توجه به جنبش‌هایی که پس از ۶۸ و سپس در سال‌های ۹۰ پیش آمد هرکس به‌وضوح می‌بیند که مضامین جدیدی وارد عرصۀ مبارزه گشته است. تضاد اساسی‌ای که مارکس کشف کرده بود مسلماً از میان نرفته اما در اشکال بسیار پیچیده‌تر و در مفصلبندی‌های نوینی با دیگر تبعیضات و تعارضات اجتماعی ظاهر می‌گردد.

وارد شدن مسئله جنسیتی به عرصه مبارزات سیاسی و بارز شدن مبارزات فمینیستی در غرب به پایان سال‌های ۶۰ باز می‌گردد؛ نه این که مثلاً از زمان انقلاب فرانسه زنانی دست به مبارزه و حق‌طلبی نزده باشند‌؛ بودند زنان قهرمانی که در زمان انقلاب گردن‌شان را به گیوتین سپرده و اعلامیۀ حقوق زنان را تدوین کردند[4]. اما تمام این مبارزات به‌لحاظ اجتماعی فقط در سال‌های ۶۰ قرن بیستم آشکار و بارز شد و از آن زمان است که جنبش فمینیستی واقعاً پا‌گرفت. پذیرش این جنبش برای چپ امر ساده‌ای نبود. جریانات چپ و کلاً تفکر چپ که سال‌ها و سال‌ها برهمان "ستم مضاعف" در برخورد به مسئله زنان و حداکثر بر ضرورت تشکلات ویژه برای آنان اصرار می‌ورزیدند، وادار شدند در کنار تئوری "مردانۀ" خود جایی هم برای زنان باز کنند. زمانی که مبارزات زنان با مبارزات کارگری جاری تصادم پیدا کرد[5] و کارگران زن در مقابل وظایف خانوادگی خود و تعریفی قرار گرفتند که مناسبات سرمایه‌داری از آنان به‌عنوان پایۀ "حوزه خصوصی" ارائه می‌داد، "مسئلۀ زنان" تحت عنوان "مسائل جنسیتی" وارد گود شده و اهمیت این عرصه از مبارزات را در خودِ تعریف تضاد کار و سرمایه نشان داد. به‌عبارت‌دیگر تئوری ناگهان دید که مناسبات سرمایه‌داری نه فقط بر طبقات اجتماعی بلکه بر تمایزات جنسیتی نیز استوار است.

تمایز "نژادی" هم مسیر مشابهی طی کرده است. در هر کشور بنابر موقعیت تاریخی خاص خود، با شکلی از تکوین طبقۀ کارگر روبروییم که مختصات ورود و حضور کارگران "خارجی" را تعیین می‌کند. در فرانسه در زمان لویی ناپلئون و امپراتوری دوم (1852-1870) بیش از 20 هزار کارگر انگلیسی صنایع ذوب‌آهن و مکانیک را دائر کردند؛ اما فقط در جمهوری سوم (1870) است که به‌طرز وسیعی از کارگران خارجی استفاده می‌گردد. با وجود حضور پر‌اهمیت کارگران خارجی (آلمانی، بلژیکی، لهستانی، ارمنی، یونانی، ایتالیایی، پرتقالی، اسپانیایی …)، تا سال‌های هفتاد قرن بیستم یعنی دورانی که جنبش کارگری و هویت کارگری غالب است هیچ صحبتی از تمایزات نژادی در میان نیست؛ حتی با ورود و ساکن شدن کارگران آفریقای شمالی که بنابر نیازهای صنایع خودروسازی و ساختمان در سال‌های پنجاه-شصت به فرانسه آمدند؛ آنچه این یکدستی طبقۀ کارگر را برهم می‌زند مبارزات کارگران خودروسازی در بحران پایان "سی سال رونق" در سال‌های هفتاد و خصوصاً بازسازی سال‌های هشتاد است. کارگران شرکت ژیروستیل (1971)، پنارویا در شهر لیون (1972) و ماشین‌سازی رونو (کارخانه معروف بی‌یانکور) (1973) یعنی کارگران خارجیِ کارگاه‌هایی که سخت‌ترین و کم‌حقوق‌ترین کارها را برعهده داشتند، دست به مبارزات شدیدی زدند و به ناگاه در رسانه‌ها و از طرف دولت به مبارزات "کارگران مهاجر" موسوم شدند. از 1973 تا 1981 مبارزات ساکنین مجتمع‌های مسکونی "سوناکوترا" ادامه داشت و هر بار با سرکوب همراه می‌شد. بسیاری از خوابگاه‌ها بسته شده و ساکنین اخراج می‌شدند.

از اینجا بود که وجه نژادی و منشا قومیتی این کارگران برجسته و بارز شده، خلوص و یکدستی "هویت کارگری" را برهم‌زد؛ درست‌تر آنست که بگوییم این مبارزات کارگری نشان داد که "هویت کارگریِ" پیشین، در درجۀ اول هویتی "ملی" بوده است که در دورۀ بحران فوردیسم فروریخته و قطعه‌بندی‌های درونی خود را آشکار می‌سازد. در فاصلۀ پنجاه سالی که ما را از سال‌های هفتاد جدا می‌کند مسیری طی شده با این ایستگاه‌ها: از مفهوم "کارگر" به "کارگر مهاجر"، سپس به "مهاجرین"، سپس "عرب‌ها" و دست آخر "مسلمانان" و "بچه‌های حومه" که دیگر با هشتاد نماینده‌ای که راست افراطی در انتخابات مجلس (2022) به دست آورد حتی نیازی ندارد مضامین نژادپرستی خود را پنهان سازد. امروز بالای سر هر جوانی که پدرش عرب‌تبار یا سیاه‌پوست است شمشیر دموکلیسی به‌نام داعش در اهتزاز است.

هدف در اینجا باز کردن تضاد جنسیتی و یا ساز‌و‌کار تولید تمایزات نژادی و بررسی مبانی نظری آنها نیست فقط از این راه می‌خواستیم ارتباط جنبش‌های روزمره و تئوری را بشکافیم؛ از فمینیسم و بروز تضاد جنسیتی پس از ۶۸ گرفته تا جنبش‌های‌ مربوط به تمایزات نژادی و اقلیت‌ها تا مضامین محیط‌زیستی و انواع و اقسام تقابلات و تعارضاتی که از کارکرد معاصر سرمایه برخاسته و آیندۀ آن را می‌سازند، همه را دیگر نمی‌توان با اتکا صرف به تضاد اساسی کار و سرمایه توضیح داد؛ گویی دو طرف این رابطۀ ایجابی هیچ تغییری نکرده و امروز انقلاب و سوسیالیسم همان چیزی است که در زمان نگارش مانیفست بوده است.

 ما باید به مبارزات واقعی، جنبش‌های انقلابی و انقلاب‌ها که انگیزۀ مارکس از پرداختن به مطالعات خود به‌خصوص در عرصه اقتصاد سیاسی و نقد آن بود بسان مدارک و اسناد تاریخ مبارزهٔ طبقات بنگریم. اگر چنانچه صرفاً بر اساس هستۀ «لایتغیر» تفکر مارکسیستی یعنی فرآیند تولید ارزش اضافی و نتیجه مستقیم آن یعنی وجود دو طبقهٔ متخاصم اجتماعی اکتفا کرده و از آن صرفاً ضرورت قدرت‌گیری سیاسی طبقهٔ کارگر را بیرون بکشیم، در واقع تاریخ مبارزهٔ طبقات را به یک سرنوشت مبدل ساخته و نمی‌فهمیم که قدرت‌گیری طبقهٔ کارگر به‌هیچ‌رو به معنای پیروزی انقلاب و سوسیالیسم نیست. تمام انقلاب‌های قرن بیستم به خوبی نشان داده‌اند که قدرت‌گیری طبقه و دیکتاتوری پرولتاریا به هیچ رو مسئله استثمار را حل نکرده و راهی به کمونیسم ندارد.

انقلاب و کمونیسم چیزهایی نیستند که از ابتدای شیوۀ تولید سرمایه‌داری شناخته شده باشند مثل نوعی تمایل و تنش انسانی که به صِرف انسان بودن در هر جامعه‌ای وجود داشته باشد، بلکه تولیدی تاریخی و در انطباق با مبارزاتی است که شیوۀ تولید و مبارزهٔ طبقاتی در هر مقطع حامل آن است.

کمونیسم نُرم و معیاری نیست که بتوان بر اساس آن هر مرحله از این مبارزات را مورد قضاوت قرار داد و با اتکا به این خط‌کش گفت که تا چه اندازه به این «هدف» نزدیک شده یا چقدر از آن فاصله داریم. تمام تحلیل‌هایی که تاکنون از شکست جنبش‌ها داریم که خود را با استدلال‌های منفی بیان می‌کردند (در غیاب خط پرولتری، در نبود حزب، در کمبود قوام طبقهٔ کارگر، ضعف یا خیانت این یا آن جریان یا رهبر ...) در نهایت نُرماتیو بوده و فقط برای تداوم یک سیاست و تشکیلات مبتنی بر آن به کار می‌آمدند. فراوانند مبارزانی که پیرو یک الگوی منسوخ‌شده، در نخِ تشدید خط‌مشی گذشته و به قول معروف "رادیکالیزه کردن" آنها بوده و هستند. همین درک است که کماکان در چارچوب برنامه‌گرایی گذشته دست‌وپا می‌زند و یک تجربه تکرار‌شده را به امید نتیجه‌ای متحول باز تکرار می‌کند.

تولید کمونیسم به‌عنوان فرارَفت از سرمایه یک تولید تاریخی واقعی است؛ یعنی تنها تاریخی که در شیوه تولید سرمایه‌داری وجود دارد و آنهم چیزی نیست مگر تضاد بین پرولتاریا و سرمایه. به‌واسطه کلیتی که سرمایه‌داری می‌سازد و امروز در سطح جهانی هیچ چیز خارج از این رابطه نیست، حلقه‌های زنجیری که زحمتکشان را به اسارت خود گرفته است هر قدر هم پرشمار، هر قدر هم پیچیده و تو‌در‌تو باشد در نهایت زحمتکشانی را که کار اضافی تولید می‌کنند در مقابل سرمایه‌دارانی قرار می‌دهد که این کار اضافی را در فرایند استثمار به جیب خود می‌ریزند. مناسبات سرمایه‌داری در تکامل خود، هم برای زحمتکشان و طبقهٔ کارگر و هم در جانب سرمایه‌داران، صدها و هزاران واسطه اجتماعی و کارکردی ایجاد کرده‌است. از یک طرف سرمایه‌دارانی را داریم که در جزایر بهشتی لَم‌ داده‌ و مشتی مَنِیجر خون‌خوار را بر سر کارگران خود گمارده‌اند که آنها هم به نوبه خود مدیران دیگری را و همینطور تا به پایین، تا جایی که به یک سر‌کارگر ساده در یک واحد تولیدی برسیم. از آن طرف اردوی زحمتکشان که با اجتماعی شدن هر چه بیشتر کار با بازسازی سال‌های ۸۰ قرن گذشته که به‌طور مداوم ادامه داشته و هر روز و هر لحظه باید بنابر تعریف سرمایه به سودآوری خود بیفزاید موجب قطعه‌قطعه‌شدگی هر‌چه‌ بیشتر زحمتکشان، جدا افتادن آنها از یکدیگر، رشد فرآیند رقابتی میان آنها گشته و در نهایت منجر به کم‌رنگ شدن مرز‌های ثابت و مشخصی که در گذشته او را از بقیه اقشار و طبقات جدا می‌کرد شده است. ولی تمام این تشتت و پراکندگی پایین و رقابت هرچه متمرکز‌تر بالا از وجود واقعیت دو اردوی متخاصم که در فرآیند استثمار در مقابل هم قرار دارند نمی‌کاهد، زیرا سرمایه بنابر تعریف نمی‌تواند تضاد اساسی خود را که اساس سودآوری آن است از میان بردارد. این مضمون تضادی است که تنها فرارَفت از آن، انقلاب است.

این روزها در بسیاری از کشورها شاهد اعتراضات گوناگونی هستیم که وجوه متنوعی از تبعیضات را بیان می‌کنند. از فمینیسم و مباحث جنسیتی گرفته تا مسائل مربوط به نژادی‌شدگی طبقهٔ کارگر، مسائل زیست‌محیطی، قومیتی٬ ملی و غیره …؛ مثلاً در فرانسه شاهد رشد جریان چپی جدید‌الولاده و رفرمیست بر اساس نوعی ‏تقاطع‌گرایی یا درهم‌تنیدگی اعتراضات هستیم. آنچه شخص ملانشون در انتخابات اخیر فرانسه بیان کرد و ائتلاف بسیار شکننده‌ای که به آن دست یافت مسلماً برخواست‌های زحمتکشان و تضاد اساسی جامعه تکیه دارد، اما مجموعه‌ای از تعارضات جدید را هم حمل می‌کند؛ اما ما تا زمانی که به همان دستگاه فکری قدیم که گویا در سطح جلد اول سرمایه و انترناسیونال اول متوقف شده است بچسبیم، هیچ شانسی در تحلیل این کارکرد جدید سرمایه و مبارزات اجتماعی که از آن برمی‌خیزد نداریم. اگر در همین سطح بمانیم درست مثل آن است که بخواهیم با یک ساطور جراحی قلبِ باز بکنیم!

جریان ملانشون در‌عین‌حال، راه‌های تحول و رشد آتی سرمایه‌داری را که با توجه به بحرانی که سراسر مناسبات و به‌خصوص اروپا را (با تورم + جنگ اوکراین) در‌بر‌گرفته به سرمایه نشان می‌دهد. از همین رو امروز شاهد هستیم که چگونه شرکت‌های بزرگ چند‌ملیتی تلاش دارند شکلی از توجه به برخی از این تبعیضات را در کارکرد خود وارد ساخته و به نحوه‌ای از تنظیم دست‌یابند که این مضامین را از وجه انقلابی‌شان خالی ساخته و آنها را - چراکه‌نه - مبنای سودآوری آیندۀ خود سازند؛ حداقل نشان دهند که حل این ناهنجاری‌ها و تبعیضات می‌تواند در چارچوب همین سرمایۀ عزیز انجام گیرد. کافی‌ست به لیست کمپانی‌ها و شرکت‌هایی که پشتیبان "پیمان تغییرات اقلیمی" پاریس بودند نگاهی بیندازیم تا ابعاد حضور سنگین سرمایه را در این خیمه‌شب‌بازی‌ها درک کنیم.

در‌عین‌حال شکستِ احتمالیِ جریان ملانشون در حفظ کردن چنین ائتلافی دقیقاً از آن جاست که بر مفصلبندی‌های واقعی و درونی این تناقضات تکیه نداشته و صرفاً بر فعالیت سوبژکتیویتۀ اعضاء این تشکل‌ها استوار است. این فعالیت هر قدر هم پرشور، هر قدر هم پرتوان عملی شود هرگز نمی‌تواند فراتر از یک ائتلاف انتخاباتی دوام بیاورد. اما شکست این جریان هم، درست مثل خودِ این فعالیت‌ها در مبارزهٔ طبقات هضم می‌شود و خود را به صورت حلقه‌های تکامل آتی رشد سرمایه نشان خواهد داد. در مبارزهٔ طبقات هیچ فعالیتی بی‌تاثیر نبوده و هَدر نمی‌رود، اما هر فعالیتی هم به هدف نمی‌زند.

تمام آنچه امروز در دنیای سرمایه‌داری مثل قطعات ملتهب و مجزایی به نظر می‌رسند، در نهایت چیزی جز کارکرد این کلیتی که سرمایه‌داری جهانی است و اکنون در بحران به‌سر‌می‌برد نیست. آنچه به راستی در بحران است کلیت همان مناسباتی‌ است که بر استثمار کار مزدوری و قرار گرفتن دو طبقهٔ متخاصم در مقابل یکدیگر قرار دارد؛ هر قدر که این مناسبات پیچیده شده باشد و هر قدر که هر کدام از حلقه‌های این رو‌در‌رویی در وساطت‌های گوناگون و اشکال گوناگون بیان شوند. این بحرانِ مناسبات جهانی سرمایه‌داری‌ست که در دو شکل عمدۀ کارکرد خود ("نظم نوین جهانی" غربی و گرایش به نوعی "حاکمیت ملی" شرقی) به لحظۀ تصادم رسیده و تعادل گذشته خود را در جنگ اوکراین به‌هم‌خورده می‌بیند.

مسئلۀ ما ارائه تحلیل‌های روزنامه‌نگارانه از جنگ، از پاندمی‌، از بحران زیست‌محیطی، از ستم‌های جنسیتی و …  نیست، مسئلۀ اصلی این است که این قطعات ملتهب در چه مفصلبندی مشخصی با تضاد اساسی کار و سرمایه قرار دارند و در این میان مسیر و قانونمندی مبارزهٔ طبقات چگونه است. این وظیفه، مختص کمونیست‌هاست و آنها نباید اجازه دهند یک تئوری فرسوده و منسوخ جلوی نگاهشان را سد کند و یا در تحلیل جزئیات این پازِل غرق شوند.

بسیاری، کمونیست‌ها را به زیاده‌خواهی متهم می‌کنند، به اینکه گویا چشمشان را بر تمام پیشرفت‌های تمدن بشری و دستاوردهای آن بسته‌اند و نمی‌بینند که "به‌هر‌حال وضع زندگی‌مان بهتر از قرون وسطی است" و گویی این بهتر بودن نتیجه عادلانه‌تر شدن مناسبات و خیرخواهانه‌تر شدن سرمایه بوده است.

کمونیست‌ها یک لحظه از وضعیت زحمتکشان غافل نمی‌مانند؛ اهداف نهایی آنها و اهداف روزمره‌شان دو امر جداگانه نیست. فقط آنها وضعیت زحمتکشان را به وضعیت بخشی از جمعیت در دو قارهٔ جهان (از هفت قاره) خلاصه نمی‌کنند، بلکه کلیت جهان سرمایه‌داری را و وضعیت کارگران، زحمتکشان و توده‌های مردم را در سراسر دنیا مورد توجه قرار می‌دهند؛ کمونیست‌ها البته در مبارزات جاری خود اول با بورژوازی خودی در‌می‌افتند اما نگاهشان جهان‌شمول است و کل زحمتکشان جهان را در نظر دارند، زیرا می‌دانند که مرزهای ملی برای پرولتاریا و خلق‌های زحمتکش معنایی ندارد.

در اینجا قصد ما ارائه کردن آمار فلاکت در سطح جهان نیست فقط برای آنکه به وضعیت واقعی زحمتکشان در قلب اروپا نگاهَکی انداخته و در‌عین‌حال یادآوری کرده باشیم که مناسبات سرمایه‌داری از چه توانایی‌هایی برخوردار بوده و به چه ابتکاراتی جهت به‌دست‌آوردن حداکثر سود خود دست می‌زند، یک لحظه خود را چند قرن به عقب پرتاب کرده و آن را با موقعیت فعلی "چیومپی‌های معاصر" مقایسه کنیم.

طنز روزگار این است که ۶۵۰ سال پس از چیومپی‌ها در همان ۲۰ کیلومتری فلورانس، در شهر پراتو که به‌قول صنعت توریسم یکی از «جواهرات قرون وسطی» محسوب می‌شود، شصت، هفتاد هزار کارگر چینی در شرایط بردگی داوطلبانه در حال جان‌کندن هستند؛ روزی ۱۵- ۱۴ ساعت کار فشرده درکارگاه‌های کوچک، فاقد اولین امکانات ایمنی و بهداشتی، در گرمای طاقت‌فرسای ماشین‌ها و دستگاه‌های دوخت‌و‌دوز؛ در همان جا "مسکن" دارند، می‌خورند و می‌خوابند. آنها فاقد هرگونه وجود حقوقی هستند و حتی از آمار دقیق‌شان کسی با خبر نیست. این شهرک چینی در مرکز ایتالیا قرار دارد به‌طوری که یکی از کارفرماهای ایتالیایی پُز می‌دهد: «ما چین را ۱۱ هزار کیلومتر به اروپا نزدیک کرده‌ایم» و آشکارا به ریش تمام سندیکالیست‌ها و دم‌و‌دستگاه حقوقی بورژوایی می‌خندد. آنها سفارشاتی را که در گذشته دو ماه زمان لازم داشت تا به بازار اروپا برسد، با مارک "ساخت ایتالیا" ۴۸ ساعته به هر مرکز فروشی تحویل می‌دهند.[6]

قابل توجه تمام کسانی که با این تصور |که با پیشرفت سرمایه‌داری وضعیت نوع بشر در حال بهبود است!| سر خودشان و دیگران را شیره می‌مالند. [7]

باری، این قهقهه منحوس سرمایه است که گوش‌مان را کر کرده اما ما محکم و استوار چشم‌هایمان را می‌بندیم... مبادا که تَرَک بردارد … شعار "وحدت کارگری" من!

بله، اهمیت کشف مارکس یعنی استخراج ارزش اضافی از کشف سلول زنده کم‌تر نیست. اما برای درمان سرطان نمی‌توانیم به دانش‌مان از سلول زنده بسنده کنیم. به همین دلیل ما به سراغ ریشه و منشأ نقد برنامه پرولتری رفتیم یعنی به دیدار کسانی که برای اولین بار در درون اندیشه مارکسیستی از همه سو راه‌های گسست از این تفکر سنتی را باز کردند، البته به قیمتی گزاف[8].

با آغاز کردن از «چپ رادیکال» درست پس از انقلاب اکتبر، دقیقاً به لحظه‌ای از تأثیر رشد سرمایه در مبارزهٔ طبقات می‌رسیم که دفاع از استقلال و اتونومی ‌طبقه یعنی "صف مستقل پرولتری" به تضاد با ابزار دفاع از وضعیت کارگری و وساطت‌های ضروری آن می‌رسد. خود این وساطت‌ها در‌عین‌حال که از زندگی و معیشت کارگران دفاع می‌کنند، ابزار ادغام طبقه در سرمایه هم هستند؛ به همین خاطر چپ رادیکال در این فرایند متضاد «گیر» کرده و آن ‌را در انواع و اقسام نظریه‌پردازی‌های تئوریک ارائه می‌دهد.

متن نامه سرگشاده گورتر به لنین که در ادامه ترجمه فارسی آن‌ را به شما تقدیم می‌کنیم[9] در لحظۀ جدایی این دو مضمون قرار دارد. متون دیگری که به همین تاریخچه تعلق داشته و نقش مهمی در آن ایفا کرده‌اند را به‌مرور و بنابر امکانات منتشر خواهیم نمود. هدف این است که خوانندگان بتوانند به متونی از جنبش چپ رادیکال دستیابی داشته و نظر مستقل خود را در ارتباط با آن کسب کنند.

فراموش نکنیم که هیچ کدام از این متون به‌هیچ‌رو پایان ماجرا نیست، باید به آنها مانند پله‌هایی نگاه کرد که به یکدیگر متصل‌اند، نباید روی یک پله ایستاد با این خیال که قلهٔ نظریهٔ انتقادی جنبش کمونیستی فتح شده است. هر متنی لحظه‌ای از رشد نظری مبارزهٔ طبقات در چپ رادیکال را نشان می‌دهد؛ لحظه‌ای که خود در جریان تحولات اجتماعی به سهم خود جاری شده و مآلاً پشت سر گذاشته شده است. امروز با چرخشی دیگر روبه‌رو هستیم که تمام این پیشینه را منسوخ می‌کند. اما برای دستیابی به این بینش نیاز داریم بر شانه‌های این نقد سوار شویم.

کمونیست‌هایی که از ۶۸ به بعد مشغول این فرآیند نقد شدند، فرزندان پانکوک، بوردیگا، میازنیکُف، لوکزامبورگ، گورتر، کُرش، روله … هستند؛ بچه‌های اسپارتاکیست‌ها که با چشمانی باز به نقد آثار آنها نشسته‌اند و خوب می‌دانند که چگونه حق‌شناسِ نیاکان خود باشند.

 مسئله ما کماکان انقلاب و کمونیسم است.

حبیب ساعی

۲۰ ژوییه ۲۰۲۲

 

[1] چیومپی‌ها یا ژنده‌پوشان، نامی‌ست که به کارگران ریسندگی و بافندگی فلورانس داده می‌شد که در ۱۳۷۸ میلادی به مبارزه و شورشی عظیم دست زدند. برای اطلاع بیشتر از این جنبش کارگری رجوع کنید به:

Alessandro Stella. La révolte des Ciompi. Les hommes, les lieux, le travail. Paris. Editions de l’Ecole des Hautes Etudes en Sciences Sociales, 1993.

[2] کارل مارکس، نقد برنامه گوتا، (فرانسوی) کتاب‌فروشی اومانیته، پاریس، ۱۹۲۲ صفحه ۱۳

[3] استثمار، وحدت سه لحظۀ متمایز است: خرید و فروش نیروی کار؛ مصرفِ مولد نیروی کار توسط سرمایه در فرآیند تولید؛ تبدیل ارزش اضافی به سرمایۀ اضافه‌شده (انباشت).

[4] اُلَمپ دو‌گوژ، نویسنده "اعلامیه حقوق زنان و شهروندی" در ۱۷۹۱ که دو سال بعد به گیوتین سپرده شد.

[5] نگاه کنید به مبارزات زنان کارگر در کارخانجات نساجی مصر، در اعتصاباتی که از دسامبر ۲۰۰۶ تا ماه مه ۲۰۰۷ ده ‌ها هزار کارگر زن را شامل می‌شد.

[6] اطلاعات برگرفته‌شده از مقاله "یک دهکده چینی در ایتالیا" نوشته جُردن پوی و لِی‌یانگ در لوموند دیپلماتیک اول ژوییه ۲۰۲۰.

[7] ممکن است که به خَیرینِ جهان، به آنهایی که در انواع و اقسام  اِن. ج. او های بشردوستانه، حیوان دوستانه، طبیعت دوستانه فعالیت می‌کنند برخورده و به ما ایراد بگیرند که این مثال ما مربوط به موقعیتی استثنایی است. باید به آنها گفت که در همان جنوب ایتالیا حول‌وحوش ناپل، در بسیاری از حومه‌های شهرهای بزرگ (مگالوپول‌ها) اوضاع از این هم بدتر است. دوستان می‌توانند به آمار نهادهای بین‌المللی توجه کنند. بنابر آخرین گزارش بانک جهانی بیش از نیمی از جمعیت کره زمین زیر خط فقر زندگی می‌کند یعنی با کمتر از دو دلار در روز. راستی باید چقدر در میان زباله‌ها کاوید تا ۱.۹۸ دلار ارزش به دست آورد؟

[8] بسیاری از رفقای چپ رادیکال پس از واژگون شدن بخشی از طبقهٔ کارگر به درون ضد‌انقلاب و چندی بعد به فاشیسم یا در سرکوب انقلاب آلمان به جوخه‌های اعدام سپرده شدند و یا دست به خودکشی زدند.

[9] ترجمه‌ای از این متن چندی پیش در سایت "واکاوی سوسیالیستی" منتشر شده است. ما به ترجمه دوباره متن (با مقابله سه زبانه) پرداختیم زیرا مجموعاً حاوی برخی لغزش‌های ترجمه‌ای و مفهومی‌ست که ترجمه دوباره آن را ضروری می‌ساخت.

 

Felipi-Quispe.jpg

به مناسبت درگذشت یکی از رهبران برجسته‌ی بومیان آیمارا در بولیوی:


همانطور که در مقدمۀ بخش اول شرح‌حال شهدای سازمان پیکار آمده است، با تقاضا از خانواده‌ها و رفقا، تلاش ما این است که تا حد ممکن اطلاعات موثقی از رفقای شهیدمان در مجموعه‌ای منسجم به‌صورت یک کتاب ارائه دهیم.


برای آن‌که جمع‌آوری این اطلاعات به کامل‌ترین و موثق‌ترین شکل ممکن انجام ‌پذیرد، گذشته از اسنادی که طی این چهل سال به‌مرور جمع‌آوری شده، شرح‌حال‌ها ‌می‌بایست بر دانسته‌ها، اطلاعات و خاطرات کسانی استوار باشد که این شهدا را می‌شناخته و به‌نحوی با آنها در ارتباط بوده‌اند. کوشش ما این است که با یاری شما، نفسِ این فعالیت، در سطح وسیع‌تری نسبت به امروز، در شکل جمعی و متکی بر دانسته‌های بازماندگان و نزدیکان شهدا باشد که تحقق این هدف دو وجه دارد:


یکی اضافه و کامل کردن اطلاعات تاکنون به‌دست‌آمده و دیگری تصحیح و تصدیق این اطلاعات؛ زیرا کاملاً محتمل است که در اطلاعات به‌دست آمده چه‌بسا چهل سال فاصلۀ تاریخی، حافظه‌ها را کدر ساخته و نکته‌هایی خلاف واقع به شرح‌حال رفقا رسوخ کرده باشد. به‌همین دلیل از رفقا تقاضا داریم با نگاهی انتقادی بر این اطلاعات ما را کمک کنید تا با یک کار جمعی نکات احیاناً اشتباه را تصحیح کنیم.

هدف از انتشار شرح‌حال شهدا تجلیل و قدردانی از آنها در این مبارزۀ تاریخ‌ساز است و همچنین سندی‌ست بر جنایات رژیم جمهوری اسلامی که هرگونه اطلاعات خلاف واقع یا غلوآمیز، به اصالت این اسناد لطمه خواهد زد.


ضمناً تأکید داریم که تنها راه تماس با جمعی که این مهم را به‌عهده دارد آدرس "سایت اندیشه و پیکار" ( این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید ) است.

رساندن اطلاعات و نظرات از طریق واسطه و میانجی کار تمیزدادن سره از ناسره را دشوار می‌کند.



 

با سپاس
جمع اندیشه و پیکار

 

سال‌ها پیش، در شهریور ۱۳۶۴ در کتاب "از آرمانی که می‌جوشد" مجموعه‌ای از یادنامه‌ها‌، وصیت‌نامه‌ها و همچنین عکس‌هایی از رفقای شهیدی که در چارچوب بخش مارکسیستی- لنینیستی سازمان مجاهدین خلق ایران و سازمان پیکار فعالیت داشتند، منتشر کرده‌ایم. اینک قصد داریم پس از جمع‌آوری اطلاعات جدید و رفع برخی کاستی‌ها، مجموعۀ کامل‌تری را به صورت یک کتاب در اختیار عموم قرار دهیم؛ برای تحقق این منظور از خانوده‌ها و نزدیکان این عزیزان، از دوستان و رفقای‌شان تقاضا داریم ما را در این مهم یاری دهند و در تصحیح و تکمیل لیست کنونی که یقیناً هنوز کمبودهای فراوانی دارد در کنار ما باشند.


ما به مرور بخش‌هایی از این لیست را بر روی سایت منتشر می‌کنیم تا پس از گرد آمدن بیشترین اطلاعات در پایان به شکل یک یادنامۀ پرافتخار به تاریخ جنبش کمونیستی سپرده شود. برای ما انتشار و تجلیل از خاطرۀ رفقای شهید، ادای دین و انجام مسئولیتی‌ست در برابر رفقای به خون خفته و خانواده‌های زجرکشیدۀ آنان!

در عین‌حال جا دارد از رفقایی یاد کنیم که سالیان دراز در دهلیزها، انفرادی‌ها، تابوت‌ها... شکنجه شدند، از زندانیان هم‌بندی که طعم آخرین وداع و بوسه را همواره با خود دارند، از آنانی که با گوش‌جان فریاد مقاومت‌ها را شنیده و سپس تیرها و تک‌تیرها را! رفقایی جان‌بدر برده با خاطراتی ​جانکاه.

 

دادگاه_خلقی_1934_سالمون_نیکریتین_اصلی_اصلی_copy.jpgتکفیر مؤمنان

(در پاسخ به آذرخش)

"ما هرگز کاملاً با زمان حالِ‌مان معاصر نیستیم؛ تاریخ با چهرۀ پوشیده پیش‌می‌رود؛ در هر پرده با نقاب پردۀ قبل وارد می‌شود و ما هیچ چیز از نمایش‌نامه به یاد نمی‌آوریم؛ هر بار که پرده بالا می‌رود، باید نخ‌ها را دوباره به‌هم گِرِه زد.

زیر مجموعه ها